کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۶۳۶۱۵
تاریخ خبر:

باشگاه مشت‌زنی| نابغه در زایشگاه بی‌‌پیر

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: نابغه محبوب من چه فرقی می‌‌کند اصغر ننه عالیه باشد یا غلام ساعدی؟ چه فرق می‌‌کند ممتحسین بهجت تبریزی باشد یا مش‌‌اسماعیل مجسمه‌‌سازِ مستخدم دانشکده هنرهای زیبا. چه فرقی می‌‌کند رضاغوزو باشد یا فرهاد مهراد. نابغه نابغه است. چه فرق می‌‌کند اردشیر محصص باشد یا تیمسار محمدخاتم؟ ناصر جگرکیِ سهره‌‌باز باشد یا آقای عبدالحسین نوشین؟ فردین باشد یا جعفر جنّی که وقتی زنجیر بی‌‌سوسه و چپق چوب عناب و شال «لام الف لا»یش را می‌‌دیدی به هزار زبان دل ازت می‌‌برد؟

این ملک خیره‌‌سر را بگو که خاک و خاکدان نوابغ است و هر گوشه‌‌اش گرد نبوغ پاشیده‌‌اند. نبوغ در اوج سیه‌‌روزی. راستی حالا که حرف نوابغ شد یاد حرف سلطون افتادم در دهه ۵۰ که در وصف نوابغی چون خود می‌‌گفت «ممکن است در طول یک‌شب صدهزار زن شکم‌‌شان در این مملکت دریده شود که نوزادی از تویشان بیرون آید اما از بین آن صدهزارتا فقط یکی‌شان می‌‌شود داش علی!» (البته این تعریف را با چنان ادبیات اروتیک شگرفی می‌‌گفت که همین الان دارم با یادآوری‌‌اش فرش را گاز می‌‌گیرم! اما رویم نمی‌‌شود برایتان باز کنم!)

دو: یکی از نوابغ محبوب زندگی من البته «رضا غوزو» پسر جعفر زنبیل بود؛ پروفسور فیزیک اتمی دانشگاه کپنهاک. البته زایش چنین نابغه‌‌ای از پَهلویِ ملکه هفت‌‌دندون، تباه‌‌شده بزرگ قلعه و یا از رگ و ریشه جعفر زنبیل، تلکه‌‌بگیر جگردار کوچه صغیرها بعید بود. واقعا بعید بود. پروفسوری که یک عمر از ایرانی و ایرانی نفرت داشت و هیچ‌کس نمی‌‌دانست که پدرش کیست مادرش کیست.

چنان نفرت‌‌زده از وطن و موطن خود بود که سال‌‌ها یک کلمه فارسی بر زبان نیاورد و هر جا یک فارسی‌‌زبان دید رویش را برگرداند. حالا دیگر نامش را تغییر داده بود به لِری و محال بود واژه‌‌ای فارسی بر زبان براند. خداوندگار فیزیک هسته‌‌ای دانشگاه کپنهاک اما در روزهای آخر زندگی‌‌اش به دانشجوی فداکارش مارتیک اعتراف کرد که اسم اصلی‌‌اش رضا غوزو است. لقبی برخاسته از یک غوز مادرزادی در پشتش که به محض پول پیدا کردن، در اروپا عملش کرده بود.

نابغه محبوب من پروفسور لری یا همان رضاغوزو بود. پسر ملکه‌‌خانوم، معروف به هفت‌‌دندون، یک کلفت غربتی از اهالی تلو که در دهه بیست توی خانه‌‌های مردم تهران کلفتی می‌‌کرد و یکی دوسال بعد که شکمش در خانه ارباب بالا آمده بود توسط صاحبخانه از خانه‌‌ رانده شده بود. ملکه رضا غوزو را در قلعه زاییده بود و کودکی رضا آنجا در کنار بچه‌‌های بی‌‌شناسنامه شهرنو سپری شده بود. فقط جعفر زنبیل رفیقه مادرش بود که اندک محبتی به او می‌‌کرد. همان عموجعفر لاشخور بزرگ محله گمرک که با مادر پیرش عالیه‌‌خانوم توی کوچه صغیرها زندگی می‌‌کرد. رضا هنوز شش سالش نشده بود که جعفر زنبیل، بچه را برداشت و برد پیش ننه‌‌اش که تنها نماند و مهر رضاغوزو چنان در دل ننه‌‌جعفر ریشه گرفت که تبدیل به بچه تنی او شد.

