قاب تاریخ| فیدوس، اصغر و پریسا، خاطرات ثریا و خانوم

روزنامه هفت صبح، مرتضي كليلي | با قاب تاريخ به ایران قدیم سفر و یادی از گذشته ميكنيم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر كمتر ديده شدهاي استفاده شده که تماشاي آنها خالی از لطف نيست. عكسهايي از مشاهير تاريخ معاصر ايران، شهرهاي ايران، خودروهای نوستالژیک، عكسهاي فوتبالي و… براي ديدن تصاوير و شرح آن ادامه مطلب را بخوانيد.
قاب مشاهیر 1
اصغر فرهادی و پریسا بختآور در یک قاب متفاوت؛ نمایش «ماشیننشینها» یکی از نخستین آثاری است که اصغر فرهادی کارگردانی کرده است. نمایشی که فرهادیِ جوان همراه با همسرش پریسا بختآور در آن به ایفای نقش پرداختند. این نمایش که در سیزدهمین جشنواره تئاتر فجر روی صحنه رفته است، روایتگر داستان مردم فقیری است که به دلیل نداشتن مسکن، از ماشینهای اسقاطی حاشیه شهر به عنوان سرپناه استفاده میکنند. این دوره از جشنواره در تاریخی خارج از دهه فجر یعنی از ۱۲ تا ۲۰ اسفند سال 1373 برگزار شد.(ایسنا)
قاب مشاهیر 2
قسمتهایی از کتاب کاخ تنهایی، خاطرات ثریا اسفندیاری، (قسمت سیام)؛ پرنسس اشرف به گزارش دادن از گوشه و کنار زندگیاش میپردازد. از سران و رهبران بزرگ زمان که در صحنههای سیاسی با آنها آشنا شده است، برایم صحبت میکند. استالين که يك پالتوی پوست زیبلین در کرملین به او هدیه کرده، پرزیدنت ترومن که با او در «کاخ سفید» دیدار داشته. در هر حال، رفتارش مرا جذب میکند؛ چراکه او را کمتر از پرنسس شمس محيل و مهاجم میبینم…
در دربار و میان مردم شایعهای پراکنده شده است. از سوی چه کسی؟ نمیدانم. «گفتهاند» اشرف باخوراندن يك جوشانده پر از میکروب «سالمونلوز» مرا به این بیماری مبتلا کرده تا با از میان بردنم نفوذی را که در شاه دارد و محتمل است که من آن را خنثی سازم، از دست ندهد… پروردگارا! کدام نفوذ؟ شایعهای بود پوچ، زیرا شیوع بیماری در تهران گسترش مییافت و مواردی از بیماری روده میان افراد خاندان سلطنت هم مشاهده میشد …
مانورهای شمس خستهام میکند، دستهبندیهایشان آزارم میدهد: «ثریا جان میبینم شما امروز بعدازظهر با اشرف بیشتر صحبت کردید تا با من!» . «ثریا جان نباید زیاد تحت تأثير شمس قرار بگیرید!» دکتر ایادی به داد من میرسد و برنامه عیادت مرا تنظیم میکند. تاجالملوک، ملکه مادر، فقط يك بار به دیدنم آمد و يك سنجاق سینه آورد: يك طوطی از مروارید و زمرد. با صدایی ضعیف گفتم: « علیاحضرت از این همه محبت متشکرم!»
من که در اندیشههای پر از اندوه و ملالم افتادهام گذشتهها به خاطرم میآید: تمام آن سالهای کوتاه که بدون آنکه بفهمم يكيك گذشت. من، دختر جوان ورزشکار لوزان و مونترو؛ حالا میخکوب در تختخواب، در يك اتاق، با پاهای بیوزن و هیکل استخوانی و ناتوان افتاده و برای رویارویی با زندگی باشکوهی که میرود برایش فراهم آيد، زندگیای که تمام دختران جوان آن را در رویا میدیدند و آنان را میترساند؛ هیچگونه آمادگی ندارد…
عاقبت توانستم از جایم برخیزم. درحالیکه مادرم یا دکتر ایادی کمکم میکنند، چند قدمی در باغ راه میروم. شاه بیشتر از پیش بیصبری نشان میدهد، چه با دلایل شخصیاش و چه از نظر سیاسی. او میخواهد هرچه زودتر ازدواجمان صورت گیرد… به پزشکان میگوید:«کی حالش خوب میشود؟ منتظر چه هستید، کاری کنید که زودتر سر پا بایستد؟» سعی دارم نیرویم را باز یابم، وزنم 40 کیلو شده …ادامه دارد…
قاب نوستالژی
فیدوس؛ صدایی آشنا که آبادانیها و تنها کارکنان شرکتنفت با آن خاطره دارند؛ صدای فیدوس در شهرهای نفتخیز، صدایی آشنا بود که نهتنها کارکنان نفت که همه اهالی آن را میشنیدند. زنان با شنیدن صدای فیدوس عصرگاهی جلسات خود را با زنان همسایه جلوی «لین»های کارگری تعطیل میکردند تا باآماده کردن یک استکان کمر باریک چای خوشبوی سهمیه رشن، پذیرای همسران خود باشند…
اما ریشه کلمه فیدوس؛ «فیدوس» نام یک نی بلند است، مانند خیزران، البته بسیار قویتر و ستبرتر! این نی برای انتقال آب، از رودخانهها به زمینهای کشاورزی دهقانانِ هند باستان، مورد استفاده قرار میگرفت. ولی فیدوس کاربرد دیگری، غیر از آبیاری، پیدا کرد. سطح داخلی نی فیدوس برخلافِ ظاهرش، بسیار صاف و صیقلی بود. این کاربرد جدید فیدوس، استفاده از آن به عنوان شیپور بود. انگلیسیها این کلمه را از هندیها گرفتند و از آن فاگوتو یا فاگوت (Fagott) را ساختند که به نوعی شیپور هم اطلاق میشود.
جنس فیدوس هندی از چوب بود درحالیکه فیدوس پالایشگاه از فلز بود. فیدوس هندی با نیروی باد کار میکرد، درحالیکه فیدوس پالایشگاه با فشارِ بخار آب، موسوم به «استیم» صدایش در میآمد. صدای فیدوس زنگ بیدار باش و اعلام وقت کار بود. صبحها قبل از ساعت هفتصبح که زمان شروع کار در پالایشگاه بود؛ صدای فیدوس سه نوبت در فضای محلههای کارگری همجوار با تاسیسات طنینانداز میشد.
بار نخست سه سوت پیاپی؛ خواب را از چشم کارگران میربود تا با شنیدن ٢سوت پیاپی در نوبت دوم صبحگاهی به محل کار خود بروند و تک سوت نوبت سوم صبحگاهی آوایی بود که هیچ کارگری دوست نداشت پشت دروازه پالایشگاه آن را بشنود زیرا در این صورت آن روز از کار محروم بود. صدای فیدوس در گوش بسیاری از آبادانیها هنوز زنگ میزند. خاطرها گاه داستان میشود، محلهها جان میگیرد.
همانطور که زویا پیرزاد در کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» مینویسد. بریم و بوارده، محلههای کارمندی و کارگری که انگلیسیها با تفکر طبقاتیشان ساختند. محلههایی که خیابانبندیهای منظم و منسجم دارند. باشگاه، سینما و تمام امکانات رفاهی را اینجا با هم دارد... (بخشی از مطلب برگرفته از موزه و اسناد صنعتنفت ایران است)
قاب مشاهیر 3
داستان زندگی «خانوم» زنی از خاندان قاجار، نوه مظفرالدینشاه و خواهرزاده محمدعلیشاه؛ (قسمت اول)؛ وقتی به دنیا آمدم بهار بود. در اتاق گوشواره همان ساختمان بزرگی که وسط باغ خانهمان قرار داشت در محلهای که به اسم پدر و پدربزرگم معروف بود، آمیرزا یحیی در پشت بام اذان خواند. مادرم از درد بیهوش شد.
