کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۵۸۵۶۹
تاریخ خبر:

برای آبادان؛ نه نمی‌‌گذارم اشک‌‌هایم را ببینی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک:‌ توی این روزهای غم‌‌پروری آبودان، دلم برای یک نفر تنگ شده است. همه‌‌اش مجسم می‌‌کنم الان اگر زنده بود چه شکلی با آن چشم‌‌های نابینایش برای متروپل اشک می‌‌ریخت. مگر غیر از همین آبودان مغموم در کجای دنیا می‌‌توان مربی کوری را پیدا کرد که استعدادپرورترین معلم عالم باشد؟ ممد آغاجری را می‌‌گویم که چشمش هیچ جا را نمی‌‌دید اما هروقت ستاره‌‌هایش را تحویل تیم ملی می‌‌داد، انگار که خودش از نو متولد شده باشد اما این بار با بینایی تمام. یادش گوارا باد وقتی که ننه‌‌باباهای بازیکن‌‌ها اجازه حضور آنها در تیم ملی را نمی‌‌دادند، این ممدآقا بود که شُرشُر اشک می‌‌ریخت بر دامن‌‌شان تا رخصت‌‌ آنها را بگیرد.

مثل داستان سال ۱۳۴۹ که وقتی جمشید بشاگردی و غلامحسین مظلومی و عبدالواحد بزمه و لفته سه‌‌برادران و رضا قفلساز از آبودان به تیم ملی جوانان دعوت شدند و بابای جمشید گفت نوچ، ممدآقا آغاجری رفت عین ابر بهاری به پایش اشک ریخت و مجوز بچه‌‌ها را گرفت. کیان آبادان تیم متعلق به ممدآقا آغاجری -تنها مربی روشندل فوتبال عالم- عجیب‌‌ترین کارخانه بازیکن‌‌سازی جهان بود. تنها مربی کور جهان که برای آدم‌‌های بینا مربیگری می‌‌کرد. در هر بازی یکی از بچه‌‌های تیمش را کنار دستش می‌‌گذاشت تا در هیبت یک گزارشگر بداهه‌‌پرداز، بازی زنده تیمش را برای او گزارش کند و آنگاه ممدآقا چشم‌‌بسته راهنمایی‌‌شان می‌‌کرد.

مردی که بوی چمن و عطر توپ را از بوی نان بیشتر می‌‌فهمید. او یازده بازیکن تیمش را از بوی عرق‌‌شان می‌‌شناخت. وقتی دست‌‌شان را در دست می‌‌گرفت و برایشان دستورات تاکتیکی صادر می‌‌کرد، حاضر بودند برایش بمیرند. سی سال بعد از سلطنت او در محله بریم، که روز به روزش را برای صنعت‌‌نفت جواهر جمع کرده بود وقتی جنگ عراق پیش آمد و ستاره‌‌ها یکی‌‌یکی رخت جنگ پوشیدند و رفتند خط مقدم. ممدآغاجری همانجا ماند و هرگاه پیریِ شاگردان را دید، دست‌‌شان را گرفت در دستش و بو کرد و مویه کرد. برای او وجب به وجب محله بریم، وجب به وجب احمدآباد، وجب به وجب اروسیه و خیابان یکم، به منزله سرزمین مادری بود.

مردی که دار و ندارش را خرج کیان می‌‌کرد و برای تهیه توپ نیمدار و کلمنی پر از آب تگری، کل زندگی‌‌اش را حراج می‌‌کرد. حتی حاضر نبود برای خودش یک عینک و چشم‌‌بند بخرد. هر حرکت باتوپ و بدون‌‌توپ بچه‌‌هایش را از طریق گزارش شفاهی یکی از شاگردان ذخیره‌‌اش می‌‌شنید و مو به تنش سیخ سیخ می‌‌شد: «ووی ولک ندیدی جمشید چه ملخکی زد. ووی ولک حرکت آکروباتیک منصور را ندیدی. ووی ولک خدا به دور». تماشای فوتبال در ظلمات نابینایی، تنها از دست لوئیس خورخه بورخس برمی‌‌آمد و او. این همه عشق در یک مرد نابینای فقرپیشه از کجا ریشه داشت که با مستمری ناچیزش توی تمرین هرروزه برای بچه‌‌های شرمگین کیان، کانادادرای بخرد.

بچه‌‌هایی که حتی اگر در فوتبال کورکورانه‌‌اش تصمیم غلطی هم می‌‌گرفت دل او را نمی‌‌شکستند. حکم حکم او بود حتی اگر داخل میدان را نمی‌‌دید. مردی که به بچه‌‌هایش یاد داده بود همدیگر را برادر صدا بزنند. تاریکی حریفی نبود که هول توی دل ممد بیاندازد. تاریکی خود فرزند روشنایی بود. همچنان که روشنایی، خود مادر تاریکی است. ممد آغاجری در عهد جوانی که خانه‌‌شان تو کواترهای کارگری صنعت‌‌نفت بود خود یک سنترفوروارد تیز بود که وقتی توی زمین گچ‌‌پزی نزدیک سلویچ تمرین می‌‌کردند همیشه خدا دهنش می‌‌جنبید. نه که بخواهد سویکه (توتون مکیدنی) بجود، بلکه او عاشق روبیون (میگو) خشک بود و صدالبته یک مشت شادونه هم تو جیب‌‌هاش می‌‌ریخت که دهن‌‌ها خالی‌‌خالی نباشد.

مشت‌‌مشت شادونه می‌‌ریخت کف دست همبازی‌‌هاش و عادتش بود که شاهدونه‌های آخر را ته مشتش نگه می‌‌داشت. بچه‌‌ها می‌‌گفتند«خب وولک همه‌‌شو بریز»، اما او در جواب‌‌شان می‌‌گفت«یهو واسه بقیه کم نیاد خجل بشم وولک؟» آنقدر که ممدآقاجری به تنهایی آن‌همه ستاره به فوتبال جنوب هدیه داد هیچ باشگاهی در جهان نداده است. مثل بقیه آبودانی‌‌ها او خود نیز از تماشاچی‌های پر و پا قرص سینما بهمنشیر بود. آنجا هم عین زمین فوتبال، همیشه یکی از همبازی‌‌ها یا شاگردانش فیلم را گزارش می‌‌کرد برایش. اگر کسی بهش می‌گفت فیلم تازه دیدم وولک. ممد هوسش می‌‌افتاد به جونش که «باس فریم به فریم‌‌اش را تعریف کنی وولک. وای به حالت اگر سکانسی را جا بیاندازی.»

هرجا که فیلم باورپذیر نبود ممد اعتراض می‌‌کرد که «نه دروغ می‌‌گویی وولک». مترجم باید قسم و آیه می‌‌آمد که «به قرآن مال خود فیلمه وولک. برو به کارگردانش بگو خو». وقتی بعثی‌‌ها با توپ و تفنگ و تانک و خمسه‌‌خمسه حمله کردند به شهر محمد آغاجری. ممدآغا تا صدای تفنگ را شنید گفت «بگید بینم چه خبره»؟ عبدالواحد بزمه ستاره سبیلوی صنعت‌‌نفت گفته بود «هیچی ولک، تیر عراقی‌‌ها به تیر دروازه‌‌مان خورد.» همان روزها بود که دل ممدآقا در سوگ ناصر شاملی ستاره فوتبال جنوب که در جنگ شهید شده بود مخزن غم شد.

ناصر و رفقایش داشتند در جبهه جنگ در قالب تیم بهداری بازی می‌کردند که عراقی‌‌ها با توپ و تیربار، زمین‌‌شان را هدف قرار دادند. همه دویدند دنبال سنگرگرفتن‌‌ها اما ناصر همینطور سیخکی ایستاده بود وسط میدان. توپی که زیر پای خودش بود را ول کرده بود و با اشاره به توپ عراقی‌‌ها می‌‌گفت«این توپ دنبال من می‌‌گرده امروز وولک» و ترکش توپ عراقی‌‌ها عدل آمده بود و در بدن او آرام یافته بود. حالا کی خبرش را باید می‌‌برد به ممد؟ کی باید خبر را به گوش بچه‌‌های قدیم محله فرح‌‌آباد می‌‌رساند. ممدآغا نشست با همان سوراخ بسته چشم‌‌هایش در سوگ ناصر، گوله‌‌گوله اشک ریختن. حالا خوب است که نیست اندوه متروپل را ببیند ممد.

دو: آبودان دوستت داشتم. خیلی. عاشق فوتبالت بودم که شبیه زندگی‌‌ات بود. عاشق «گراند لاندری»ات. عاشق زمین «رختشویخانه»ات. عاشق سینما بهمنشیرت. عاشق ستاره‌‌های قانع و فروتنت. فوتبالی که تلفیقی گونه‌‌گون از شعر و ترقص و ملامتی‌‌گری بود. نقطه‌‌تلاقی تنهایی، شیرین‌‌کاری و دریبلینگ. همیشه چند رقصنده و ساحر در میدانت بود که فوتبال را با فلسفه هنرهای افسانه‌‌پردازانه شرقی درآمیزند. توپچی‌‌هایی که وقتی صاحب توپ می‌‌شدند دیگر آن را با قسم و آیه هم پس نمی‌‌دادند.

همین سرزمین بداهه‌‌پرداز اما چنان استعدادی در حوزه تعاون و برداری نیز داشت که برای اولین بار مجموعه‌‌ای از پاسکاری تیمی را نیز روی دیس گذاشت. جم آبادان تیمی متعلق به بچه‌‌محصل‌‌ها بود که درصدد فتح دنیا بودند. بر و بچه‌‌های لاغرمردنی کم‌‌تجربه‌‌ای که در آن روزهای داغ دهه سی قد کشیدند و برای اولین بار فوتبالی بر اساس بازی دسته‌‌جمعی، پاسکاری و تاکتیک‌‌های گروهی را به نمایش گذاشتند. آن روز دهداری با لبخندی به همه گفت که «لعنت خدا بر ترس باد»! که ترس، پدر همه بدعت‌‌هاست.

سه: جم آغازگر فوتبال نوین در خوزستان نبود. روزگاری بود که در این شهر کهن، تیم‌های فوتبالش متعلق به کلنی‌‌های اقوام‌‌ و مذاهب بود. تیم ارمنی‌ها، بلوچ‌ها (تیم شاهپوری)، عرب‌ها، بوشهری‌ها (تیم رویین‌تن) نخستین گعده‌‌های سازمان‌یافته محلی برای لذت بردن از سِحر فوتبال بودند. حالا دیگر جم در غبار خاطرات آبادان گم شده است. خاطرات وابسته به دوچرخه‌سازی «منصور چارلی» و سکونشینان قدیم شاپوری که با یادآوری داستان آن فینال باشگاهی بین جم و کارگر، کمی گریه کنند. تعریف کنند از اینکه«وولک»‌‌های سبزه گون سرزمین جنوب، چقدر با این تیم صمیمی قد برافراشتند و بعدها چقدر بدون این تیم، کمرشان خم شد. اگر از آن جم زیبا فقط دو افسانه به یادگار مانده باشد که دهداری و سالیا باشند برای تمام تاریخ فوتبال ایران کفایت می‌‌کند.

چهار: آدم چگونه می‌‌تواند در اندوه سیاه این شهر خاطره‌‌ساز، چشم‌‌هایش را به اقیانوس‌‌های شور تبدیل نکند؟ نه تنها با یاد ممد آغاجری و دهداری و سالیا که هنوز ستارگی حمید جاسمیان در دهه‌‌چهل را از یاد نبرده‌‌ام. روزهایی که شاعران استادیوم‌‌نشین برای قد رعناش و فوتبال دلاورانه‌‌اش، شعر و شعار می‌‌سرودند. مخصوصا وقتی که تیم‌‌های پایتخت‌‌نشین برای برگزاری مسابقه به جنوب می‌‌رفتند هزاران نفر روی سکوهای ورزشگاه شرکت‌‌نفت آبادان خطاب به آنها فریاد می‌‌زدند: - «تهران! این آبادانه … شاعری دروازه‌بانه… بَک او جاسمیانه… دهداری شیر ژیانه…» (منظورشان از شاعری، فرج شاعری گلر جَم و شاهین آبادان بود). یا روزهایی که تماشاگران امجدیه در وصف فوتبال حمید فریاد می‌‌زدند «سیم خاردار ایران کیه؟ حمید جاسمیانه»، «گل بی‌‌خار کیه؟ حمید جاسمیانه».

یاد باد آن روز که دهداری، حمید جاسمیان را به شاهین تهران کشاند تا پیراهن شاهین را بر تنش کند. او معمولا در مسافرخانه فروردین در میدان توپخانه می‌‌خوابید که از بابتش شبی سه‌‌زار پول کرایه‌‌ اتاق می‌‌داد. یک روز سیدجلالی معاون ورزشی کلوپ تاج راه مسافرخانه در پیش گرفت و در اتاق جاسمیان را زد که «بیا تیمسار خسروانی می‌خواهد تو را ‌ببیند». پسر آبادانی آنقدر ماخوذ به حیا بود که نتوانست بگوید نه. وقتی در دفتر خسروانی پذیرایی مفصلی از او به عمل آمد و سرش را به سر شیر تشبیه کردند پیغام نهایی‌‌شان را روی میز گذاشتند: «چقدر می‌‌خواهی بیایی تاج؟»

جاسمیان در حالی که شُرشُر عرق از پیشانی و گردن‌‌اش فرومی‌‌چکید از دفتر باشگاه تاج در خیابان ایرانشهر، پیاده راه افتاد سمت خانه پرویز دهداری در نظام‌‌آباد. پرویزخان که دید این بچه در هول و ولاست از دلایل آنهمه شرم حضور پرسید و؟ حمید گفت «از خدا پنهان نیست آقا از شما چه پنهان؟ تاجی‌‌ها دون پاشیدن واسه‌‌ام». پرویزخان پرسید «خب نظر خودت چیه»؟ جاسمیان گفت «والله من دوست ندارم از شاهین بروم وولک». حمید آن شب در حالی که یک ریال پول توی جیبش نبود چاره را در این دید که با خجالت تمام از دهداری دو تومان قرض دستی بگیرد که ۱۵ زارش را بدهد پول بلیت اتوبوس تهران-آبادان و شبانه از تهران بگریزد بلکه برای مدتی از تیررس تاجی‌‌ها دور باشد. مفهوم آرمانشهرِ یک تیم برای جاسمیان و دهداری در این حد بود.

پنج: آبادان شهر عشق و از خودگذشتگی است. شهر دریبلینگ و دلخوشی و ترقص روی چمن‌‌های اساطیری و سلاطین دریبل این سرزمین از دل این چمن‌‌های یشمی سوخته به پا خاسته‌‌اند. از میان آنها من اما دلم برای یکی‌‌شان بسیار تنگ می‌‌شود؛ «حسون». ستاره مادرزادی که مادر روی دستش نزایید. عبدالرضا برزگری ملقب به حسون سیاه، ساحر پا به توپ، بچه خجالتی «آبادان سیتی» که با توپ جادو می‌‌کرد و آنگاه حتی دعانویس‌‌ها هم نمی‌‌توانستند او را از توپ و توپ را از او جدا کنند. وقتی که تکنیک ناب آبودانی‌‌اش را به رخ می‌‌کشید و با چشم‌‌های آهووار نگاه به توپ می‌‌کرد و به سادگی روی یک دستمال مخمل، سه نفر را چنان می‌‌رقصاند که همه‌شان گُرگیجه می‌‌گرفتند و ما برایش از دور هورا می‌‌کشیدیم.

مخصوصا وقتی آن همه تکنیک ناب، با موهای فرفری و رنگ پوست سیاه و پاهای دراز پُرعضله و به ویژه با فقرپیشگی‌‌اش تلفیق می‌‌شد. حسون هم مثل خیلی از بچه‌‌های احمدآباد در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمده بود. با آن رنگ پوست مشکی و چشم‌‌های نجیب زغالی، از یک خانوار ۱۲ نفره؛ هفت خواهر و ۳ برادر. پدر طبق معمول شرکت‌‌نفتی بود و آنها کنار سینما تاج (یا سینما نفت) کنار لوله‌‌های سیاه نفت بازی می‌‌کردند و نمی‌‌دانستند که تمام ثروت مملکت زیر پایشان است. با آن سن کمش وقتی در تیم بانک سپه حمل توپ می‌‌کرد انگار که ناخدایی در دریای توفانی لنج می‌‌راند به آهستگی و اعتماد.

مرداد ۵۵ که منوچهر سالیا به تیم جوانان آبادان دعوتش کرد و یکسال بعدش در جام پنجم تخت جمشید (۵۶) وقتی دهداری بالا سر تیم صنعت‌‌نفت ایستاد بلیت حسون برده بود. هفته چهارم آن فصل وقتی جلوی پرسپولیس بازی کرد و گل زد، همه ایران اسمش را حفظ کردند. چهره‌‌اش چنان کودکانه بود که انگار دارد با اسباب‌‌بازی‌‌ها و ماهی‌‌ها و خرچنگ‌‌هایش بازی‌‌بازی می‌‌کند. آن روز پسرک سیه‌‌چرده که در ابتدای بازی برای رو درروشدن جلوی غول‌‌هایی چون قلیچ و پروین استرس داشت ناگهان یخش باز شد و همه را مالاند به هم و از روی جنازه‌‌شان گذشت. او وقتی اولین بار به خود جرات داد و ممد دادکان را دریبل زد دیگر فهمید که کسی جلودارش نیست.