همان عالیه‌‌خانم هم بود که برای رضا سجل و شناسنامه گرفته بود و به مدرسه فرستاده بود. حالا رضا غوزو شاگرد اول مدرسه هخامنش تهرون، هم درس می‌‌خواند هم کار می‌‌کرد. شاگرد قپاندار اسمال‌‌ قازورات در میدان تره‌‌بار بود و تمام حقوقش را دربسته می‌‌گذاشت کف دست ننه‌‌عالیه که برای روزمبادا ذخیره کند بلکه آب مروارید چشمش را عمل کند. حالا دیگر رضا غوزو چنان به مهر ننه‌‌عالیه خو کرده بود که هر وقت مادر واقعی‌‌اش ملکه از شهرنو می‌‌آمد دیدنش، از جهان می‌‌گریخت.

ملکه هر دوهفته‌‌ای اجازه‌‌ای از خانم‌‌رئیس می‌‌گرفت و می‌‌رفت کشیک می‌‌داد دم مدرسه هخامنش که رضایش را یک نگاه از دور ببیند و دلش سر جایش بیاید. گاهی از لای چارقدش هم یک اسکناس پنج تومانی بیرون می‌‌کشید و می‌‌داد به بابای مدرسه که برساند دست رضا اما غوزو همانجا جلوی چشم مادر، اسکناس را ریزریز می‌‌کرد و می‌‌ریخت توی جوب و می‌‌گریخت. تنها دارایی رضا در آن روزها ننه‌‌عالیه بود که هر کس سربه‌سر بچه‌‌اش می‌‌گذاشت، با همان کمر خمیده، چنان آجر قزاقی را می‌‌کوبید به فرق سرش که کله یارو هیجده تا بخیه می‌‌خورد و چند روزی رو به قبله می‌‌افتاد.

ننه‌‌عالیه پسرک را روی پلکش بزرگ ‌‌کرد و با مرگ او، دنیا دوباره جلوی چشم رضا تارو تیره شد. حالا دیگر جعفر زنبیل هم چنان در دام افیون افتاده بود که کمرش تا شده بود و محال بود کسی دوزار شیتیل کف دستش بگذارد. کار عموجعفر شده بود پادویی توی شهرنو؛ نگهبانی. ژتون‌‌فروشی. خرید شکرپنیر واسه خانم‌‌رئیس‌‌ها و الباقی اکبیری‌‌ها. رضا داشت روی پای خودش بزرگ می‌‌شد. درس می‌‌خواند و کار می‌‌کرد و یک روز توی کوچه صغیرها شنید که جعفر زنبیل هم اوردوز کرده و مرده است.

حالا آقارضا دیپلمش را گرفته، دار و ندارش را جمع کرده و با بورسیه‌‌ عازم آلمان‌‌غربی و سپس دانمارک شده بود. پیش از آنکه به عنوان یکی از نوابغ فیزیک هسته‌‌ای جهان در دانشگاه کپنهاک تدریس کند و لقب پروفسور لِری بچسبد روی پیشانی‌‌اش، صبح‌‌ها درس می‌‌خواند و شب‌‌ها ظرف می‌‌شست و هر ترم را با بهترین نمره‌‌ها پشت سر می‌‌گذاشت. هنوز نام رضا در شناسنامه‌‌اش بود و جلوی نام مادر، عالیه ثبت شده بود.

در همان روزها که تازه درجه پروفسوری‌‌اش را گرفته بود یک شب هوس کرد برود ایران بلکه مامان‌‌ملکه را در محله بدنام پیدا کند و با خود بیاورد اروپا و آخرعمری، زندگی شکیلی برایش درست کند اما آنجا هم سرش به سنگ خورد. بعد از کلی سرگردانی و باج دادن به پااندازها، اعظم زگیل در قبال پول دوایش، رک و راست به او گفت که آخرین بار ملکه هفت‌‌دندون را در اوج فلاکت دیده که از محله بدنام هم بیرونش کرده بودند و سفیل و سرگردان گوشه پیاده‌‌روهای اطراف قلعه می‌‌پلکید تا اینکه در یک شب گداکُش زمستانی در حالی که سگ ولگردی را بغل کرده بود در یکی از کوچه‌‌های گمرک توی جوب، تمام کرد.

رضا غوزو چنان پریشان‌‌حال به آلمان برگشت که دیگر روی اسم ایران و ایرانی را خط کشید و هر جا به پست یک فارسی‌‌زبان خورد رویش را برگرداند. پروفسور لری کمی بعد آلزایمر گرفت و نام جعفر زنبیل و ملکه و کوچه صغیرها برای همیشه از حافظه‌‌اش پاک شد. فقط یک نام بود که گاهی به خاطرش می‌‌آمد و از او شربت سکنجبین می‌‌خواست؛ ننه‌‌عالیه. خدایا این خاک چقدر ننه‌‌عالیه و رضا غوزو دارد.

کدخبر: ۴۶۳۶۱۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر