کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۸۹۹۱۳
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| تماشای جام‌جهانی به زبان آنگولایی

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور| رفقا نمی‌دونم این مشکل منه فقط یا شما هم مثل من یهو هوس کردین مسابقات جام‌جهانی رو از طریق شبکه‌های دیگری غیر از صدا‌و‌سیمای خوب و عزیزمون ببینین؟… با خودم گفتم که امسال رو دیگه مزاحم عزیزان صدا‌و‌سیمای نمونه و یکی یه‌‌دونه‌مون نشم و از هر کانال دیگه‌ای که شد، حتی اگر به زبان آنگولایی حرف بزنن ببینم.

نه این‌که خدای نکرده منظورم این باشه که صدا‌و‌سیما اعصاب ‌خردکنه‌ها… اصلااااا… یا مثلا مجری‌ها و حرف‌ها و موزیک‌هاشون روی مخ میره‌ها… ابداااا… خیلی هم عالی‌ان. بی‌نظیرن. فقط خواستم با زبان‌های دیگه‌ای هم آشنا بشم. همین. باور کنین.خلاصه… از چند تا از رفقا که از قضا اون‌ها هم تصمیم دارن با زبان‌ها و فرهنگ‌های دیگه‌ای آشنا بشن، راه و روش رو پرسیدم. مشغول جابه‌جا کردن مودم و نزدیک کردنش به تلویزیون بودم، که آه صدا و سیمای عزیزم من رو گرفت و به محض این‌که دو شاخه مودم رو وارد پریز جدید کردم، فیوز پرید. ظاهرا پریز، اتصالی داشت.

دست به دامانِ یک برقکار شدم… بعد از شرح ماوقع، فازمتر رو از جیبش درآورد: - «اتصالی داره…»/ «بله، این‌که مشخصه.»/ «باید درست شه…»/ «خب بله دیگه.»/ «وگرنه دوباره فیوز می‌پره.»/ «بله… دلیل حضور شما هم همینه دیگه.» افتاد به جونِ پریز و جراحی رو شروع کرد: «فقط فیوز رو قطع کن… خطرناکه.» فیوز رو که قطع کردم، برگشتم کنارش:

- «معمولا برقکارها، برای این‌جور کارها، دیگه جریان برق رو قطع نمی‌کنن… با اون فازمتر و دم و دستگاه، می‌فهمن چیکار کنن که برق نگیرتشون. جالب بود که شما احتیاط می‌کنین. اصلا کارِ درست رو شما می‌کنی… همیشه میگن اول ایمنی…» همینجور که برای خودم سخنرانی می‌کردم و ایشون هم دل و جگرِ پریزرو بیرون می‌ریخت گفت: - «آخه من می‌ترسم.»/ «درستش هم همینه… احتیاط، شرط عقله و…»/ «نه اصلا بحث احتیاط نیست. من از برق کلا می‌ترسم.»

موضوعِ مطروحه، خیلی شبیه این بود که یک قصاب بگه من از گوسفند می‌ترسم. - «نزنی فیوزو.»/ «نه بابا…»/ «هنوز تموم نشده… نزنی فیوزو.»/ «نه آقا.»/ «تا من نگفتم نزنی فیوزو…»/ «نه آقا مگه دیوونه‌ام؟» به محض این‌که تصمیم گرفتم از کنارش بلند شوم محکم بازوم رو گرفت: - «کجا؟»/ «آب کتری، جوش اومده. برم براتون چای بیارم.»/ «یهو نزنی فیوزو.»/ «ای‌بابا… یهو جایِ کتری، دستم نمیره طرفِ فیوز که…»/ «آقا من اصلا چایی نمی‌خوام. بشین.»/ «چرا؟…»/ «اینجوری خیالم راحته که فیوزو نمی‌زنی…»

کاملا مشخص بود که مطمئنه یه‌روزی به‌واسطه برق‌گرفتگی تشریف می‌بره اون دنیا. - «شما ظاهرا خاطره خوبی از فیوز نداری؟»/ «چطور؟»/ «آخه خیلی حساسین رو این مسئله.»/ «نه اصلا. فقط خیلی می‌ترسم…» ده دقیقه‌ای در جوارشون بودم و جرات نداشتم از جایم تکان بخورم. فقط هر دو سه دقیقه یک‌بار، یه «نزنی فیوزو» می‌گفت و من هم فقط یک «نه بابا» می‌گفتم… - «تموم شد… پوف… خدا رو شکر… هر موقع گفتم، بزن فیوزو.»

هر‌گونه اتصال از هر وسیله برقی را از خودش دور کرد و فرمان را صادر کرد: - «بزن فیوزو.» چند دقیقه‌ای که بعد از عملیات، کنارش نشسته بودم و آب قندش را هم می‌زدم و ایشون هم عرق سردش را پاک می‌کرد و خودش را برای عملیات بالاتر از خطر بعدی‌اش آماده می‌کرد، به این فکر می‌کردم این‌که میگن هیچکس سرجاش نیست، یه بحثه، این‌که این دوستمون چی شده که اساسا برقکار شده، یه بحثه…

کدخبر: ۴۸۹۹۱۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر