تجربه دیدن فیلم ترسناک؛ توی جلدمان جن رفت!
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی| من در خانهای ۵۰متری بزرگ شدم. هفت نفر بودیم که تابستانها همراه عمهها و عموها و نتیجهها و نوادهها میشدیم ۵۰ نفر! اگر متراژش را تقسیم بر تعداد کنید، میشود نفری یکمتر. در واقع به هر کسی اندازه خودش جا میرسید و دست و پایش. سرت را که میچرخاندی همیشه یک نفر چیپ تو چیپ با تو بود. هرچند حالا که فکر میکنم خوشبخت بودیم.
این را به خاطر دکوراتیو کردن زندگی گذشته نمیگویم. واقعا خوش میگذشت؛ با انواع مهر و محبت و رفاقت و دعوا و کتک و گاهی خلافهای کوچک. اواخر دهه هفتاد که از آن خانه بیرون آمدیم، من تازه معنای «اتاق» را فهمیدم. به هر کداممان یک اتاق رسید که میشد از پنجره آن یواشکی سیگار دود کنی بیرون و گاهی تلفن را ببری داخل و زنگ بزنی به هر کسی که دوست داری. هرچند که بعد از نیم ساعت یکی از برادرها پریز را میکشید تا خودش صحبت کند!
آن سالها تازه ویدئوکلوپها کار و بارشان رسمی شده بود و فیلم کرایه میدادند. وقتی پدرم یک هفتهای رفته بود مأموریت و شبها دور هم جمع میشدیم و مهمانی هم در کار نبود، یک شب مادرم گفت از این فیلمهای کلوپ سر محل، یکی بگیرم. پیشتر فقط برای خودم میگرفتم و شبها تلویزیون کوچک را میبردم توی اتاق خودم تا ببینم. من در آن اتاق به شکل خصوصی با رابرت دنیرو آشنا شدم، آلپاچینو، ژان رنو و کلی بازیگر دیگر.
خلاصه که رفتم کلوپ محل و به یاد خوشمزهبازیهای قدیمی «جنگیر» را کرایه کردم. فکرم این بود برادرها و خواهرها و مادرم میترسند و میتوانم شبانه به قدر کافی آزارشان بدهم. خودم قبلا این فیلم را ندیده بودم اما حدسم این بود میتوانم همه را دست بیندازم. تعریف ترسش را شنیده بودم. میشد ملحفه سر کنم و شب بپرم توی اتاقشان یا از این نوع یابوبازیهایی که جوانها درمیآورند. با این حال همان ابتدای فیلم احساس کردم شب خوشمزهای پیش رو نخواهم داشت.
فیلم هر چقدر جلوتر میرفت، بیشتر نزدیک به هم مینشستیم و هر چقدر فکر میکنم یادم نمیآید چرا ویدئو را خاموش نکردیم! هر شش نفر نشسته بودیم و همینطور با خوف و خفت نگاه میکردیم تا رسیدیم به کله دختره که در مقطعی از فیلم ۳۶۰ درجه چرخید. اینجای کار بود که فیلم کار خودش را به معنای واقعی تمام کرد و دیگر نمیشد از جایت تکان بخوری. برای تماشای فیلم چراغها را خاموش کرده بودیم اما مادرم بلند شد و همه را روشن کرد.
بعد از فیلم هم به شکلی ناگفته همه تصمیم گرفتند رختها را بیاورند توی پذیرایی و بیندازند کنار هم. خیلی اتفاقی یکی از کمدها را کشیدیم و آوردیم جاسازی کردیم جلوی در. برادرم چاقویی را که برای پاره کردن هندوانه آورده بود، تا صبح کنار تشکش نگه داشت. آن زمانها فکر میکردم لابد تحت تأثیر فضای جوانی و خامی و اینها قرار گرفتهام.
با این حال چند سال پیش وقتی تنهایی نشسته بودم و به شکلی اتفاقی در یکی از شبکهها «جنگیر» را دیدم، ادامه ندادم. تمام قصه این فیلم به نظرم خرافات محض است و من یکی هیچوقت از جن نترسیدهام. البته به وجود جن و جنیان باور دارم اما نه به حلول آنها در جسم این و آن! منتها «جنگیر» چه چیزی داشت که تا صبح، زمان طلوع آفتاب، دوباره نتوانستم بخوابم و بیدار نشستم؟ نمیدانم.