حسون آن روز یک گل زد و یک پاس گل داد و تیم زردپوشش پرسپولیس را از پا درآورد. بعد از بازی هم در حالی که حسون توی رختکن داشت «هله‌‌هله» می‌‌کرد خبر آمد که مستر یاگودیچ -مربی تیم ملی جوانان ایران- حسون را به اردو دعوت کرده است. بچه‌‌های احمدآباد از اینکه می‌‌دیدند بچه‌‌محل‌‌شان دارد می رود به جام جهانی جوانان، هللیوسا راه انداختند و محله را روی سرشان گذاشتند. برزگری در ۱۸ سالگی به تیم ملی دعوت شد و حشمت او را برای جام جهانی آرژانتین ۱۹۷۸ انتخاب کرد. اوج خروسخونی فوتبال او در اواخر دهه ۵۰ بود که اولین گل بعد از انقلاب فوتبال ما را وارد دروازه تیم ملی چین کرد.

همان روزها که آوازه حسون در جام ملت‌‌ها بلند شده بود اماراتی‌‌ها او را روی هوا زدند و بردند. آن روزها حتی هامبورگ هم کشته مرده تکنیک ناب حسون شده بود اما مصری‌‌ها در ارسال رضایتنامه او به آلمان آنقدر دست‌‌دست کردند که خریداران ژرمن از خیرش گذشتند. در آن روزگار قهوه‌‌ای روشن اما حسون اگرچه به پول و پله‌‌ای دست یافته بود دلش در غربت برای پیرهن زرد نفت چنان لک زده بود که دم به دقیقه زنگ می‌‌زد به آقاسالیا که سراغی از تیم قدیمی‌‌اش بگیرد. گاهی هم که هوایی می‌‌شد لیگ مصر را رها می‌‌کرد که بیاید در صنعت بازی کند بلکه دلش آرام و قرار بگیرد و برگردد غربت.

شش: آبادان دُردانه، این دومین بار است که اشکم دم مشکم است. بار اول وقتی بود که مردمانت در سینما رکس جزغاله شدند. هنوز در سینه‌‌ام جای آن حریق هست. ضجه‌‌های آن ۶۷۷نفری که زنده‌‌زنده در آتش سوختند هنوز در کابوس‌‌هایم زنده است. جزغاله‌‌شدگان فیلم گوزن‌‌ها در ۲۸ مرداد ۵۷٫ هنوز فریادهای مادرانی که جسدهای جزغاله شده جوان‌‌هایشان را به دست خود در گودال های دسته‌‌جمعی دفن می‌‌کردند در کابوس‌‌هایم رسوب کرده‌‌ است. آن روزها که رسانه‌‌های ورزشی کشور برای ساخت تندیس یادبود شهیدان سینما رکس، موجی راه انداختند و خواستار جمع‌‌آوری اعانه از قهرمانان و تماشاگران ورزشگاه‌‌ها شدند. هنوز صفحات کاهی مجله دنیای ورزش را نگه داشته‌‌ام که هر هفته اسامی ورزشکاران شرکت‌‌کننده در گلریزان را به همراه مبلغ اهدایی‌‌شان می‌‌نوشت.

لیست اسامی اعضای تیم ملی فوتبال ایران به همراه مبلغی که برای ساخت تندیس کمک کرده بودند چنین اعلام شده است: «حشمت مهاجرانی سرمربی تیم ملی ۵۰۰۰ ریال، اصغر شرفی کمک‌‌مربی ۳۵۰۰ ریال ، ابوالفضل جلالی مدیر تدارکات تیم ملی ۳۰۰۰ ریال، حسین گازرانی ۳۰۰۰ ریال، علی پروین، ناصر حجازی، نصرالله عبدالهی، محمد صادقی هرکدام ۲۵۰۰ ریال، ایرج دانایی‌‌فرد و جواد الله‌‌وردی هرکدام ۲۰۰۰ ریال، غفورجهانی، آندرانیک اسکندریان، بهرام مودت، محمدرضا گربکندی، محمدرضا قشقاییان، علی شجاعی، بهتاش فریبا، حسین فرکی، مجید بشکار، ناصر نورایی، حسن نایب‌‌آقا هرکدام ۱۵۰۰ ریال، ابراهیم قاسم پور، محمد پنجعلی، حسن روشن هر کدام ۱۰۰۰ ریال.»

هفت: آبادان دُردانه! اسمت را که می‌‌آورم، تمام اقیانوس‌‌های جهان در چشم‌‌هایم به کویر بدل می‌‌شوند. باید جوری بگریم که ممدآقاجری نفهمد. دهداری و جاسمیان و حسون نفهمند. نه نمی‌‌گذارم بفهمند.

کدخبر: ۴۵۸۵۶۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • nasser

    جناب افشار واقعا زیبا می نویسید