سرقت از خانه سپهبد آزموده معروف به آیشمن

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | امیرحسین آزموده از چهرههای ترسناک سالهای پس از کودتا بود. انتصابش به دادستانی ارتش موجب شد تا او بیدریغ احکام اعدام را درخواست کند. او حتی خواستار اعدام مصدق شده بود(که در نهایت قاضی به حبس و تبعید رای داد) و داستان جدلهای لفظی دنباله دارش با مصدق در دادگاه خود یک قصه جدا خواهد شد.
او برای دکتر فاطمی، نواب صفوی و یارانش و همینطور سرهنگ سیامک وسرگرد مبشری و اعضای گروه افسران حزب توده نیز تقاضای اعدام کرد. او تا سال۱۳۴۰ آنقدر اعدام کرد که به آیشمن ایران مشهور شد و در سال۱۳۴۰ به خاطر اختلاف با علی امینی نخست وزیر وقت استعفا داد و مدتی هم به زندان افتاد. او در سال۱۳۷۷ و در ۹۰سالگی در پاریس درگذشت. اینجا داستان دیگری را درمورد آزموده روایت میکنیم. داستان اینگونه شروع میشود:
ژرژ اصلا اهل روسیه بود، بعد از انقلاب روسیه با یک هواپیمای شوروی به ایران فرار کرد و چون دولت ایران به او مظنون شد، مدتی او را حبس کرد. همان مدت حبس موجب شد که ژرژ با دزدان همنشین شده و بعد از آزادی، چون کاری نداشته شروع به دزدی کند. یکی از همبندانش در مجله «امید ایران»، یکی از شاهکارهای دزدی ژرژ را که از زبان خودش شنیده بود به قلم میآورد.
شاهکار دزدی ژرژ سرقت از خانه سپهبد آزموده، دادستان وقت ارتش بود که خودش آن را اینطور برای همبندش تعریف کرده بود:یکی از شبها من و دو سه نفر از شاگردانم تصمیم گرفتیم کار کنیم؛ یعنی برویم دزدی. اوایل شب به دزاشیب رفتیم، درِ خانهها قدم زدیم. روز جمعه بود و میخواستیم متوجه بشویم که کدام خانه خلوت است.
چراغهای یک خانه بزرگ خاموش بود و آن خانه را نشان کردیم. همان شب از دیوار پشتِ خانه داخل منزل شدیم و چهار تکه فرش سرقت کردیم. هیچکس متوجه نشد و ما با خیال راحت فرشها را به خانه بردیم. فردا صبح که من از منزل بیرون آمدم یکی از ماموران آگاهی به سراغم آمد و گفت: «رئیس گفته فورا بیا آگاهی.»
رفتم آگاهی دیدم رنگ و روی رئیس آگاهی که آن موقع «سرهنگ ف» بود، پریده، با ناراحتی تمام از جا بلند شد، به منِ دزد که از نظر او ارزشی نداشتم تعارف کرد، به پیشخدمت سفارش کرد که کسی داخل نشود و در را بست و با التماس گفت: «موسیو ژرژ دستم به دامنت، دیشب از منزل سپهبد آزموده سرقت شد، اگر این مال پیدا نشود حیثیت و شرف ما میرود. هر کمکی میتوانی بکن. قول میدهم هر کاری داشته باشی برایت انجام بدهم.»
گفتم: «منزل سپهبد کجاست؟ ممکن است بروم محل را ببینم؟» فورا مرا با یک افسر پلیس به محل فرستادند. رفتیم دزاشیب، اتومبیل جلوی خانه سپهبد آزموده ترمز کرد. متوجه شدم که به همان جایی آمدهام که دیشب خودم دستبرد زدهام. داخل خانه شدیم. اعضای منزل اتاق سالن را به من نشان دادند. خندهام گرفت. روی دیوار اتاق یک عکس شاهنشاه بود و روی کاناپه عکس یک سپهبد لاغراندام.
اتاق را نگاه کردم و به مامور گفتم: «برویم اداره.» موقعی که میخواستیم خارج بشویم تیمسار وارد منزل شد. افسر پلیس به او سلام کرد. من هم که دیشب خودم فرشهای خانه تیمسار را جمع کرده بودم، به عنوان کارشناس تعظیمی تحویل دادم. سپهبد با من دست داد و نمیدانست که با دزد خانهاش دست میدهد.
با تبسمی گفت: «این دزد پیدا میشود؟» مثل یک مدیرکل سَری تکان دادم و گفتم: «حتما پیدا میشود. تیمسار نگران نباشید.» تیمسار که تصور میکرد من شغل دولتی دارم و در آگاهی کار میکنم با تبسم گفت: «این قبیل سارقین را بفرستند دادرسی تا مردم را برای همیشه از شر آنها راحت کنیم.» من با قیافه خوشحالی گفتم: «قربان آخرین راه چاره همین است» و خداحافظی کرده از خدمت تیمسار مرخص شدم.
در راه خندهام گرفته بود و فکر میکردم که اگر سپهبد آزموده میدانست که با سارق فرشهایش صحبت میکند و دست میدهد چه میکرد.پس از مدتها فکر نصف شب بلند شدم، فرشها را در یک اتومبیل گذاشتم و رفتم امامزاده یحیی. متولی امامزاده را از خواب بیدار کردم و گفتم: «حضرت حاج شیخ صادق این فرشها را نذر امامزاده یحیی کرده برای شفای فرزندش.»
متولی بیچاره که چنین نعمتی را به خواب هم نمیدید، قالیچهها را از من تحویل گرفت و با تشکر کامل خداحافظی کرد. ساعت ۳ بعد از نصف شب از امامزاده یحیی برگشتم و با خیال راحت خوابیدم.
فردا صبح رفتم اداره آگاهی. رئیس آگاهی منتظر من بود. به محض ورود من باز اتاق را خلوت کرد و با التماس گفت: «موسیو ژرژ چه کردی؟ من همه دزدان پیشینهدار را دستگیر کردهام، ولی هیچکدام اعتراف نمیکنند.»
خندهای کرده و گفتم: «جناب رئیس قول شرف میدهی که اسم سارق را از من نخواهی؟» جناب رئیس قول داد و فورا قرآنی از جیبش درآورد و برای من قسم خورد. با تبسم گفتم: «سارق خانه تیمسار مهدی خندقی بوده، دیشب من او را وادار کردم مالها را پس بدهد. امروز صبح گفت قالیهای تیمسار را برده در امامزاده یحیی گذاشته و به خود تیمسار تلفن کرده که برود و بگیرد.» ….
بعدازظهر افسران اداره آگاهی در راهروی آگاهی با خنده و شوخی برای یکدیگر نقل میکردند که «سارقی قالیچههای سپهبد آزموده را شب برده و به متولی امامزاده یحیی سپرده و گفته اینها وقف حضرت است. صبح که رئیس آگاهی رفته امامزاده یحیی متولی با سماجت اموال حضرت را پس نمیداد تا با زور و فحشکاری اموال تیمسار را از متولی حضرت گرفتهاند.»