تکنگاری| گلی و کلاس مجازی و شبهای مافیا
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | مادرم زورم کرده تحصیلاتم را ادامه بدهم. من میخواهم بروم تمشک بچینم، او با داس افتاده روی زمینم. اوایل فکر کردم با چند دروغ ساده میشود سر و ته قصه را هم آورد اما دیدم که مادرم «دستم بگرفت و پابهپا برد!» ناچارم کرد برایش عکس بگیرم از فرم ثبتنام بفرستم. پشتبندش هم اضافه کرد:«فتوشاپ کنی، خودت میدونیاااا!» برای همین دیروز سرکار،زمانی که داشتم مطلبی درباره «شبهای مافیا» مینوشتم، همزمان شاگرد کلاس مجازی بودم.
استاد هم داشت از همان اول تهدیدمان میکرد؛ اینکه فکر نکنیم حالا که کلاسمان مجازی شده، میتوانیم دورش بزنیم.گفت رابهرا همه را چِک میکند و هزار بار حضور و غیاب میگیرد که کسی فِر نخورد، یک گوشم همزمان به مسئولم سر کار است که گزارشی درباره ارزهای دیجیتال میخواهد! حس کاتب پادشاهی را دارم که پر میزند توی جوهر، اسم تمام مایملک سلطان را بنویسد اما خودش هیچ ندارد. در این حد پوکی توی لحظهام دارم.
استاد هم حالا رسیده به اینکه کور خواندهایم، دست ما پیچندگان را خوانده اگر جا بزنیم، مدادش را درمیآورد میکند توی چشممان فرو. مثلاً داریم کارشناسی ارشد ادبیات میخوانیم! نه ذوقی، نه مغازلهای، نه معاشقهای… هیچی به هیچی. مجنون ما هم این روزها ماسک زده، لیلا را بپیچاند! همینطور که دارم درباره افتضاح رضا شفیعیجمع در «شبهای مافیا» مینویسم، سوسیستخممرغ ماندهام را سق میزنم.
الان واقعا چه کسی حوصله کلاس «معانی و بیان» دارد؟ توی گوشی، اسم همشاگردیهایم را نگاه میکنم،هیچ مردی نیست. اسم یکی از دخترها هم «گُلی»ست. استاد هم الان دارد معنی «معانی» را توضیح میدهد! بعد بیتی را مثال میآورد که غذا در دهان از جویدن میماند. شما هم اینطوری هستید؟ قربانِ بعضی شعرها بروید، دورشان بگردید؟ میگوید: «من با تو تنها نیستم / هیچکس با هیچکس تنها نیست / شب از ستارهها تنهاتر است…»
خدا را شکر وقتی میخواهد شعر را تفسیر کند، صدایش قطع و وصل میشود. دوست ندارم شعر به این خوبی را قورمهسبزی کند. هرچند نصف کلاس همین است. استاد انگار دستش را هی بگذارد روی دهانش، هی بردارد، صدا اینطوری میآید: «در این… شع… ملو… می… پی…» مقصودش شعر شاملوست و از قافله پرت است. چون شعر خوب، شعر خوب است و توی آن هیچ چیزی غیر از شعر خوب نیست. مثل گلهای یاس که لای گلبرگهای آن هیچ چیزی جز ذات یاس نیست!
شبنم خودش شبنم است، گل یخ خودش است و صدای نم نم باران روی شیروانی خانه مادربزرگم، قشنگ است. خدا هم خداست و توضیح بدهی خراب میشود. برای مادرم، استادی دانشگاه مهمتر از نویسنده بودنم است. میگوید تا پای دکترا خفتم میکند، مرا میکشاند. من اما اگر روزی درس بدهم، به بچهها نمیگویم شعر چیست، زیبایی چیست، اینهمه وحی از دهان کیست. میخوانم: «دل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالش» و از آنها میخواهم تا آخر کلاس تکرار کنند: «به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟»