تجربه دیدن فیلم ترسناک؛ کابوس یک شب برفی!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک: در زمستان سالی سخت در سه دهه پیش که برف از روزنه درها و پنجرهها، در جستوجوی راهی برای ورود به خانه بود و خزیدن لای لحاف، تشک و گرمای مطلوب و مرطوب والورهای نفتی و شبجمعهای که با برنامه هنر هفتم اکبر عالمی و بعدها مسعود اوحدی لذت خاصی داشت و برنامهای که نوجوانی ۱۵ساله را به ضیافت شاهکارهای سینما دعوت کرده و چنان شبی خوش فراهم میکرد تا بدین قصهاش دراز کنیم!
اما آن شب بهخصوص و آن فیلم ژاپنی که سالهای بعد فهمیدم اسمش «کوایدان» و کارگردانش ماساکی کوبایاشی بوده نقل دیگری داشت و هنوز هم بعد از گذشت این همه سال یادآوری تکتک صحنههایش، مو بر اندام آدمی سیخ میکند. فیلمی در چهار اپیزود که در همان اپیزود اول میشد فهمید داستان آنچنان سر راستی ندارد و هر لحظه باید منتظر یک اتفاق وحشتناک بود و وقتی در پایان اپیزود اول، سامورایی قصه ما که بعد از ترک همسر دوم، برگشته بود پیش همسر نخستش، صبح اول وقت به محض بیدار شدن بهجای همسر، فقط گیسوی سیاه افشان او را دید که در بستر و در و دیوار پراکنده شده و اسکلت استخوانی و صورتی تباه شده که انگار دهها سال پیش مرده و زیر خاک بوده
و نصفشبی که خواب را از چشمها ربوده و بورانی که از لای سوراخِ کلیدِ در هم، میخواهد وارد خانه شود و در اپیزود دوم که انگار مابهازای تصویری برف و کولاک همان ساعت کوهستان است که بر صفحه تلویزیون شاهدیم و داستان زن برفی که در روایات اساطیری ژاپن به پرسهزنیهای شبانه معروف است و تجاوز به پسران مجرد! اما اینجا در شبی طوفانی با خم شدن روی مردی پیر و دمیدن بر صورتش، او را از درد و رنج سرما، کهولت و خستگی نجات داده و آرامش ابدی را به او ارزانی داشته و پسر جوان را به حال خود میگذارد، به این شرط که تا آخر عمر سّر حادثه آن شب و راز سر به مهرش را بر کسی آشکار نگرداند وگرنه جانش ستانده خواهد شد.
مرد جوان چند صباحی در بستر بیماری افتاده و به سختی از این مرض جان سالم بهدر میبرد تا در یک روز آفتابی و زیبا همسفر دختر جوانی باشد و تا یک مسیری او را همراهی کند و بعد هم به دلیل بُعد مسافت برای اندکی آسایش و استراحت هم که شده او را به خانه دعوت کرده و موجبات آشنایی با مادرش را فراهم سازد. ۱۰ سال بعد مرد جوان با دختر زیباروی مسافر ازدواج کرده و بهخوبی و خوشی روزگار میگذرانند و سه کودک قد و نیمقد دورشان را گرفته و زنان روستا به زیبایی مردافکن عروس غریبه غبطه میخورند و اینکه چرا پیر نمیشود و مرد جوان در حالی که در گوشه خانه نشسته و برای همسر و فرزندانش پایافزار و صندل میبافد، به همسر زیبایش خیره میشود که در حال دوخت و دوز است و در یک لحظه نوری آبی رنگ بر چهره عروس او را متوجه چیزی میکند که هراسی در دل او پدید میآورد و اعتراف میکند که یک لحظه کابوس ۱۰ سال قبل به یادش افتاده و زن یک لحظه شبیه آن زن برفی به نظر آمده است. برف با شدت تمام میبارد و سر باز ایستادن ندارد. انگار سقف آسمان پاره شده و حتی از زمین هم به آسمان برف میبارد.
مرد در ادامه، جریانات آن شب را به تفصیل تعریف میکند و هر لحظه تغییراتی در چهره زن بهوجود میآید و در جواب پرسش شوهر که «ولی تو که اون زن نیستی؟!» به آرامی میگوید: «چرا همونم. اون زن یوکیِ تو بود. ولی تو قول داده بودی تا آخر عمر این واقعه را برای کسی تعریف نکنی»! مرد در وضعیت پیچیدهای گیر کرده است که نه راه پس دارد نه راه پیش. زن ادامه میدهد: «اگر بهخاطر بچههایمان نبود همین الان بدون اینکه کسی بفهمه جانت را میگرفتم! الان هم برای همیشه میروم ولی اگر روزی روزگاری هر یک از بچهها اندکی نارضایتی از تو داشته باشند برمیگردم و کارت را خواهم ساخت»!
و بلند میشود و کیمونویی که دوخته را کنار رختخواب بچهها که در آرامش شبانه خوابیدهاند گذاشته و در هیبت زنی برفی به آرامی از خانه میرود بدون آنکه دری باز و بسته شود. مرد که درونش غوغاییست ناباورانه، به سمت بیرون میدود، خبری از زن نیست. فقط چهار جفت صندل دستباف خودش است که دور و برش را برف گرفته است! و ردپایی که زیر بار برف گمتر و گمتر میشود. این صحنههای وهمانگیز چنان تحت تاثیر قرار دهنده بود که تا خود صبح در مسیر رختخواب و دستشویی آنور حیاط در آمد و شد بودیم و هر بار تعداد کفشهای جفت شده دم در که حسابی برف گرفته بود را چک میکردیم و انتظار داشتیم که هر آن پشت شیشه پنجره زنی برفی با آن هیبت خاص دستی تکان دهد و ما قالب تهی کنیم!
دو: بعدها که کمی بیشتر پیگیر دنیای سینما شدیم دنیای سینمایی آلفرد هیچکاک آکنده بود از فضاهای معماگونه و ترسناک بهخصوص سرگیجه، پرندگان و روح. فیلم روح یا روانی دو سکانس اساسی دارد که حتی در بالای ۴۰سالگی هم دُز بسیار بالایی از هراس را با خود حمل میکنند. یکی سکانس قتل زیر دوش حمام که از لحاظ تکنیکی در غنیترین سطح اجرا میشد و امروز هم در بسیاری از دانشکدههای سینمایی جهان تدریس میشود و در یک سکانس سه دقیقهای از ۷۷ زاویه دوربین و ۵۰ کات استفاده شده و دیگری در اواخر فیلم که مشخص میشود سالهاست مادر «نورمن بیتس» مرده و او اسکلتاش را نگه داشته و در اثر شرایطی که پس از مرگ مادر به او وارد شده، خود را با کلاهگیس و لباس زنانه شبیه مادر کرده و به کارهای وحشتناک ازجمله قتل ماریون (جنت لی) و آربوگاست مبادرت میورزد!
سه: فیلم «بچه رزماری» سومین اثر سهگانه آپارتمانی رومن پولانسکی است که الگویی برای ساخت فیلمهایی چون جنگیر و طالع نحس شد. البته هیچکدام از آنها رگههای تفکربرانگیز بچه رزماری را نداشتند. فیلمی که در ظاهر کاملا عادی شروع میشود ولی هر آن آبستن یک فاجعه هولناک است. رزماری (میا فارو) در دنیایی بهشدت رمزآلود در حالی حامله میشود که کمتر کسی با او رو راست است و حتی شوهر و پزشک معالجش هم برخلاف شناخت قبلی او عمل کرده و او را در این دنیای وهمانگیز تنها میگذارند و از طرفی برخلاف میل خود، از سوی شوهر برای تداوم معاشرت با زوج پیر همسایه تحت فشار است و از سوی دیگر اجازه مراجعه به پزشک دیگر به او نمیدهند.
او روزبهروز ضعیفتر و خستهتر از پیش به اتفاقات محیط پیرامون مشکوک است تا اینکه به ارتباط تمام افراد پیرامونش با یک فرقه شیطانی پی میبرد حتی همسرش!پس از زایمان، به او میگویند که بچه مرده است اما رزماری صداهایی مشکوک از آپارتمان کناری میشنود و وقتی به آنجا میرود با کالسکهای که بچه رزماری داخل آن است روبهرو میشود و افرادی که گرد کالسکه جمع شدهاند، همه آشنایان رزماری هستند.
او بعد از نزدیک شدن به بچه، میفهمد که طفلش فرزند شیطان است و اینجاست که بیننده متوجه میشود رزماری در تمام مدت بچه شیطان را در شکم خود پرورش میداده است!هراس جاری بر تکتک صحنههای فیلم و تنهایی و بیپناهی و شرایطی که از ابتدا تا انتهای فیلم به رزماری تحمیل میگردد، چنان در تار و پود مخاطب تنیده میشود که تا روزهای بعد هم در خواب و بیداری ولکن نباشد و با دیدن هر خانم بارداری نخستین فکر خطور کرده به ذهن، آن باشد که مبادا این هم بچه شیطان باشد!