تکنگاری| خدایا خودت در جریانی دیگه... آمین
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور| رفقا امروز یه جمله جالبی روي دیوار دیدم. نوشته بود: «خدایا خودت در جریانی دیگه… آمین.» حالا اینکه طرف چی منظورش بود، خودش میدونه و خود خدا. ایشالا که خیره… ولی این دعا و در جریان بودن خدا، من رو یاد یک دبیری انداخت در دوران دبیرستان که پدیدهای بود برای خودش. ایشون دبیر هندسه و مثلثات بود و بسیار بیتعارف. یادمه روز اولی که وارد کلاس شد، یه نگاهی به قیافههامون انداخت و پنج شش نفری را آورد پای تخته…
- «از وجناتتون معلومه که اگر همین الان با زبونخوش بیرون نرین، دو جلسه دیگه باید با کتک بندازمتون بیرون… بفرمایین… بفرمایین… نه وقت منو بگیرین، نه وقت کلاس رو، نه وقت خودتونو. بدو بینم… بدو بینم…» سه نفرشون، نهتنها ناراحت نشدند که از این پیشنهاد استقبال هم کردند. یه قربون آدمِ چیز فهمی گفتند و زدند به حیاط که وقتشون گرفته نشه. نفرات باقیمانده، معترض بودند که: «آقا ما میخوایم درس بخونیم. آقا در مورد ما اشتباه کردین. آقا ما عاشق هندسه و مثلثاتیم…»
انقدر ضجه زدند و مویه کردند که دبیر اجازه داد برن و سر جاشون بشینن. بگذریم که کلاس به انتها نرسیده بود که همون افراد، با بدرقهای شایان و در خور، به حیاط پرتاب شدند. جلسه بعد که دبیر محترم تشریف آورد، از در کلاس وارد نشده، به دو نفر اشاره کرد:- «شما دو تا… بدو بدو بدو.»/ «کجا بدویم آقا؟؟؟»/ «بدو بدو… وقت رو نگیرین… بدو بینم.»/ «اِ… آخه کجا بدویم؟»/ «بدوین تو حیاط خوش بگذرونین…»/ «اِ… آقا برای چی…»/ «وقت رو دارین میگیرینها… بدو بدو بدو.»
خلاصه که در جلسه دوم هم، دو نفر را به روش رژه پادگانی به حیاط منتقل کرد. جلسه سوم که وارد کلاس شد، یه چرخی تو صورتها زد و رو کرد به یکی از دانشآموزان: - «اجازه میدین درس رو شروع کنم؟» دانشآموز مذکور، یک مِن و مِنی کرد و دور و برش رو یه نگاهی انداخت:- «بله… خواهش میکنم.»/ «ولی تا شما تشریف نبری بیرون، درس شروع نمیشه که… بدو بدو بدو…»/ «اِ…»/ «اِ نداره… بدو بدو بدو…»با همین روش، طی پنج شش جلسه، جمعیت کلاس را نصف کرد.
دبیر مذکور در تدریس هم روشهای غریبی داشت… هر درس جدیدی رو که میخواست شروع کنه، قبل از «بِ» بسمالله، میگفت:- «خب… اما این درس… فقط دعا کنین تو امتحان از اینجا سوال نیاد که همهتون افتادین.» به خیال خودش با این روش، ما خیلی ترغیب میشدیم یا مثلا به رگ غیرتمون برمیخورد و خیلی جدی شروع به یادگیری میکردیم.
چهار ماهی در خدمت این اعجوبه تدریس با روشِ منحصر بهفردش بودیم که یا مشغول کاهش جمعیت کلاس بود یا میگفت دعا کنین از اینجا سوال نیاد که از شماها با این قیافههاتون بعیده کسی قبول بشه. یک روز که وارد کلاس شد، دوباره شروع کرد به نگاه کردن. همه سعی میکردیم از تلاقیِ نگاههامون جلوگیری کنیم که شروع به «بدو بدو» کردن نکنه… بعد از بازرسی کامل چهرهها گفت:
- «خب… از امروز تا هفته آینده وقت دارین که بشینین و دعا کنین که من هفته دیگه نیام. حالا به هر دلیلی… فقط دعا کنین من نیام. که اگر بیام یَک امتحانی ازتون بگیرم، یَک امتحانی ازتون بگیرم، تا آخر عمرتون یادتون نره… برین و فقط دعا کنین من نیام.» گفت و از کلاس رفت بیرون…روز موعود که رسید، خبر دادند که جناب دبیر بهشدت سرما خورده و افتاده خونه.نمیدونم دعای کدوم یکی از بچهها گرفت… هر کدوم بوده، کاشکی این روزها هم دست به کار شه. آخه خدا در جریانه… آمین.