دنده عقب| فتح الفتوح تازه عروس و داماد در رستوران

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور| رفقا خوبین؟ عرض کنم که… چجوری بگم… ببینین، من یه نظری دارم که نمیدونم شما چقدر با من موافقین… راستش به نظر من هیچ چیز در این کُره خاکی، لزجتر از بعضی، بعضی، بعضی از این تازه عروس دامادها نیست که فکر میکنن حالا چه فتحالفتوحی کردن. علیالخصوص موقع غذا خوردن که لقمه دهنِ همدیگه میذارن. آدم دوست داره با دمپاییِ خیس، بکوبه تو صورتشون. البته شاید هم فقط من اینجوریم که در این صورت صددرصد، ایراد از منه.
امروز تو یه رستوران نشسته بودم و ساندویچم را با سرعت و حجمِ بالا وارد دهان میکردم و سس و ملحقاتِ اضافه که از گوشههای لبم بیرون میومد رو با دستمال رُفت و روب میکردم. یه جفت از این مرغ عشقها( جزو اون بعضی لزجها) پشت سرم بودن. هر چی سعی میکردم این جیک جیکهایِ عاشقونهشون رو نشنوم، نمیشد.
البته حتما از ساندویچ بود که احساسِ مسمومیت و تهوع داشتم، والا این دو تا که تابلو و عکسی از زیباترین مناظر طبیعت رو به وجود آورده بودن. سرعتِ بلع رو بردم بالاتر که یه وقت خدای نکرده با دمپایی خیس… هیچی ولش کن. داشتم به سمتِ هوای آزاد فرار میکردم که مرغ عشقِ نر گیر داد:
- « آقا ببخشید…» / « جانم؟» / « زحمت میکشین یه عکس از ما بگیرین؟» آخه من نمیفهمم وسط ساندویچی عکسِ چی رو میخوان اینا؟ بعدش هم، سلفی بگیر بره دیگه. البته موبایلش رو که گرفتم فهمیدم چرا خودش نمیتونه بگیره. برایِ اینکه با جفت دستاشون به هم اشاره بکنن.احساسِ خارش، کل بدنم رو گرفته بود. البته حتما به سسهایِ ساندویچم حساسیت دادم. والا این دو تا کفتر که خیلی خیلی روحیه بخش بودن.
- « آقا باز هم ببخشید…» / « جانم!» / « یه دونه دیگه هم زحمت میکشین؟» این دفعه باید به حلقههای هم اشاره میکردن. خوبه تو ساندویچی بودن، اگر یه جای خوش آب و هوایی بود، معلوم نبود چقدر حافظه موبایل رو حروم میکردن. بگذریم… عکاسیم که تموم شد، موبایلِ کفترها رو دادم بهشون و اونا هم داشتن در گوش هم، وزوز میکردن. از درِ رستوران که اومدم بیرون، افسرِ پلیس داشت یه ماشین رو جریمه میکرد. سرمو چرخوندم تو مغازه و گفتم: «این 206 سفیده مالِ کیه؟… جریمه داره میشه…»
کفترِ نر با اون هیکلش یه جیغِ بنفش کشید که انگار دور از جون، خبرِ فوت کفتر ماده رو دادن. همچین پرید بیرون و داد زد « جناب سرهنگ… ننوییییییییس.» که خود افسر پلیس هم ترسید. - « ننویییس جناب سرهنگ…ننویییییس.» / « توقف ممنوعه اینجا آقا… بنده هم سروانم.» / « بابا اومدیم با این یه لقمه کوفت کنیم بریم جناب سرهنگ… ننویییییس.»
وسطای ضجه مویهش، همسرشون هم اضافه شد و فضا رو خیلی پرشور و حال تر کرد. جناب سروان هم که معلوم بود گوشش از این ذکرِ مصیبتها پره، برگ جریمه رو صادر کرد و انگار نه انگار که این زوج خوشبخت، دارن وسط خیابون خودشون رو میکوبن زمین، موتورش رو روشن کرد و رفت. در این لحظه، به نکته بسیار مهمی در روابط زوجها پی بردم و اون هم این که اصلا مهم نیست اخلاق یک زوج چجوری باشه، فقط مهم اینه که به هم بیان. مثل این دو گل نوشکفته هم رستورانی من. لزج بودنها… ولی به هم میومدن… حتی جیغ و ویغشون سر پلیس بینوا هم شبیه هم بود…