تکنگاری| بوی تند دردسر میآید

روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| چیز ریز و سفتی زیر دندانم صدا داد. تق. از این تقهایی که میدانی صدای دردسرند. لابد دندانی را شکسته بود. ترکی، حفرهای، گودالی به سوی گرفتاری. یاد مرد افتادم. پیراهن راه راه سفید و آبیِ کهنه اما اتو کشیده را در شلوار پارچهای فرو کرده و گردنش زیر آفتاب خرداد عرق کرده بود.
چشمهای ریزش را ریزتر کرده و پرسیده بود: «سیدخندان از این وره؟» با پوشه آبیاش سمتی را نشان داده بود. زیر آفتاب خرداد با نارضایتی سر تکان داده و گفته بودم: «خیلی راهه تا سیدخندان.» پوشه آبی را با نومیدی پایین آورده و پرسیده بود: «چقدر؟» جوری که انگار دوری مسافت تقصیر من باشد با حسی آلوده به گناه گفته بودم: «پیاده؟ حداقل 40 دقیقه.»
سرش را جوری با غصه پایین انداخت که انگار خبر مرگ آشنایی را بهش داده باشم. پوشه آبی را زیر بغل زد و بیهیچ حرفی دور شد. یواشکی رفتنش را نگاه کردم. داشت جیبهایش را به امید پیدا کردن اسکناسی میگشت. احتمالاً همه چیز زیر سر آن پوشه آبی کذایی بود. از آن پوشههای پر از کاغذهای کپی شدهای که باید ده نفر امضایش کنند و بوی تند و غلیظ دردسر میدهند.
صدای آژیر آمبولانس و ماشینهای آتشنشانی. صدای فریاد مستاصلِ «دزد، دزد» در خیابان. تصویر مرد ماسک بر صورتی که گوشه پیادهرو زانوهایش را بغل کرده و انتظارِ نیکوکاریِ غریبهای را میکشد که از نانوایی بیرون میآید. آدمهای بیتاب و مضطرب روی صندلیهای چرمی آژانس مسکن که میدانند در آستانه آوارگیاند.
زنهای پیرِ از نفس افتادهای که در خیابانهای ناآشنا سراغ ساختمان پزشکان میگردند. چهرههای غمگین و خاموش در صفهای طولانی. مغازههای خالی از مشتری. رانندههای خشمگین و به سیم آخر زده. جوانهای موتورسوار خمودهای که انگار در تونلی تاریک و بیچراغ میرانند.شهر پر است از صدای گرفتاری. بوی تند دردسر در خیابانها پیچیده.