ماما ژانت قابله ارمنی، بند نافم را برید. دکتر فوریه حکیم دربار هم در کلاه فرنگی نشسته بود و قهوه میخورد تا اگر لازم شد، وارد کار شود. ساعتی بعد خبر به دنیا آمدنم را با سیم تلغراف سفارت به پاریس فرستادند، پدرم آنجا بود اما خبر را به شابابا پدربزرگم دادند، مظفرالدینشاه پدر مادر من بود و در آن زمان برای سیاحت و معالجه در فرنگ بهسر میبرد. بعدها برایم گفتند که شاه به محض رسیدن تلغراف تهران، پدرم را خواست و به او مژده داد.
شابابا که خود را آماده میکرد تا مهندس سازنده برج ایفل را به حضور بپذیرد، دستور داد این متن را برای کاخ سلطنتی تهران تلغراف کنند. این کاغذ برگ اول دفتر زندگی من است.«نواب عليه عصمتالسلطنه. همین الآن تلغراف رسید که صاحب دختری شدهای. انشاءالله خانومی خواهد شد. مبارک است. چشم ما هم روشن شد. پنج سکه امپریال به خان مرحمت فرمودیم. آسید احمد میگوید در شب شش سوره نسا را موقع نماز مغرب و عشا در گوشش بخوانند خوب است و شگون دارد. در مملکت پاریس. جمادیالثانی ۱۳۱۶»
از همان موقع مادرم و دیگران من را خانوم صدا کردند. بعدها به همین اسم سجل و تذكره سفر گرفتم. قرار بود وقتی بزرگ شدم، شابابا لقبی مرحمت بفرمایند اما روزگار نگذاشت.پیش از من، مادرم پسری به دنیا آورده بود که دو ماهی بیشتر نماند. بعد از من هم دیگر فرزندی نیاورد.
اما تنها نبودم، از اولین روزهایی که به خاطرم مانده دور و برم شلوغ بود.دایهام دو دختر داشت هم سن و سال من، خاله خانم سرجهازی مادرم هم دو دختر داشت. رقیه و زینب کمی از من بزرگتر بودند. گرچه مونس و همدمم شاهزاده خانمها به حساب میآمدند، دخترهای شابابا و نوههای دیگر او که دخترخالهها و دخترداییهایم میشدند. ادامه دارد…
قاب تاریخ
مشاغل حول قلیان! قلیان چاقکردن و قلیانداری در ایران شغلی شده بود و پرداختن به آن تجربه و مهارت و استادی میطلبید. قلیانچاقکنها یا قلیاندارها معمولا پایگاه و منصبی همسنگ و برابر با قهوهچیان در جامعه بهدست آورده بودند.خانوادههای ایرانی آنقدر که سیگار را منع میکنند، به منع قلیان نمیپردازند.
شاید یکی از دلایل این امر، جایگاهی است که قلیان در تاریخ معاصر ایران داشته است. آنچنان که برای استفاده از آن مشاغل متعددی ایجاد شده بود. مثل آتشبیار؛ وظیفه آتشبیار، بردن آتش برای قلیانکشها بود. آتشبیار با منقل کوچک پر از اخگرش در میان مردم میگشت و با گذاشتن چند گل آتش روی سرک قلیانهای قلیانکشان، نمیگذاشت تا آتش قلیانشان خاموش شود.» قلیاندارها را نیز میتوان به لحاظ کار و محل خدمتشان به چهار دسته تقسیم کرد:1-قلیاندارهای خصوصی دربار و خانههای رجال و اعیان و روحانیون و بازرگانان 2-قلیاندارهای قهوهخانهها 3-قلیاندارهای سیار یا دورهگرد 4-قلیاندارهای حمام» (کافه تاریخ)