تکنگاری| وقتی آسنترا هم جواب نمیدهد

روزنامه هفت صبح، صوفیا نصرالهی| مدتهاست به این نتیجه رسیدم که داروهای ضدافسردگی حاوی سرترالین باید به آب لولهکشی شهر اضافه شود….سروتونین بستنی و شکلات تبدیل به شوخی میشود. جمعه چنین روزی را تجربه کردم. هر کاری کردم نمیتوانستم روی کتاب «جزء و کل» ورنر هایزنبرگ که مشغول خواندنش هستم متمرکز شوم. چاه ویل افسردگی مرا در خودش کشیده بود و اینجور مواقع برای مقابله با فرو رفتن یا به خواب پناه میبرم یا کتابهای پلیسی.
کتاب پلیسی جدید دم دستم نداشتم این شد که رفتم سراغ اپیزودهای آخر سریال «اسبهای تنبل» محصول اپل تیوی. هر وقت هوس سریال جاسوسی کردید بروید سراغ محصولات بریتانیایی. از وقتی که در دهه ۷۰ تلویزیون خودمان سریالهای جاسوسی بی.بی.سی مثل ریچارد هنی را نشان میداد تا الان که شبکههای آمریکایی سراغ نوولهای جاسوسی انگلیسی مثل «لجنخانه» نوشته میک هرون میروند و از روی آن سریال درجه یکی مثل «اسبهای تنبل» ساخته میشود.
فصل اول سریال ابتدای سال 2022 پخش شد که معرفی کاراکترهای لجنخانه و رئیس آن جکسون لمب بود. لجنخانه درواقع زیرمجموعهای از سازمان جاسوسی MI5 است و به نوعی تبعیدگاهی برای مامورانی که در سازمان دچار اشتباه میشوند. آنها به جای خارج شدن از چرخه به لجنخانه میروند که قرار است کارهای فرعی انجام بدهد اما از قضا ماموریتهایی سر راهشان قرار میگیرد که حیاتی و مهم است.
محور اصلی سریال آدمهای لجنخانه به سرپرستی جکسون لمب با بازی خیرهکننده گری اولدمن هستند. اولدمن یکبار پیشتر از این در فیلم «بندرن خیاط سرباز جاسوس» نقش اسمایلی جاسوس معروف رمانهای لوکاره را بازی کرده بود. اینجا مردی شلختهتر، بینزاکتتر اما به همان باهوشی است. فصل دوم جکسون لمب درخشانتر از فصل اول است. فصل اول به ماجرای آدمربایی یک دانشجوی مسلمان توسط تروریستهای افراطی میپرداخت و فصل دوم داستانی کلاسیکتر دارد با همان درونمایه قدیمی جنگ سرد و حضور روسها.
اپیزود اول فوقالعاده شروع میشود و هر ۶ اپیزود فصل دوم در روایت غافلگیرکننده و هیجانانگیز است. آدرنالین خونتان را بالا میبرد و پایان دلچسبش وعده فصل جدیدی را در سال آینده میدهد. موسیقی تیتراژش را هم دریابید که با همراهی میک جگر گروه رولینگ استونز ساخته شده و خود استاد ترانهاش را با عنوان «بازی عجیب» خوانده. برای من سریال دستاورد اساتید سن و سالدار سرحالی مثل میک جگر و گری اولدمن است. جمعه فقط دو اپیزود پایانی «اسبهای تنبل» مانده بود.
برای سر کردن جمعه کشدار افسردهکننده کافی نبود. از غروب به بعد مانده بودم چطور تا وقت خواب دوام بیاورم. تصمیم گرفتم فیلم کلاسیک تکراری ببینم که تمرکز زیادی نخواهد و معجزه بیلی وایلدر از قرصهای ضد افسردگی بیشتر اثر کرد. میخواستم فقط اول «سابرینا» را دوباره ببینم. سراغ نسخه سیدنی پولاک رفتم و بیحوصلگی ده دقیقه بیشتر امانم نداد اما «سابرینا» با آدری هپبورن و همفری بوگارت که پخش شد تا آخرش نشستم و با صدای بلند خندیدم و از قصه پریانی وایلدر و لیمن کیف کردم.
این دفعه مثلا جزئیاتی مثل شیشه زیتون پدر خانواده لارابی هم شگفتانگیز بود و نشانه اینکه چطور فیلمنامهنویسان با ظرافت و هوش یک شوخی را در یک مرحله بنا میکنند و بعد تا دو دفعه دیگر از آن در فیلمنامهنویسی کلاسیک بهره میبرند. معجزه وایلدر و ترکیب اولدمن در یک قصه جاسوسی تنها چیزهایی بودند که میتوانستند کاری کنند یک روز کشنده تاریک را به سلامت به پایان برسانم.