تکنگاری| كار فراوان و عاشقها همه شاعر!
روزنامه هفت صبح، فریدون صدیقی| ترك خوردهام از فروپاشی روزگار و زخم روان برداشتهام يعنی كاسته شدهام و با اينكه مدتهاست قلبم را روی سرم كشيدهام تا گفته باشم زندگی را مثل زندگی دوست دارم اما به گمانم سر از دست دادهام چون دائم زير تيتر خبرهای زهر و ديدنیهای تلخ خودزنی میكنم و بغض را در گلو گردن میزنم !
…پرنده بیآسمان است از بس كه هوای آلوده تو سری خوردهتر از هميشه آسمان را تيرهوتار كرده است آنسان كه خانم و آقای كلاغ هم با همه سخت جانی وسماجت بهخاطر نفس تنگی از كاوش سطل زباله صرفنظر میكنند. در دقيقه اكنون كه ساعت به وقت پنج بعدازظهر روز يكشنبه است و كوچه سربهزير و مغموم ازسرما میلرزد! با خودم میگويم اگر اين كوچه درخراسان و در تربتجام بود با سرمای 10درجه زير صفر حتما زير تن پوش يخ، زندگی را وداع میگفت!
باخودم میگويم من اگر آنجا بودم بیگمان از سوز و سرما و نبود گاز كبود بودم و روی دست زندگی سردرگم به پايان خود میرسيدم !
درهمين لحظهها آقايی مو جوگندمی، عينكی و بلند بالا شبيه گمشده در بيابان پا به كوچه میگذارد كه كمتر آشنايی بين او و كوچه قديمی نمیبينم. من رهاتر از نسيم از پشت پنجره همراهش میشوم دركوچهای با بلوكهای چهارطبقه هشت واحدی كه همه باهم شايد به صدوچهل واحد برسد و با مردمانی عموما ميانسال كه آمد و رفت ايشان اغلب كندرو، كمحوصله، ترسخورده و محتاط است!
آقای مو جوگندمی عينكی باحوصله زنگ تعدادی از واحدها را در فاصله پك زدن به سيگار به صدا در میآورد و لابد پشت آيفون موضوعی را عنوان میكند و ظاهرا پاسخ مثبتی نمیشنود كه فوری سراغ واحد بعدی میرود. ازجمله زنگ خانه مرا به صدا در میآورد و میگويد حافظم، فال حافظ میگيرم! میخواهيد؟ همه ديوان حافظ را از برم! و بعد بدون آنكه منتظر پاسخ باشد دو بيت میخواند؛ دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما / چيست ياران طريقت بعد از اين تدبيرها /ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون / روی سوی خانه خمار دارد پير ما !
صدای گرم و پرخشی چون نقالان سالهای دور دارد! ماندهام چه بگويم به آقای حافظ با تامل شرط ادب بهجا میآورم و میگويم چند لحظه صبر كنيد! تندی ژاكت تنم میكنم و با يك اسكناس ده هزار تومانی از پله پایين میروم. در را كه باز میكنم هجوم سرما مثل ديدن خود آقای حافظ غيرمنتظره است! مرد شصتوچند ساله آراسته و متين كه بیملاحظه قابل احترام است. سلام میكنم و پول را تقديم میكنم، او تعارف میكند اما میگيرد وتشكر میكند! میچرخد تا برود و حين رفتن میگويد چقدر شبيه داريوش مهرجويی هستيد!
گفتم نيستم! گفت مسعود بهنود؟ گفتم اون هم نيستم! شما خودتان كی هستيد؟ مكثی میكند و میگويد يك گمشده در وادی چه كنم و سرگردانی! يك مجنون بیليلی! يك اهل كتاب و مجله در سالهای رفته! گفتم اما بهنظر بيشتر از اينها هستيد! پاسخی نداد و رفت تا من يخ بزنم از تلخیهای روزگار! از پلهها كه بالا میروم بوی خوش ادكلن همسايه طبقه دوم هوا را دلپذير میكند و بعد خودش میآيد كه هميشه متبسم و روشن است !
آيا شود بهاركه لبخندمان زند؟
ازما گذشت جانب فرزندمان زند
آيا شود كه بُرش زن پير دورهگرد
مانند كاسههای كهن بندمان زند؟
راست اين است مدتهاست دلم برای يك زندگی معمولی و يك روزگار معمولی عميقا تنگ شده است. زندگی كه دائم در تب و لرز غوطهور نباشد يعنی صبحها با ترس واضطراب سراغ خبرها نروم و وقتی رفتم خبرها چون طناب دارِ روی چهار پايه گردن آويزم نكند! اما متاسفانه میكند و هرلحظه منتظرم نفسم ازخوی وخُلق تند و تنگ رويدادها بند آيد! همراهم میگويد تو مريضی.
هزار بارگفتم سراغ خبر نرو بشين فقط كتاب بخوان، فيلم ببين و موسيقی گوش كن و يا نامه به دوستان و بستگان مهاجر به آن سوی آبها بنويس و دست از سر خبرها بردار! و من هزار بار میگويم هزار سال است كار من خواندن و نوشتن خبر و گزارش است. من همچنان روزنامهنگارم! و او جواب میدهد خب نباش الان كه كسی روزنامه نمیخواند، اخبار گوش نمیكند!
كار ما به جروبحث میكشد و نيمههای بحث كه بوی تلخی گفتار میگيرد هركدام به سويی میرويم. سويه من رفتن به پشت پنجره است و زل زدن به هر آنچه در كوچه میگذرد. متاسفم كوچه رنگ و بوی شعف از دست داده است. پس خودم را دلداری میدهم و خيال میبافم و اين يعنی عقل را جا میگذارم پس درياچه اروميه كران تا كران غرق آب است پس زايندهرود در خروش سر میزند به سی وسه پل پس گرانی گمشده،كار فراوان، عاشقها همه شاعر پس آرزوها همه به وصال واقعيت رسيده است ! تبسمی سرد روی صورتم سايه میاندازد، همراهم میگويد باز سرخودت كلاه گذاشتی؟ هيچ نمیگويم چون میدانم همه عمردر حال بازكردن درهای بسته هستيم و نيز میدانم
هميشه هم دری باز وجود دارد!
میخواهمت چنانكه شبِ خسته خواب را
میجويمت چنانكه لبِ تشنه آب را
محو توام چنانكه ستاره به چشم صبح
يا شبنم ِ سپيده دمان آفتاب را
*شعرها بهترتیب از محمد كاظم كاظمی و قيصر امينپور