کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۸۹۴۶۱
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| چگونه یاد گرفتم دست از لجاجت بردارم ‌

روزنامه هفت صبح، صوفیا نصرالهی| من در مقابل هر چیز جدیدی مقاومت عجیب و غریبی به خرج می‌دهم. از بچگی عاشق موسیقی کلاسیک و راک بودم و خب ژانرهای محبوبم معتبر و به قولی باکلاس بودند. بزرگتر که شدم جز هم به فهرست ژانرهای محبوب موسیقی‌ام اضافه شد اما مقاومت عجیبی در مقابل موسیقی متال داشتم. اواسط دهه‌ ۹۰ رفیقی پیدا کردم که در همه‌ ژانرهای موسیقی سلیقه‌ فوق‌العاده‌ای دارد علاوه بر اینکه متال‌باز بزرگی است.

حوصله به خرج داد و به من یاد داد که موسیقی متال چقدر زیر‌ژانرهای مختلف دارد و مثلا اگر موسیقی کلاسیک دوره‌‌ باروک دوست داشته باشی، ریشه‌های گوتیک متال چقدر به آن شباهت دارد و از شنیدنش می‌توانی لذت ببری. علاوه بر اینکه در بیشتر قطعات گروه‌های متال درست و حسابی ترانه‌ها هم بسیار خوب و عمیق‌اند. از رفیق متال‌بازم بی‌خبر بودم تا اینکه دیدم اولین رمانش را با نام «متال‌باز» نشر مرکز منتشر کرده.

اینکه علی مسعودی‌نیا با جهان‌بینی‌اش نسبت به موسیقی کتابی بنویسد که اسمش «متال‌باز» باشد معنایش این بود که باید کتاب را بگیرم و بخوانم. کتاب را خریدم و مثل همه‌ چیزهای جدید صفحات اول گاردم بسته بود که اگر متال‌باز نباشی اشاره‌های کتاب را دریافت نمی‌کنی. چرا آن‌قدر قهرمان داستان از اصطلاحات انگلیسی استفاده می‌کند. مقاومتم بعد از شش صفحه درهم شکست. وقتی سگ یکی از کاراکترهای قصه وارد داستان شد و اسمش تام آرایا بود که خواننده و بیسیست گروه متال اسلیر است. خندیدم و یخ بین من و کتاب آب شد.

اوایل دهه‌ 80 داستان‌نویسی معاصر ایران وارد فصل تازه‌ای از زندگی‌اش شد. کتاب‌های «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» و «عادت می‌کنیم» زویا پیرزاد که اتفاقا آن‌ها هم توسط نشر مرکز منتشر شدند یک اتفاق در حوزه‌ رمان فارسی بودند. مجموعه داستان‌های کوتاه هم در دهه‌ ۸۰ رونق زیادی داشت که ناشر بیشترشان نشر چشمه بود. کتاب «متال‌باز» مسعودی‌نیا برای من بازگشت به دوره‌ اوج رمان معاصر فارسی در آن دهه بود. کتابی از زبان اول شخصی که اسمش را نمی‌دانیم.

اتوبیوگرافیک نیست اما جوری نوشته شده که شبیه «عادت می‌کنیم» پیرزاد حس می‌کنی بخشی از سلیقه و کاراکتر قهرمان داستان از نویسنده آمده است و پر از ارجاع است چه به جامعه اطراف‌مان و چه به گروه‌های موسیقی و فیلم‌های سینمایی. در یک آخر هفته‌ سخت و سنگین کتاب را خواندم که زیر بار خبرهای مربوط به آن پسرک ۹ ساله له شده بودم. «متال‌باز» نجاتم داد که طاقت بیاورم.

گاهی با شوخ‌طبعی کاراکتر اصلی که تا خرخره توی گل فرو رفته و البته قصد شوخی هم ندارد اما زبان تند و گزنده‌اش و انتقادهایش از زمین و زمان به خنده‌ام انداخت. گاهی هم آن‌قدر احساساتی‌ام کرد که اشکم سرازیر شد مثل آن چند صفحه‌ لعنتی آخر که دلم می‌خواست به نویسنده زنگ بزنم و بگویم کاش حداقل در جهانی که ساختی به سگ و گربه‌ها رحم می‌کردی. آخر کتاب قعر تاریکی بود و یک‌دفعه در آن خط آخر یک عدم قطعیت شد یک کورسوی امید. نه اینکه زندگی گل و بلبل شود ولی شاید همچنان تحملش بهتر از مردن باشد.

«متال‌باز» سطوح مختلفی از لذت را نصیبتان می‌کند به نسبت اینکه چقدر با جهان نویسنده نزدیک باشید. اگر اهل جست‌وجو باشید چیزهای زیادی به دست می‌آورید. از موزیسین‌های بزرگ گرفته تا آشنایی با جبر ناتورالیستی و تفکرات اگزیستانسیالیستی. میزانی که از «متال‌باز» می‌توانید بهره ببرید به خودتان مربوط است.

هر چه بیشتر از گروه‌ها و ترانه‌های متال و سابقه‌شان سر دربیاورید بیشتر بهتان خوش می‌گذرد. البته نه که واقعا خوش بگذرد چون کاراکتر اصلی یادتان می‌آورد که اکثر اوقات قرار نیست زندگی خوش بگذرد و معمولا هم وقتی بد می‌آورید آن‌قدر همه چیز پشت هم اتفاق می‌افتد که تا قعر چاه فرو می‌روید. به قول قهرمان قصه‌ «متال‌باز»: هالی شت.

کدخبر: ۴۸۹۴۶۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر