انسان فانی در مغازه لباسفروشی
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| ایستاده بودم روبهروی پنکه بیقراری که دائم گردنش را به اینطرف و آنطرف میچرخاند و داشتم تلاش میکردم در مغازه لباسفروشی بالا نیاورم. فروشنده تند تند تیشرتهایی با عکس اردک و میمون و سوباسا اوزارا را باز میکرد و به مشتریها نشان میداد و من تند تند زور میزدم تصویر تهمانده سالاد شیرازی تهِ کاسه را از سرم بیرون کنم. تلاش سختی بود.
طعم و بوی مخلوطِ لیمو و روغن زیتون از کلهام خارج نمیشد و هر لحظه ممکن بود بازی را ببازم و توجه مشتریها را از اردک و میمون و سوباسا دور و به محتویات معدهام کف مغازه جلب کنم. یادم نیست بیماری با خوردن سالاد شیرازی آغاز شده یا فقط با قورت دادن آن مایعِ ترشِ نیمهچرب خودش را نشان داده بود.
بههرحال تصورش باعث میشد حالم بدتر شود. دختر و پسری همسنوسال خودم در مغازه بالا و پایین میپریدند و درباره رنگ و طرح لباسها با جیغ و داد اظهارنظر میکردند. در آن مغازه کوچک گرمم بود و میل داشتم چهارپایه چوبی را به سمت بچههای پرسروصدا پرت کنم و محترمانه ازشان بخواهم ساکت شوند و بگذارند روی مهار استفراغم تمرکز کنم.
مادرم تیشرت سفیدی با آستینهای نارنجی نشانم داده و پرسیده بود: «خوشت میاد؟» با بیتفاوتی دو طرف لبها را پایین و شانهها را بالا دادم. یعنی برایم اهمیتی ندارد. آن روز بیش از هر وقت دیگری احساس فانی بودن میکردم و بعید بود با آن حالِ زاری که داشتم هرگز موفق به پوشیدن تیشرت آستین نارنجی شوم.
از مغازه که بیرون آمدیم حالم بدتر شد. هوا بوی گرمای عصرِ مرداد میداد و چربیِ روغن زیتون کاسه سرم را پر کرده بود. کنار باغچه ایستادم و نگاهی به پدرم که آن سوی خیابان در ماشین منتظر بود، انداختم و نتوانستم او را بهخاطر درست کردن سالاد ببخشم. مادرم پرسید: «حالت خوب نیست؟» دهانم را باز کردم تا با ژست کودک قهرمانی که همه چیز را تحت کنترل دارد بگویم خوبم.
اما به جای بیرون آمدن «خوبم» چیزهای دیگری بیرون ریخت. دختر و پسر با کیسههای خرید از مغازه بیرون آمده بودند و داشتند با خندهای ماسیده بر صورت، به آن منظره غیرتماشایی نگاه میکردند. اهمیتی نداشت، چون حساس رهایی میکردم. مادرم تیشرت آستین نارنجی را از کیسه بیرون آورده و گفته بود: «خوب شد لباس تمیز همراهمونه.» با لباس جدید سوار ماشین شدم و کدورتها را کنار گذاشتم. بو و تصویر کاسه سالاد داشت از جلوی چشمهایم محو میشد و چند قدم از فنا دور شده بودم.