یادداشت| دست در دست هركولس ايستادهام

روزنامه هفت صبح، فریدون صدیقی| باران میآيد وگاه نيامده میرود واغلب مغموم میآيد لابد میداند ما اسير هزار و يك درد و دلهره ديري و نوظهوريم، با اين همه هربار كه میآيد پر شتاب خودم را به پنجره میرسانم تا ذوق زده دلبریهايش را تماشا كنم اما هربار نرمه سوزی كه میآيد سربه تنم میزند و من كه بیجانتر از پاييزم پنجره را میبندم و مینشينم و درحسرت جوانی خيال پردازی میكنم! آخرين خيالم اين بود؛ كارون لبريز و پرخروش و زایندهرود خرامان و پركرشمه راه میروند.
حال همه خوب است چون تازگیها شنيدهاند عشق حتی با لب بسته هم سخن میگوید! یکی از همان عاشقها میگوید؛ من حاضرم از بالای منارجنبان شیرجه بروم در رودی که زندگیست و نامش زايندهرود است! همراهش میگوید؛ حق با توست وقتی پای عشق در میان باشد عقل به مرخصی میرود و آنچه میماند عشق به عاشقی است!
راست ايناست اين خيالبافیها، حسرت خوار عميقا گذشتهام میكند پس سری به آلبوم رنگ پريده عكسها میزنم مثل اين عکس سیاه و سفید که کنار درخت گیلاس دست در دست دوچرخه هركولس ايستادهام یا آن یکی عکس در تختجمشید که احساس سازنده این بنای جهانی را دارم چون طوری به يكی از ستونها تكيه دادهام که انگار مردمان طبق بر سر، قرار است تا لحظاتی دیگر خلعتی تقدیم کنند که لابد من شاهشاهانم!
اما و ناگهان در همین لحظههای پر خاطره و خرسندی تلفن زنگ میزند و کسی آن سو خبر میدهد که دوستی ارجمند روی تخت بيمارستان حالش لرزان است پس حال من چنان میشود که قلب میخواهد از درد پا به فرار بگذارد. در چنین احوالی همراهم میگويد راست گفتهاند گاه نرسیدن خبر، خوشخبری است و من جواب میدهم اما همیشه خبری در راه است و راست اين است در سالهای دور هم كه كودكتر از امروز بودم يك خيالباز حرفهای بودم؛
چند دانه انجیر خشک، یک مشت نخودچی و کشمش در جیبی که وصله کت، مدرسه، مشق و کتاب بود در روزی که برف، هوا را آشفته میكرد میتوانست یک مسیر گرم از خانه تا مدرسه برای من و برادرم بيژن و دوستانم هادی و بهروز باشد و کام را چنان عزیز كند كه يادمان آيد سرما به انسان یاد میدهد زغال بدزدد! آری همان هزار سال پیش درسنندج پدر درگوشم زمزمه میکرد؛ ای فرزند خيالباف من بدان و آگاه باش سود دیگران خواستن، به سود خود توست.
پس خیرخواه باش و بدان هیچ شمشیری علیه مهربانی وجود ندارد! پس عادل باش حتی اگر گدا باشی! و اضافه میکرد؛ ای جوانك شرط عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن و تاكيد میكرد هر چقدر به فکر بهشت باشی بهتر زندگی خواهی کرد! شك ندارم اگر پدر زود نمیرفت و زنده بود چه سرزنشها بهخاطر غفلتهايم كه نمیشدم و البته امكان هم نداشت باور كند روزگار اين قدر پست باشد كه كاری از هيچ پندی برنيايد!
محبوب من
دیر آمدم اما ملامتم مکن
باز هم هر شب
از پنجره به خواب تو میآیم
و گلی سرخ به اتاقت میاندازم
حالا و اکنون كه روزگار از هرسو بس ناجوانمردانه در ستيز با زندگی معمولی است همه میدانیم هر کسی روزگار بیخش و خراش جوید باید در خانه بماند گرچه هيچوقت بیخبر نمیماند و همیشه هم خبر این است خبری در راه است مثلاً مردی میآيد که شبیه نيمه گمشده شماست یا زنی که بهتر از نيمه ديگر شماست یا فرزندی در راه است كه با حضورش مثل باران وسط تابستان هوای پرغبار زندگی شما را تلطیف میکند!
همراهم میگوید؛ خيالبافی بسه تو كی میخواهی بزرگ بشی هزارسالته كی میخواهی بفهمی عمل ما یکی از عوامل مهم تعیینکیفیت آینده ماست. پس برای آنکه آینده بهتری داشته باشيم باید منشأ عالیترین اندیشهها و عملها باشیم در آن صورت دوست داشتن مهمترین خبر است! امادريغ و درد كه دغدغه حال بد دختران مدرسه همچنان خبراول است مثل آثار ويرانگر تحريمها وگرانی وكاهش ارزش پول و و و !
من گفتم احسن اما يكی را كه مهمتر از همه است جا انداختی و آن يكی عاليجنابان مسئولان هستند!
همراهم جواب داد؛ بهقول نوهام آيلين بیخيال داداش! آنها اگر ما را دوست داشتند حال ما چهار فصل بود نه فقط پایيز برگريز! در همین لحظهها خبر میرسد مسافری نازنين از سرزمین دور در راه است. شنيدن اين خبر خوش، حالم را بستنی قندانی با چهار لك مربای آلبالو میكند در ساعتی كه ته مانده روز دوشنبه است از روی مبل بلند میشوم تا چهره بستنی قندانی خودم را در آینه ببینم و باور كنم در اين روزگار ستمديده هم شايد کسی و يا كسانی باشند كه گرچه ما را به گریه میاندازند اما دوستمان دارند. اين را كبوترها و گنجشكها هم میدانند!
نخستین مصرع این شعر
برای تو نوشته شد
مصرع بعدی را
نمیدانم
به یاد که خواهم نوشت
حالا بیا و
عشق را باور کن
* شعرها محمود درویش ـ صباحالدین قدرت آکسل.