دنده عقب| در باب محسنات دنیای پاک حیوانات!

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور| رفقا توجه بفرمایین لطفا… بنده از همینجا اعلام میکنم که اینجانب پزشک نیستم… والسلام. لطفا درد و مرضتون رو به من نگید. اگر هم گفتین و بنده هم یه چیزی رو هوا واسه خودم پروندم، شما جدی نگیرید. در غیر اینصورت، هر اتفاقی افتاد، بنده مسئول آن نخواهم بود.
آدمِ مریض میره دکتر… خیلی ساده. به دوستش که نمیگه و اونم مثل من یه پرت و پلایی بگه و گرفتار شه. چند وقت پیش، یکی از دوستانم رو وسط خیابون دیدم. کلی خوشحالی و اظهار دلتنگی و این حرفا… از حال و روزش پرسیدم که شروع کرد: بدبختی، ناامیدی، بیانگیزگی، بیخوابی، پرخاشگری و… تقریبا یهچیزی شبیه همهمون.
البته شماها منو دیگه میشناسین؛ مدام باید اظهارفضل کنم. دستم رو گذاشتم رو شونهاش و از منظر «فروید» باهاش حرف زدم:
- «آفرین… خوب شد مشکلاتت رو بهم گفتی. این افسردگی حاده.»/ «جدی میگی؟»/ «بله. بله. درمانش هم فقط یهچیزه.»/ «چی؟»/ «یه حیوون خونگی بیار… پرندهای، چرندهای، چیزی… اصلا از اینرو به اونرو میشی.»/ «جدی؟»/ «باور کن.»
و سخنرانی مبسوطی کردم در باب محسنات دنیای پاک حیوانات و امید به زندگی و مبارزه با افسردگی. خداحافظی کردیم و رفت. یهدرصد هم احتمال نمیدادم که مزخرفات منو جدی بگیره. خبری ازش نداشتم تا دو روز بعد که کله صبح زنگ زد. سعی کردم با یهصدای روحیهبخشی باهاش حرف بزنم:
- «سلاااااام… چطوری؟»/ «دَلام… دِدوری؟» (یعنی: سلام، چطوری؟)/ «وا… چرا اینطوری حرف میزنی؟»/ «دُدا نعنتت اُنه…» (یعنی: خدا لعنتت کنه)/ «چرا؟»/ «آدِدی دادم…» (یعنی: آلرژی دادم…)/ «خب چرا خدا منو لعنت کنه؟» خلاصه… با بدبختی تو اون وضعیت توضیح داد که به تشخیص من رفته یه جفت پرنده خریده و آنچنان آلرژیای داده بهشون که کل بدنش کهیر زده و زبونش هم باد کرده. چهار چنگولی افتاده تو خونه و اوضاع داره ثانیه به ثانیه وخیمتر میشه.
حالا دیگه افسردهای بود که بدنش، تیکهتیکه ریخته بود بیرون… وقتش بود که نسخه دوم پیچیده بشه: - «آفرین… خوب شد بهم گفتی… قدم اول… پرنده مرندهها رو رد کن برن در اسرعوقت. قدم دوم… خودت رو ببند به ماست و حبه سیر…»/ «دِدی میدی؟»/ «آره جدی میگم…»/ «باده.»
بعدازظهر زنگ زد. هنوز یهخرده آثار تکزبونی حرف زدن رو داشت، ولی خیلی شُل و کشدار حرف میزد: - «دادااااا… آااالرژیییم بهترهها… ولی خیلییی بیحاالم. از بس ماااست و سیر خوردم، فکر کنم فشارم افتاده ه ه ه…» موفق شده بودم در عرض 48 ساعت، یک افسرده رو تبدیل به یک مجروح تمامعیار بکنم. یه فکری کردم و نسخه بعدی رو، رو کردم:
- «آفرین… خوب شد بهم گفتی… یه لیوان آب بردار و توش حسابی قند و نمک بریز، برو بالا… این میشه سِرُم قندی نمکی. خب؟… بعدش هم چند تا قاشق عسل بردار و با خرما و گردو قاطی کن و بزن بر بدن… سریع خوب میشی.»/ «مطمئن ی ی ی…؟»/ «آره…آره… برو خیالت راحت.»/ «ب…ا..ش..ه…» دو ساعت نشده بود که زنگ زد:
- «دادا… قلبم اومده تو دهنم، طپش گرفتم، گُر دارم، بیقرارم، دارم میمیرم.» یعنی درد و مرضی نبود که این بنده خدا رو مبتلا نکرده باشم. بدبخت یه افسردگی ساده داشت و با همون حال و احوال، زندگیش رو میکرد دیگه؛ مثل همه ماها… ولی من در یک قدمی سنکوپ، قرار داده بودمش.- «آفرین… خوب شد بهم گفتی. دیگه برو دکتر…»/ «تو خودت راهحلی نداری؟…» یه فکری کردم…- «نه دیگه… من هر کاری از دستم برمیومد کردم… خودتو برسون دکتر…»