رابطه عجیب تنگی نفس و وراجی و عکاسی!

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا من یک ایرادی دارم که اصلا نمیدونم برای حل کردنش به کجا باید متوسل بشوم و آن هم این است که در یک جمع، اگر راجع به همه چیز اظهار نظر نکنم، احساس تنگی نفس میکنم… یعنی هر کسی، هر حرفی زد، این دهان من هم باید باز بشود و له یا علیه موضوع مطروحه، حتما باید اظهارفضل کنم… اصلا نمیتونم هیچی نگم و آرام بمانم و آبروی خودم را حفظ کنم… واقعا عجیبهها…
در یک جمع دوستانه و در محیطی دوستانهتر، نشسته بودیم و به دلایلی شخصی که فقط به خودم مربوطه، خیلی برایم مهم بود که آدم خیلی جذاب و دوست داشتنی و با معلوماتی به نظر بیایم. بنابراین طبق عادتی دیرین، فَک را کار انداخته بودم و با تمام قوا، مشغول بافتن راست و دروغ و یمین و یسار به هم بودم… در این بین هم اگر کسی، از دهانش کلمه و یا جملهای در هر موردی میپرید، مجددا به مانند یک وزغ، به میان بحث میپریدم که خدای نکرده کسی فکر نکند که من از قدرت تکلم، محرومم…
به همان دلایل شخصی که عرض کردم فقط به خودم مربوطه، پا روی پا انداخته بودم و تکلیف ترامپ و برجام و گرانی بنزین را یکجا روشن میکردم که تصمیم جمع بر این شد یک عکس دسته جمعی گرفته شود… فکر میکنم نیت اصلیشان بر این بود که من چند دقیقهای حرف نزنم تا نفسی بکشند… یک نفر از جمعِ مذکور که باز هم به دلایل شخصی، فقط به خودم مربوطه که کی بود، گفت: « وااای… من عکس نمیگیرم… من خیلی بد عکسم…» خب… صید در دام افتاد…
از برجام و سیاست خارجی و داخلی که هِر و بِرش را از هم تشخیص نمیدهم، یک ساعتی حرف زده بودم… در عکاسی که دیگر دستی بر آتش دارم و فرصت مغتنمی بود که برگ دیگری از تواناییهای لایتناهیِ خودم را رو کنم. از آنجایی که کسی نبود بر دهانم بکوبد و من را سر جایم بنشاند، بادی به غبغب انداختم و حرف مفت زدن را شروع کردم:
- « حتما میدونین که من مدتی عکاسی میکردم» / « جدی؟…چه جالب… نه نمیدونستم» / « بله… و ما اصلا چیزی به نامِ آدم بد عکس و خوش عکس نداریم. مهم اینه که عکاس موفق بشه زاویه زیبای هر چهرهای رو تشخیص بده… مثلا خود من… استاد پیدا کردن رخِ زیبای هر صورتی هستم.»
آقا حرف زدم… آقا حرف زدم… آقا چرت گفتم… آقا پرت گفتم… آقا پلا گفتم… کار به آنجایی کشید که طرف فکر کرد با « آنسل آدامز » داره صحبت میکنه: « وای چقدر عالی… میشه با همین گوشیم از من یه عکس خوب بگیرین؟»با سر قبول کردم و گوشیاش را گرفتم و بعد ازگفتنِ صدتا جمله بیربط راجع به نور و دکور و زاویه دید و این چیزها که حفظ بودم، بالاخره عکس اول را گرفتم… خدایی افتضاحتر از این نمیشد… یعنی زاویهای بدتر نمیشد انتخاب کرد…
- « همانطور که خدمتتون عرض کردم، زاویه زیبا باید پیدا بشه… این عکسِ خیلی خوبی بود ولی باید خیلی بهتر هم بشه…»
عکس دوم از اولی هم بدتر بود… سومی رو که اصلا نمیشد نگاهش کرد… همینطور ادامه میدادم و در دل به آن کسی که تئوریِ « همه خوش عکس هستند » را راه انداخت، درود و ثنا میفرستادم…
طرف هر چی اصرار میکرد که حداقل یکی از عکسها را ببیند، زیر بار نمیرفتم: - « نه… اصلا… خواهش میکنم اجازه بدین من کارم را انجام بدم تا به نتیجه مطلوب برسیم…» به نتیجه مطلوب که هیچ، کلا به هیچ نتیجهای نمیرسیدم… نمیفهمیدم چه بر سرِ چهره این بدبخت، بعد از عبور از لنز میآمد که چهرهاش تداعی کننده زرافه میشد… پنجاهتایی عکس گرفته بودم، یکی از یکی زرافهتر که گوشی را قاپید از دستم:
- « خاکِ عالم بر سرم… چرا اینجوری از من عکس گرفتین؟… اینا چیه؟… »خب… متاسفانه مجبور به ترک سریعِ جمع شدم و این روزها به دنبال راه حلهایی هستم که بتوانم زبان و دهانم را در مواقع ضروری به هم بدوزم…