تجربه دیدن فیلم ترسناک؛ دو پرده از دو شب وحشتناک
روزنامه هفت صبح، فاطمه رجبی | من هشت ساله را گذاشته بودند خانه دایی. مامان همیشه با شعار «دختر ور دل مادرش میخوابد» اجازه نمیداد شب جایی بمانیم اما اینبار ماجرا فرق میکرد. حال مادربزرگ خوب نبود و قرار بود مامان بیمارستان بماند و من برای یک شب سپرده شدم دست زن دایی. خوش بودم که حتما قرار است خیلی خوش بگذرد اما بعد از شام همه چیز طور دیگری پیش رفت. دایی به فرشاد گفت فیلمی که تازه گرفته بگذارد ببینیم.
زن دایی چشم غره رفت. فهمیدم منظورش چیست. دایی اما گفت:«نگران نباش ترسناکه» و من آب دهانم را قورت دادم. بچه ترسویی نبودم اما امشب؟ هرچه بود بالشها را آوردند. بچهها جلوی تلویزیون ولو شدند.دایی همان جای ثابت خودش روی مبل کج شد و ظرف تخمه را گذاشت روی پایش. فیلم تازه شروع شده بود که فهمیدم اینکاره نیستم اما خجالت میکشیدم حتی چشمهایم را ببندم. زل زده بودم به تلویزیون و سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که اینها فقط فیلم است.
فرشاد که انگار هیجان ماجرا برایش کافی نبود چراغها را خاموش کرد و من بالاخره توانستم چشمهایم را ببندم اما بدتر شد.حالا تصویرها خیلی ترسناکتر پشت پلکهایم رژه میرفتند. تمام تلاشم را کردم که توی مغز خودم کارتون پخش کنم. داشتم موفق میشدم که صدای جیغ بلند دختری همه زحمتهایم را خراب کرد. چشمهایم را باز کردم.چیزی شبیه آدمی که صد سال پیش مرده گلوی دختر بلوندی را چسبیده بود و صورتش را به او نزدیک میکرد.
تصویری که داشت نیم رخ دختر و مرده متحرک را نشان میداد برگشت توی صورت ترسناک مرده و او دهانش را باز کرد. دیگر نتوانستم. صورتم را توی بالش فرو کردم و زدم زیر گریه. این تجربه برای اینکه تا سالها فیلم ترسناک نبینم کافی بود ضمن اینکه کسی فیلم ترسناک درخوری هم معرفی نمیکرد تا اینکه سه سال پیش شنیدیم فیلم یک جوان ایرانی برنده بفتا شده. فیلمی که قصهاش در ایران میگذشت.کارهایی مثل «سنگسار» و «شرایط» باعث شده بودند که رغبتی به اینطور فیلمها نداشته باشم اما میگفتند این یکی فرق میکند و میکرد.
نه تنها خوش ساختتر بود بلکه دست گذاشته بود روی تمام موضوعاتی که ما دهه شصتیها یک عمر از آنها ترسیده و ترسانده شده بودیم. موشکباران، همسایه مرموز، زن چادری که بچهها را میزند زیر چادر رنگیاش و میبرد، بچهای که جن زده شده، گم شدن عمدی وسایل، رفتن جن در جلد آدمهای دور و بر و روانی بازی مادری که ترسیده! تازه همه اینها در فضایی آشنا میگذشت که همه ما تجربهاش را داشتیم.دیگر چه چیزی برای ترساندن آدمی مثل من کم بود؟
آها زیر زمین تاریکی که درست مثل آن را در خانه بچگیهایم داشتیم و برادرم میگفت یکبار صورت دختر بچهای را توی تاریکیاش دیده! پس به خودم و چند نفر دیگری که با هم فیلم «زیر سایه» را دیدیم حق میدهم که با نزدیک دو متر قد چندبار میانه فیلم جیغ بزنیم و بعد از فیلم رنگ به صورت هیچکداممان نباشد. به خودم حق میدهم که بعد از آن تا همین حالا بعضی شبها تنها خوابیدن برایم کار غیرممکنی بشود و روشن گذاشتن تمام چراغهای خانه هم چندان کمکی نکند.