تکنگاری/ استخدام شکارچی ماهرِ مارمولک

روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | کنار چمدانِ بازِ روی زمین، چشمم به چیزی افتاد که خیلی مشتاق دیدنش نبودم. دوتایی زل زدیم توی چشمهای هم و هر دو چند لحظهای تبدیل به مجسمهای رنسانسی شدیم. احتمالاً هردو داشتیم به یک چیز فکر میکردیم: «لعنتی! حالا باید با تو چیکار کنم؟» بالاخره دوتایی به صورت همزمان حرکت کردیم. من بیبرنامه به سمتش هجوم بردم و او با برنامه پا به فرار گذاشت.
مارمولک خردسالی به نظر میرسید. از اینهایی که هنوز غم و دردسر را با چشمهایشان ندیدهاند و به آن خو نگرفتهاند؛ حیران بود و سراسیمه. ریز بود و کم رنگ. به سختی میتوانستم ببینمش. تا جایی که میشد تعقیبش کردم اما لعنتیِ ریزجثه پشت کتابخانه دوید و خودش را پنهان کرد.
وقتی داشتم چهار دست و پا دنبالش میکردم نمیدانستم از او چه میخواهم. تکلیفم با خودم مشخص نبود. مثل وقتی که یک دزد موبایلت را میقاپد و تو بیهدف پشت سرش میدوی. وقتی به دزد رسیدی قرار است چه کنی؟ لگدی محکم به قمه توی دستش بزنی و با یک حرکت چرخشی روی شانههایش بپری و با دو پا گردنش را بشکنی و موبایل را پس بگیری؟ نه. متاسفانه ما با یونیفرم اداری و کیف سامسونت و تنهای خسته گرمازدهمان، کوچکترین شباهتی به لارا کرافت و جان ویک نداریم و اگر یک درصد به سارق برسیم و حرکت قمهاش را در فضا ببینیم، فقط میتوانیم با خوشرویی پاوربانکمان را هم تقدیمش کنیم و بگوییم: «روز خوبی داشته باشی.»
راستش از رابطه با مارمولک در منزل چیز زیادی نمیدانستم. مثلاً همه ما میدانیم که پشه را باید دو دستی کشت و سوسک را زیر ضربات دمپایی له کرد و مورچه را بدون اینکه کسی ببیند و «میازار موری که دانه کش است» وار قضاوتمان کند، نابود کرد. اما معمولاً کسی چیزی از مارمولکها نمیگوید. مخصوصاً یک مارمولکِ خردسالِ بیرنگ و رو که سوار بر چمدان از شهری دیگر به خانهات آمده و غریب و بیکس و کار پشت کتابخانهات چمباتمه زده. مارمولک را باید کشت؟ مارمولک را چطور باید کشت؟ اگر او تصمیم گرفت حمله کند چی؟
در نقش میزبانِ خونگرم، آهسته به طرف مخفیگاهش رفتم و با محبت از او خواستم بیرون بیاید. به او اطمینان دادم که کاری بهش ندارم. فکر کردم شاید بتوانم حسن کچل وار، تا دم در برایش سیب بچینم و او را بیرون بیندازم. نیامد. البته دلیلی هم نداشت بیاید، چون سیبی در کار نبود و من نمیدانستم مارمولکها غیر از پشه طرفدار چه خوراکی هستند. رفتم سراغ پلن بی؛ و آن بازسازی زلزله بود. دو دستی کتابخانه را تکان دادم بلکه لرزهها، لرزه بر اندامش بیندازد و بیرون بدود. عین خیالش نبود. در خانه را باز کردم و مودبانه گفتم: «این در بازه. لطفاً بفرمایید بیرون.»
نیامد. یک شبانه روز گذشت و خبری از مارمولک نشد. از یک طرف سعی کردم حضورش را فراموش کنم و از طرف دیگر فکرِ رشد کردن بچه مارمولک و تبدیل شدنش به یک هیولای stranger thingsای از سرم بیرون نمیرفت.و حالا در حال گوگل کردن آخرین راه نجات هستم: شکارچی ماهرِ مارمولک!