کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۱۱۰۴
تاریخ خبر:

اردشیر ما و زاغه‌نشین غمگینش

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: دست‌هایش در دستم می‌لرزند. دست‌هایش می‌لرزند و دستم را می‌لرزانند. چشم‌ها اما مطمئن و عمیق‌اند. خنده بر لب ندارد بعد از مرگ تورج‌اش اما وقتی صحبت‌ها گل بیندازد، خنده هم می‌آید به جای خودش. خنده وقتی می‌رود که مادر مارال می‌گوید از همه‌تان دلگیر است. با این اصابت ترکش، ما وسط مهمانی حال زندانبانی را پیدا می‌کنیم که به مهمانی زندانی‌اش رفته است. هرکس می‌خواهد یکجوری رفع و رجوع کند.

مادر مارال تکه‌اش را از گوشه پذیرایی انداخته و ترکش‌ها ما را زخم و زیلی کرده است. کوفته و جوجه رب‌زده دیگر به ما نگاه نمی‌کنند که سرمان را انداخته‌ایم پایین و زخم ترکش‌های نارنجک کلام مادر مارال را هضم می‌کنیم. شیرزنان ترک همینطوری‌اند. وسط محبت بی‌شائبه‌شان زخم‌شان را هم می‌زنند. چون سال‌ها درد کشیده‌اند و خنده‌های مصنوعی ما را تحمل نمی‌کنند. اردشیر یکجورهایی با مهربانی و چشم‌غره‌ای نامحسوس می‌گوید، چه می‌گویی؟ تلویزیونت را نگاه کن.

زن به احترام یک زندگی ۵۰‌ساله می‌رود پشت کاناپه و فیلمی ‌از پرشیا می‌بیند. ما هنوز داغدار آن جمله عمیقیم که مادر مارال گفته از همه‌تان دلخور است. اردشیر حرف را قیچی می‌کند. حرمت مهمان در خانه او در حد نور دو عین است. وقت گلایه نیست. اما هرکدام از ما هم مثل خود او زندانی زندان خویشتن بوده‌ایم. زندانی راهی که خود انتخاب کرده‌ایم. خود چنین انزوای سیاهی را برگزیده‌ایم. می‌گویم چرا مادر لاله همه‌مان را انداخت؟

چه دلخوری‌ای از ما داری جز اینکه همه‌مان چنان درگیر این زندگی اکبیری هستیم که وقت سر زدن به‌‌هم نداریم؟ مثالی از استاد اعظمش مهدی درّی می‌زند که عاقبت تلخش او را مطمئن کرده که همه نویسندگان بی‌پناه این خاک باید چنین سرنوشتی پیدا کنند و از سرنوشت خود هراسان نباشند. می‌گوید ما این راه را خود انتخاب کرده‌ایم و خود باید تاوانش را بدهیم. وقت بیرون آمدن و خداحافظی همان هنگام که اردشیر کیسه زباله را توی سطل بزرگ خیابان می‌اندازد، از بیژن می‌پرسم یعنی آقای لارودی بیمه ندارد.

سرش را می‌برد بالا. می‌گویم بعد از نیم‌قرن نوشتن یعنی بیمه ندارد؟ سرش را می‌برد بالا. حالا وقتش هست که من از شرم سرم را بیندازم پایین و بگویم مردی که در تفسیر فوتبال، در استعدادیابی ستاره‌های فوتبال ، در نوشتن، در درک دیالکتیک فوتبال، سرآمد نویسندگان ورزشی ماست، بیمه ندارد. اردشیر می‌گوید ما خود این عاقبت را انتخاب کرده‌ایم. دری را مثال می‌زند. دلخور است اما دلخوری‌اش را قورت می‌دهد. بله درست است که ما نیامده بودیم سازن ضربی باشیم اما این هم دیگر جنایت است. یک جنایت واقعی به‌خدا. پس سرم را می‌اندازم پایین که سرش را ببرد بالا.

* دو: اگر می‌خواهی از لحاظ فرمالیستی قله ورزشی‌نویسی ایران را ببینی، خواهش می‌کنم صفحات ورزشی رستاخیز دهه ۵۰ را نگاه کن. فقط نگاه کن. آن تیترهای شکسته. آن رختکن‌نگاری‌ها. آن تحلیل‌های داخل میدانی عمیق فوتبال که شبیه تفسیرهای شفیعی کدکنی از شعر خیام است. ببین چقدر عمق و انصاف دارد. ببین چقدر زیبایی‌شناسی شرقی دارد؛ چقدر اطلاعاتی وسیع و بیچاره‌کننده. به همین‌ خاطر است که می‌گویم ورزشی‌نویس دهه پنجاهی از مخاطبش پنجاه ‌پله جلو هست همچنان ‌که مخاطب امروزی از ورزشی‌نویس خام عصر خود پنجاه‌ پله جلو زده است.

