دنده عقب| استیضاح هاروکی موراکامی

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور| رفقا… میخواستم خدمتتون عرض کنم که بد چیزیه این جوگیری… بد چیزیه این خود شیفتگی… آقا بد چیزیه این خود بزرگپنداری… باور کنین اصلا یک مرض عجیبیه. اصلا آدم رو از خواب و خوراک میندازه. نمیدونم، من رو که از خواب و خوراک انداخت.
حتما براتون سوال شد که مگه من جوگیر و خودشیفته و خودبزرگ پندارم. باید عرض کنم که بله، به شدت.
داستان از اونجا شروع شد که طبق روال هر روز، روی کاناپه محبوبم دراز کشیده و موبایلم رو جلوی صورتم گرفته بودم و اخبار و فضای مجازی رو شخم میزدم که بلکه سوژهای گیرم بیاد و راجع بهش بنویسم که متاسفانه به خبری با عنوان«عادات زندگی هاروکی موراکامی» برخوردم. چرا متاسفانه؟ حالا عرض میکنم.
همانطور که میدونین، هاروکی موراکامی از نویسندههای بسیار بزرگ عصر ما هستند که ژاپنی هم تشریف دارن و کتابهایشان هم همیشه در صدر پرفروشهاست.وارد مطلب شدم و به نکات بسیار عجیبی برخوردم. مثل اینکه چهار صبح از خواب بلند میشه و پیادهروی و دویدن روزانهاش قطع نمیشه و چقدر به سلامتی خودش اهمیت میده و این حرفها.
البته اینکه چه شباهت و سنخیتی بین من و ایشون وجود داره رو نمیدونم، ولی در هر حال اینجوری شد که منِ جوگیرِ خودشیفته، تصمیم گرفتم مثل ایشون زندگی کنم بلکه تغییرات بزرگی در من هم به وجود بیاد. هیچی نباشه بالاخره یه جورایی همکاریم…صبحِ فردای خوندن اون مطلب نفرین شده، چهار صبح از خواب بلند شدم. طبق فرمول پیشنهادی این ژاپنی عزیز، یک لیوان قهوه درست کردم و نشستم پای کامپیوتر. حالا مگه تپش قلب، امون میده؟
بدنم دچار شوک شده بود و کلیه اعضا و جوارح که این ساعت از روز را در طولِ حیات ندیده بودن به طور کلی گیج میزدن و هیچ عضوی، کار خودش رو یادش نمیومد. چشمام تار میدید… دستام می لرزید… مغزم هم که کلا از کار افتاده بود و توانایی تایپ یک کلمه رو هم نداشتم.
خلاصه اینقدر هیلی پیلی خوردم و دور خودم چرخیدم که ساعت شش شد و طبق برنامه جناب هاروکیِ ورزشکار و دونده، باید میزدم بیرون برای پیادهروی. آخه استاد فرموده بودن که در هنگام پیادهروی به سوژههای بسیار خوبی برای نوشتن میرسن. من هم که بیسوژه… با امید فراوان زدم بیرون.
به سر کوچه نرسیده بودم که ریه و قلب، طی بیانیهای ناتوانی خود را از ادامه مسیر اعلام کردن. ولی من هاروکی وار ادامه دادم و منتظر ظهور سوژههای ناب ماندم. خب، البته چیزی گیرم نیومد. فقط با هزار بدبختی و نفس زنان و دولا دولا به سمت خونه خزیدم. در مسیر، به دوستی برخوردم که در مسیر محل کار بود و همیشه فکر میکردم اهل قلم و هنر نیست. همون جور هن هن کنان، یه سلام علیکی باهاش کردم. یه نگاهی به ریخت و قیافهام در اون ساعت صبح انداخت و گفت:
- «وا… خوبی؟کله سحر بیرون چیکار میکنی؟ اوه اوه… چه عرقی کردی…» / «والا…اومده بودم… راه… برم.» / «چرا؟» / « که… ورزش… کنم… که… بتونم… بنویسم…» / «چی بنویسی؟» / «مطلب… دیگه…» / «همون مزخرفاتی که میفرستی اینور اونور؟» / «مزخ… رفه؟!!» / «چی بگم والا… ولی دیگه اون چیزایی که تو مینویسی، کله صبح بیرون اومدن و راه رفتن نداره که. هاروکی موراکامی که نیستی…» / « اِ…اِ… میشناسیش؟» / «آره خب.» / «چه… عجیب…» / «برو خونه بخواب بابا… الان پس میفتی.»
رفقا… اومدم خونه و افتادم رو تخت و قشنگ تا خودِ ظهر خوابیدم و اشتباه چهار صبح بیدار شدن رو در جا جبران کردم. اصلا روش زندگی هاروکی به من نیومده. حالا چهار تا کتاب هم نوشته. که چی… خیلی هم معروف و محبوب و موفقه. که چی… حالا از لحاظ ادبی هم در درجه بسیار بالاییه. کلا که چی…
خلاصه، «هاروکی موراکامی» رو یه استیضاح مفصلی در ذهنم کردم و افتادم روی همون کاناپه عزیزم. رفقا… مجددا در دنیای مجازی غلت می زدم که به طرز زندگی یک عزیز دلی برخورد کردم که روزگارم را ساخت و ایشون هم کسی نبود جز «ترومن کاپوتی» از نویسندههای معروف و محبوب چند دهه قبل. آقا هیچ میدونستین این بزرگوار، اکثر نوشتههاشون رو به صورت خوابیده و درازکش انجام داده؟
باز هم اینکه بین منِ خودشیفته و ایشون چه نقطه مشترکی از لحاظ ادبی وجود داره رو نمیدونم و اصلا هم مهم نیست. مهم اینه که هر دو درازکِشیم…