کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۲۰۶۲
تاریخ خبر:

تجربه‌ای بی‌واسطه با کرونا

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | تجربه کرونا دو روز پیش شروع شد؛ اول از یک تب ساده که رسید به چهل و چند درجه و بعد هم سرفه‌های خشک. به‌تدریج لرز هم به دیگر علائم اضافه شد و من مثل یخ روی قرنیزهای پشت بامی فرسوده لرزیدم.

تشنج از شب دوم شروع شد و هجوم افکار پراکنده و کابوس. عقابی در نظارت سیر یک خرگوش. خرگوشی در آرزوی خام ریشه‌های هویج. طیف‌های ارغوانی که پشت بال طوطی‌ها به طوسی می‌زد.

و دخمه‌ای تاریک که اگر شمع می‌شدی، می‌سوختی اما تیرگی‌ها همه می‌رفت. رنگین‌کمان‌ها همه از دور رخ داشتند، ستاره‌های شب پرتوهای چشمک‌زننده و واضح داشتند و روی علائم راهنمایی کمتر می‌دیدی نوشته باشد بن‌بست.

یک پزشک هم دیدم که از بیماران درمان گدایی می‌کند و خبرنگاری که با انتشار اخبار وحشت از آن‌سوی آب‌ها جایزه نوبل صلح می‌خرد. اتاق‌های قرنطینه اتفاقا سالم بودند و مردم آن بیرون بیچاره‌تر، بیمارتر.

عروس رنگی دریایی ته آ‌ب‌های تیره اقیانوس، سطح دریا پر از حباب‌های ازبین‌رونده و شور؛ چسب‌هایی که دیگر هیچ آدمی را به هیچ آدمی وصل نمی‌کند. شب قبل از هجوم این رؤیا من رفته بودم ماسک بخرم نبود، دستمال تنظیف نبود، میوه‌های تقویت‌کننده آب‌دار نبود و مردم هجوم برده بودند گوشت همدیگر را در فروشگاه‌های شهر زودتر از هم ببرند.

پزشکی خردمند کنار گوشم گفت علائم بیماری همین‌ها نیست؟ خیلی‌ها فقط بلدند دست‌های‌شان را بشویند اما دهان‌شان، ذهن‌شان، گوش‌هاشان و قلب‌های‌شان…. خوشبختی، ضیافتی است که اگر هیچ‌کس را به آن دعوت نکنی،‌ دیگر چه ضیافتی؟

گوشی‌های همراهی است که اگر فقط تو داشته باشی و دیگران نداشته باشند، دیگر چه مکالمه‌ای؟ می‌دانید؟ این جهان تجسم ترس‌های ماست؛ پس نترس چون تا پایان عمر تمام ترس‌ها را تجربه می‌کنی! ترس از بیماری، ترس از رنج، ترس از جدایی، ترس از مرگ.

اما یک نفر هست بگوید از محبت می‌ترسد؟ کسی هست که از آشتی فرار کند؟ یا تمام عمرش فوبیای تولدی دوباره داشته باشد؟ چون خدا در تمام خواب و خیال‌های شب‌های بیماری من بود.

به شکل دست‌های نوازشگری که بغل کردن آدم‌ها را دور از شأنش نمی‌داند. گوش‌هایی شنونده که میان حرف‌های‌مان، نمی‌دود و می‌شنود. برگ‌های سبز سوزنی دور بنفشی‌های آلِسترومریا.

پرداخت‌های ریز کاشی‌های مسجد شیخ لطف‌الله. و قطره‌ای ناگهانی که تو سرت را بلند کنی بگویی باران بود؟ آخرین لحظه رؤیا اما عجیب است. همه دعوت‌ایم. یک نفر لنگ‌لنگان می‌آید، یک نفر بی‌تاب، یک نفر خسته، یک نفر دل‌شکسته.

روبه‌رو لبخندی سیال در جریان است و نوعی شادی که هیچ اندوهی را به آن راه نیست. رو به تمام ما، تمام مدعوین، می‌گوید: «عجیبه که بعد از گذشت یک دقیقه به پزشک اعتماد می‌کنیم، بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبردار، بعد از چند روز به دوست، بعد از چند ماه به همکار و بعد از چند سال به همسایه اما بعد از یک عمر هنوز به خدا اعتماد نمی‌کنیم.

زیباترین عکس‌ها تو اتاق‌های تاریک ظاهر می‌‏شن. پس هر موقع تو قسمت تاریک زندگی‌ت قرار گرفتی، بدون که خدا می‌خواد یه تصویر عالی از تو بسازه؛ زیبا، بی‌نظیر.»

کدخبر: ۳۱۲۰۶۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر