کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۴۸۲۰۶
تاریخ خبر:

۱۰۰قصه از لابه‌لای تاریخ| حرکات مارپیچ عرفانی

100قصه از لابه‌لای تاریخ| حرکات مارپیچ عرفانی

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | حیرت‌انگیز است اما محمدرضا واقعا خودش را در پناه نیروهای آسمانی و ماورایی می‌دانست و آنقدر به این مسئله معتقد بود که می‌توانست حرف‌های عجیبی هم بر زبان بیاورد. حرف‌های او و مصداق‌هایی که می‌آورد باید درس عبرتی باشد برای ما که هر خوش‌اقبالی و جان به‌دربردن از حادثه‌ای را به نظر کرده بودن و رابطه داشتن با ماورا معنا نکنیم.

بیایید حرف‌های محمدرضا را مرور کنیم:‌ او مثلا در توصیف سوءقصد سال 1328 از عبور سه گلوله از کلاه نظامی‌اش حرف زده و اینکه دو گلوله دیگر که از فاصله کمتر از دو متر شلیک شد ابرو و گونه‌اش را زخمی‌ کردند و سپس او با استفاده از آموزه‌های نظامی‌اش حرکات مارپیچی را شروع می‌کند و در واقع فرار می‌کند اما در نهایت گلوله ششم در لوله هفت‌تیر گیر می‌کند و او جان سالم به‌در می‌برد.

خودش اینگونه توصیف می‌کند: فرار معجزه‌آسای من از کام مرگ تنها با روش و سیاق عرفانی قابل توجیه است و این ایمانی است که از کودکی در ذهن من شکل گرفته…او بعدها در مورد این سانحه به اوریانا فالاچی می‌گوید: …من به‌طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به‌اندازه غریزه‌ام، قوی است.

حتی آن روز که آنها مرا از شش‌پایی (دو متری) هدف گلوله قرار دادند، این غریزه‌ام بود که نجاتم داد. چون وقتی که آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به‌طور غریزی به یک نوع چرخش دورانی به دور خود مبادرت کردم و در یک لحظه قبل از آنکه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناری کشیدم و گلوله به شانه‌ام اصابت کرد. یک معجزه… فقط کار یک معجزه بود که مرا نجات داد… شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید.

بر اثر یک معجزه که توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود، نجات یافتم. محمدرضا نجاتش از ترور سال 1344 را نیز مدیون مشیت الهی و یک معجزه می‌داند. منظور او ترور مشهور کاخ مرمر است. او مثال‌های دیگری هم می‌آورد. از حصبه‌ای که در سال 1305 و در هفت سالگی و بعد از تاجگذاری پدرش دچار شد و تا پای مرگ پیش رفته بود و شبی خواب می‌بیند که یکی از معصومین شربتی را به او می‌دهد و او آن را سر می‌کشد و روز بعد تب قطع شده است.

او سپس می‌گوید که در آن سال‌ها دو بار دیگر این اتفاق تکرار شده بود. یک‌بار وقتی عازم امامزاده داوود بودند و او سوار بر اسب یکی از فرماندهان نظامی‌ که بر اثر بی‌قراری اسب با شدت از بلندی سقوط می‌کند اما حتی یک خراش هم بر نمی‌دارد. او می‌گوید در هنگام سقوط علنا یکی از بزرگان دین را دیده که او را در میانه راه در آغوش گرفته است! سومین خاطره‌اش هم مربوط به رویت مردی نورانی در محوطه کاخ سعدآباد است: مردی را با چهره ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله‌ای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی‌بن مریم می‌سازند، نمایان بود.

بعدها در مصاحبه با اوریانا فالاچی او این خاطرات را تکرار می‌کند اما نام ائمه و بزرگان دین را که در این معجزات دخیل بوده‌اند، جابه‌جا می‌گوید. مثلا در خواب مربوط به حصبه او گفته بود امام علی را رویت کرده اما در گفت‌وگو با فالاچی می‌گوید امام زمان آن شربت را به او داده است و…

یا داستان پرطول و تفصیلی که در مورد سانحه هوایی‌اش ذکر می‌کند. وقتی که در سال 1327 با هواپیمای تک‌موتوره از بازدید از سدی در کوهرنگ اصفهان برمی‌گشته و موتور هواپیما از کار می‌افتد و او به هر بدبختی بوده هواپیما را در دامنه یک کوه فرود می‌آورد و خودش و همراهش سالم از لاشه هواپیما خارج می‌شوند. آن‌هم در حالی‌که به‌خاطر کمربند نجات به شکل وارونه از هواپیما آویزان بوده‌اند. او نجات از این حادثه را هم نشان از نظرکردگی خود می‌داند.

اما فقط این نیست. او می‌گوید من بارها و بارها خواب‌هایی را دیده‌ام که یکی دو هفته بعد عینا به وقوع پیوسته‌اند. او در خاطره‌ای ضمن آنکه نفرت خود را از احمد قوام نشان می‌دهد، می‌گوید خواب دیدم که قوام می‌آید و برای حل ماجرای آذربایجان از من می‌خواهد که وزیر جنگ را برکنار کنم(1325). دو هفته بعد این اتفاق عینا رخ می‌دهد و قوام چنین خواسته‌ای را می‌گوید و خب من رد می‌کنم.

او سپس این مجموعه روایات را به مبالغه‌آمیزترین شکل ممکن تکمیل می‌کند: ‌بگذارید به شما بگویم که تمام این حوادث از روزگار کودکی من از زمانی‌که ارواح قدیسان بر من ظاهر و قابل رویت شدند تا زمانی‌که بارها با مرگ رودررو قرار گرفتم و سوءقصدهایی که برای قتل من صورت گرفت مرا متقاعد کرد که من قادر بوده‌ام کارهایی را انجام دهم که اگر به وسیله دستی نامرئی راهنمایی نمی‌شدم و اگر آن نیروی عرفانی و آسمانی نگهدار من نبود، هرگز توانایی به انجام رساندن چنین کارهایی را نداشتم. محمدرضا در سال 1359 و در پایان دوره‌ای از آوارگی و سرگردانی و بعد از یک بیماری سنگین کشنده در سن 60سالگی بر اثر سرطان فوت کرد.

کدخبر: ۵۴۸۲۰۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر