دست فرمون| چرا یک دستی میپیچی!

روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری | داستان دستفرمان، از آن داستانهاییست که بین بچههای پایین، بچههای آن محلهها که به فکرتان هم خطور نمیکند دقیقا کدام محلهها، شأن و شخصیت بهحساب میآید. دروغ چرا؟! دختر و پسر در آن محله از کوچکی سر دوچرخهسواری کلکل داشتند و اکثرشان از همان راهنمایی بلد بودند ماشین برانند و حتی موردی یافت شده که در پارک سرخهحصار موتورسواری هم یاد گرفته است! حکایت دستفرمان در آن محله کذایی خیلی مهم بود.
ما هم در همان محله بُر خورده بودیم و از همان راهنمایی کجدار و مریز رانندگی بلد بودیم و به محض اینکه دیپلم گرفتیم رفتیم برای گرفتن گواهینامه رانندگی که خودش حکایت غریبیست. مربیام مرد بود و باید یک مرد هم همراهم میآمد، بابا صندلی عقب نشست و نشستم پشت رل آن پیکان آبی کمرنگ صفر و گاز پشت گاز! هرچقدر هم از سمت شاگرد، مربی سعی میکرد زیر پایش کلاچ و ترمز را تنظیم کند، بیفایده بود.
بابا هم از پشتسر هی میگفت ولش کن این توی رانندگی نترسه! نشان به آن نشان که روز دوم وسط میدان امام حسین آنقدر گاز دادم که ماشین بدبخت راهی تعمیرگاه شد. خلاصه سرضرب و دفعه اول گواهینامه را گرفتم و رنو۵ را صاحب شدم. بماند که چطور با این رنو۵ در این شهر ویراژ میدادم و یادم است که یکبار کلاچ و فرمان با هم برید و باز هم از رو نرفتم و تا تعمیرگاه خودم را کشاندم! از رانندگی باکی نداشتم.
اصلا بچهها الان هم میگویند فلانی را ولش کنید در ماشینش میخوابد. وقتی حالم بد است این لایی کشیدن بین خودروها، حالم را جا میآورد. بماند که همیشه بحث دستفرمان که میشود و شروع میکنند که رانندگی خانمها… سریع و باافتخار میگویم من در این حدود ۲۰ سال اصلا تا حالا تصادف نداشتهام. ولی خب دروغ چرا اندازه موهای سرم با آدمها سرشاخ شدهام و ببخشید بیشتر از همه با پیرمردهای عزیز که اصلا ماجرا ربطی به دستفرمانشان ندارد و یک لج پنهانی دارند که به تو راه ندهند!
اصلا داستان دستفرمان یعنی همین. نشسته کنار دستم. هربار لایی میکشم، دنده و کلاچ عوض میکنم بیشتر خودش را جمع میکند و با فریاد میگوید سارا، عه! آخر سر به حرف میآید که لعنتی چرا یکدستی رانندگی میکنی! چرا یکدستی میپیچی! ریسه میروم و باز کف دستم را میگذارم روی فرمان و یک دستی میپیچم…. برایش نمیگویم فلسفه خندهدار زندگیام همین است. دلم میخواهد اینجوری رانندگی کنم که وقتی بچه بودم برادر بزرگترم سبک و سیاقش بود.
برایش نمیگویم فلسفه دارد این دیوانهبازی. بچه هم که بودم همین بود. اوج دیوانگیم این بود بیدست دوچرخهسواری کنم. روی زین دوچرخه بنفش مینشستم، دستها را باز میکردم و تندتند رکاب میزدم. کلکل داشتم تا روی پسرهای کوچه را کم کنم. از شکست، از کم آوردن، از نتوانستن متنفر بودم. میخواستم اول باشم، اول هر اتفاقی. دوم بودن در مرامم نبود و نیست، حتی اگر شب عضلههای پشت پایم از درد تیر میکشید باز هم از رو نمیرفتم.
حتی یکبار با دوچرخه چنان کله شدم که دماغم ترکید و باز هم از رو نمیرفتم و با دستهای باز کوچه را رکاب میزدم…. حالا این فلسفه روی زندگیم باقی مانده است. این کلهشقی. اینکه به دستها کاری ندارم و پاهایم ترمز میگیرد، پاهایم رکاب میزند و روی پاهایم میایستم… اینکه کابوس اول نبودن در زندگی رهایم نمیکند… این بازیها انگار بین نسل ما مشترک است. ماها از دوچرخهسواری و بیدست رفتن خاطره داریم.
از این کلکل در رانندگی که زن جلوی مرد کم نیاورد که تهش بگویند اوهوی گاز توی داشبورد است! از این کلهشقی عجیب دهه شصتی، از این غرور که اگر دلمان از غصه، از دلتنگی از… بترکد باز هم نمیگوییم چه مرگمان است! حالا یکدستی لایی میکشم و حتی اگر توی دلم خالی شود باکی نیست، ما آنچه را که باید از دست داد، دادیم… اصلا سرعت، مرام عجیب و غریبی دارد.
حتی در بازی دستفرمان، میگویند فروغ فرخزاد چنان تند رانندگی میکرد که یکبار در مسیر شمال با گلستان بودند که تصادف عجیبی کردند و همیشه مادرش نگران فروغ بود و دستفرمانش! حتی روز مرگش وقتی خبر میآورند فروغ تصادف کرده اول همه فکر میکنند باز جنون سرعت کار دستش داده…! دروغ چرا؟ نگارنده همیشه آرزویش این بوده اگر قرار است تمام شود در جنون و سرعت و جاده باشد، دست باز و هرچه باداباد…