خب آدمی‌ که با نگاه کردن به استایل راه رفتن و دویدن یک شاگرد زاغه‌نشین، میزان ستارگی او را می‌فهمد و در نوشتن نیز سبکی منقطع و کلاسیک و کارگرفهم انتخاب می‌کند حتی وقتی شاگردش به جبهه می‌رود و همانجا مفقودالاثر می‌شود دردش را همین حالا هم با خود حمل می‌کند. شاگردی که فقط سه‌بار به‌ش گفته با کجای پات شوت بزن و دوبار پول خط واحد استادش را داده است. همین حالاش هم اردشیر را یادش بیندازم، مطمئنم درد برادرش تورج را فراموش می‌کند و برای شاگرد مفقودالاثری زار می‌زند که چشم‌های مورب‌اش سال‌هاست در زیر خاک مرز ایران پوسیده است.

چنین بشری که ذاتا یک مربی‌ست در تحریریه روزنامه‌اش هم وقتی سیروس‌اش را غمگین می‌بیند و می‌فهمد که دردش فقدان پول است، شب دم دکان ساندویچی تورج می‌رود و دخلش را خالی می‌کند. ممکن است در همان روزگار مادر مارال هم در رویای یک بلور بستنی‌خوری باشد اما دخل ساندویچی تورج ساخته شده برای شاگرد غمگین، نه همسری که پا به پای او غصه خورده و با نداری جنگیده است. من سردبیر روزنامه ورزشی‌ای که همین شب عید می‌افتد دم در فدراسیون‌ها به گدایی بن، را چگونه با رئیس دلرحم آن سیروس مقایسه کنم که الان برای خودش مردی شده و خانه خریدنش را مدیون سردبیرش است.

در‌حالی‌که خود سردبیر اجاره‌نشین بود. سر همین قصه‌هاست که می‌گویم بگذار دست‌هایت در دستم بلرزند. بگذار جفت‌مان بر ایمان خویش بلرزیم اما نگذار وسط آن قورمه‌سبزی زیبا چشم‌هایم خیس شود. ما همدیگر را فراموش نکرده‌ایم. ما همگی محبوس حبس خودساخته خویشتنیم. حبسی بدون دفترچه بیمه. بدون بازنشستگی. بدون زندانبان. حبسی ساخته‌شده از شبنم و بدهی. ساخته‌شده از قرنفل و بی‌آرزویی. حبس ما از بتون و سمنت نیست. حبس ما لبریز از لیموترش و چایی دارجلینگ و شرافت است.

* سه: منوچهر افتاده توی این فکر که بزرگان رسانه را پیش از آنکه خبر رفتن‌شان در شیپور دمیده شود، به ضیافت بزرگداشت خود بیاورد و اتوبیوگرافی‌شان را در قالب کتابی چاپ کند اما اردشیر راضی نیست. نک که نک. نمی‌دانم توی دلش چه می‌گذرد. لابد مادر مارال می‌داند بر او در این سال‌ها چه گذشته که می‌گوید از همه‌تان دلخور است و همان لحظه طعم گیاه مرزه در کوفته تبریزی مامان‌پز توی گلوی ما گیر می‌کند. او آدم باهوشی‌ست.

رنج کشیده و عمیق است. بیخود نمی‌گوید نه. بیخود هم آری نمی‌گوید. اما منوچهر هم آنقدر انرژی دارد که من حسادت می‌کنم به آتشفشان رگ‌هایش در هفتادوچندسالگی. دست برنمی‌دارد. دست برنخواهد داشت. گیرم همه ما دل‌افسردگانِ یک خاک و یک مجموعه و یک فوتبال اکبیری هستیم. درد آقای دری در زندگی همه ما نمود خواهد داشت. غیرممکن است اندوه پدربزرگ‌ها در هستی نوادگانش لایه‌نشین نشود. حالا دست‌های اردشیر در دستم می‌لرزد اما دلش نه. این اردشیر ماست. برنامه آینده همه ما.

سلطان بی‌اسب تیترهای کلاسیک و لیدهای بیچاره‌کننده. حالا تو برای گرفتن بن شهروند و کارت هدیه از مدیران محقر و بی‌مایه در اتاق‌هاشان سائلی کن و بدو. ما ندویدیم و نمردیم. مطمئنم اسمی ‌از تو در تاریخ نخواهد ماند. اما تیترهای شکسته اردشیر لارودی در دهه ۵۰ به افسانه‌های عوام تبدیل خواهد شد. و شاگردانی که مفقودالاثر شده‌اند او را همیشه پناه خواهند بود. شاگردی که پیش از جبهه رفتن، تکنیک صحیح بغل پا زدن را از او یاد گرفته بود و زاغه‌نشین غمگینی بود.

/ بیوگرافی اردشیر لارودی روزنامه‌نگار ورزشی

کدخبر: ۳۱۱۱۰۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر