دنده عقب| کلکسیونی از فوبیاها در زندگی شخصی

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور| رفقا عرضم خدمتتون که زندگی بنده، کلکسیونی از فوبیاهاست. یعنی میخوام بگم که میتونم به عنوان یک سوژه مطالعاتی، بسیار به روانشناسان و روانکاوان جامعه کمک کنم تا انشاءالله در این زمینه، به پیشرفتهای قابل توجهی نائل شوند. خب… تعدادی از این فوبیاها، با توجه به ماهیتشان، هرازگاهی به سراغم میان.
مثل ترس از مار، با توجه به اینکه در خیابانهای ما تردد ندارند، گاهی به سراغم میاد، مثلا موقعی که در حال عوض کردن کانال تلویزیون هستم و از بخت سیاه، یهو به فیلمی مستند درباره انواع و اقسام مارها دارن نشون میدن و همون لحظه، یه کله مار، کل صفحه رو پوشونده که در این جور مواقع معمولا یه سر کوچولو به اون دنیا میزنم و برمیگردم. بگذریم اصلا؛ همین که راجع بهش فکر کردم و حرف زدم، دگرگون شدم.
عرض میکردم… ولی یه سری فوبیاهای دیگه هستن که شبانهروزی در خدمتشون هستم. از جمله فوبیای زلزله. حتما همه از زلزله میترسن ولی رابطه من و این بلای طبیعی، یه چیز خاصیه. کافیه یه دیواری، کمدی، چیزی، یه «تق» صدا بده؛ عین گربه، سه متر از جام میپرم و سریع گارد میگیرم.
در طول سالیانی که با این ترس همیشگی، زندگی مسالمتآمیزی داشتم، راههای زیادی رو برای عکسالعمل درست نشان دادن در زمان وقوع این مصیبت برای خودم تصویرسازی کردم. مثلا به خودم میگفتم که خونسردیمو حفظ میکنم و میرم زیرمیز یا چارچوب در. خودمو حایل میکنم روی بچهام که آسیبی نبینه و سعی میکنم که آرومش کنم. عین «بروس ویلیس» تو فیلم «جان سخت».رفقا… دیشب متوجه شدم که کاملا برای زلزله آمادهام…
موقع خواب، همینجور که مثل هر شب، تو مغزم منتخبی از تصاویر بوئین زهرا و رودبار و بم پخش میشد، سر بر بالین آرامش گذاشتم. خونه بغلی که مشغول ساخت و ساز بودن، ظاهرا ساعتشون رو با من کوک کرده بودن. همچین که داشت خوابم میبرد تصمیم گرفتن گودبرداری رو شروع کنن. بیل مکانیکی همچین شروع کرد به خاکبرداری، انگار تا یه ساعت دیگه جنگ میشه و باید خاکریز درست کنه. آنچنان خونمون لرزید که در اون لحظه، زلزله با حداقل مقیاس هفت ریشتر از لحاظ من قطعی بود.
خیلی مسلط به خودم و با آرامش رو تختم نشستم؛ چشمام رو بستم و لاینقطع و بیمحابا فریاد کشیدم و کلیه بزرگان دینرو به کمک طلبیدم.در این لحظات ملکوتی، عین بروس ویلیسِ «جان سخت» که نبودم، هیچ، خیلی هم شبیه گوهر خیراندیشِ «مدرسه پیرمردها» بودم…
بعد از چند دقیقه که فریاد زدم و صدام گرفت و دیدم چیزی تو سَرم آوار نشده، کمکم فهمیدم ماجرا چیه.دیگه نصف شب شده بود و من وسط تختم، داشتم آب قند هم میزدم، ولی خب، چون دستهام رعشه خیلی کم و نامحسوسی داشت، آب قندها همینجور روی ملافه میریخت و محیط را برای رژه مورچهها آماده میکرد…این مانور که شکست خورد. انشاءالله «تق» بعدی جبران میکنم و میشم بروس ویلیسِ «جان سخت».