یادداشت افشار | بزغالهای برای تعویض در فوتبال

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: در میان این همه صدای بهدرد نخوری که در گزارشهای تلویزیونی بهویژه مراکز استانی و حتی پشت بلندگوهای استادیومها میشنویم که نمیدانم از کدام خرابشده کشف کردهاند، روزگاری امجدیه گویندهای داشت که صدایش زمهریر بود. صدای حماسی و کشیده رضا طباطبایی گوینده دهههای ۴۰ و ۵۰ امجدیه جز در خاطرات چند نسل از استادیومبروها جایگاهی نیافت. اصلا این صدای کهربایی او بود که خیلیها را امجدیهنشین کرد. آنگاه که هنگام صف کشیدن بازیکنان در ابتدای بازی، فریاد میزد «شماره یک ک ک ک ک ک عزیز اصلی… » «شماره یک ک ک ک ک ک ناصر حجازی.» …
چنان شیرین و دلربا روی حروف کاف مکث میکرد که تماشاگر دلش غنج میرفت. صدای جذاب و گویش شیرینش چنان گیرا بود که بازیکنان را از همان لحظه اول ورود به زمین به موجودی رگگردنی بدل میکرد و از شنیدن نام خود کیفور میشدند. یک صدای غریب مردانه با فرکانس بالا و جذابیتی دلنشین و تک. لابد اگر از قدیمیها بپرسی نهتنها خواندن اسم بازیکنان را در ابتدای هر مسابقه، که دکلمه متنی برای محمد خاتم کاپیتان اسبق تیم ملی هنگام مرگش موهای بدن سکونشینان را سیخسیخ کرد
امجدیهنشینان دهههای دور با صدای او انس و الفتی داشتند که دیگر کمتر مشابهاش را پیدا کردند. مردی که سالهایسال امجدیه را با صدای مخملش چرخاند و هیچکس هیچ خبری از روزگار بعدی او نیافت. کارمند سازمان تاج مدتی را هم در نیمه اول دهه ۵۰ در تلویزیون ایران به کار پرداخت و از سالهای آخر همان دهه، نیست و نابود شد. حالا هرچقدر که دنبالش میگردم کمتر نشانی از مرگش مییابم. یکی میگوید در آن سالهای خانهنشینی در غبار گم شد و از تنهایی دق کرد. یکی میگوید صدایی به یادگار گذاشت و رفت. یکی میگوید یک چکه آب شد و در زمین فرو رفت و دیگر هیچکس او را از نزدیک ندید.
* دو: برای آن امجدیه دلربا که بیشترین صنعت تبلیغاتیاش در ساعت «وستندواچ» و شکلات «میکا» خلاصه میشد، رضا طباطبایی یکی دیگر از سرمایههایش بود. نسلی که ساعت وستندواچ به دست میکرد و شکلات میکا میخورد لابد باید با کفشهای مدل مونیخ تولید کارخانه کفش ملی «یه پا دو پا» بزند و شیرینکاری کند. کفشهای شش استوک مدل مونیخی لاستیکی که در متن آگهیاش نوشته شده بود «سرداران آینده فوتبال ایران با کفش فوتبال مدل مونیخ تمرین میکنند»
و زیر این شعار، تصویری پر از تحرک و شادابی کودکانه چاپ میکرد که در آن، چند بازیکن نونهال با همین کفشهای مدل مونیخی در یک زمین خاکی ناکجاآبادی دنبال یک توپ میدوند. غیر از «کفش فوتبال مدل مونیخ در تمام فروشگاههای کفش ملی» کفشهای تنیس مدل «پیروز» هم بود که از سفیدی برق میزد و جگر آدم را جلا میداد. آرم کفش ملی که یک فیل بزرگ بود روی هر دو کفش ورزشی دیده میشد. همچنین وستندواچ چنان پرستیژی به ورزشکاران داده بود که حضرات مچهایشان را بالا میگرفتند که توی چشم بزند.
همان زمان البته ساعت «فلکا» هم بود که در تبلیغاتش یک دونده سرزنده و پرنشاط را در لحظه استارت نشان میداد که انگار میخواهد خط پایان را بترکاند. شکلات میکا نیز تبلیغات جذابی داشت؛ تیتری با عنوان «شکلات مقوی برای نوجوانان و ورزشکاران» که بغل عکس بامزهای از گرد مولر، بمبافکن آلمانی فوتبال جهان چاپ میشد. این فقط سینما و شکلات و کفش و ساعت نبود که برای جامعه فوتبال دون میپاشید، آگهی «مهمانخانه امیرکبیر در چراغ برق با تخفیف قابلتوجهی آماده پذیرایی از ورزشکاران عزیز است» نیز برای شبمانی ستارههای غریب شهرستانی دلربایی میکرد.
* سه: ما نسل شکلات میکا بودیم. نسل تخمه آفتابگردان و امجدیه پیر و تماشاگران زیر ساعت. نسل ممدبوقی و نسل هژبر خسته جان. همان هژبر خدابیامرزی که توی زیرپلههای امجدیه میخوابید، هم چمنها را آب میداد، هم توپها را باد میکرد و هم برفهای پیست را پارو. نسل من خوراکش قهقهه زدن برای تلاشهای مومنانه عشقعلی در باغشمال تبریز بود که با چندتا چوب درخت توت، یک برانکارد درست کرده بود که بیشتر شبیه تابوت دستی بود و هر وقت بازیکنی در استادیوم باغشمال تبریز حین بازی مصدوم میشد، او با سرعتی وحشتناک میدوید توی چمن و مردم طناز داد میزدند «عشقعلی تابوت گتیر»! (تابوت بیار).
همچنین شعارهای داغ تماشاگران جنوبی هم مختص خودشان بود. وقتی در ابتدای بازی، هنگام خواندن اسامی بازیکنان، فریاد «شیره و گیجه» سر میدادند. ابتدای بازیها در آبادان و اهواز، گروه موافقین با حرارت تمام بعد از معرفی نام بازیکنان موردعلاقه خود یکصدا فریاد میزدند «شیره»! و موقع معرفی بازیکنان مقابل فریاد میزدند «گیجه»!
* چهار: بیشتر عمر رضا طباطبایی در اتاقک شیشهای کنار جایگاه مخصوص گذشت. آن روزها امجدیه عزیز دردانه، دو اتاقک شیشهای در طرفین لژ مخصوص داشت که یکی مربوط به بچههای گزارشگر رادیو و تلویزیون بود و دائم میشد آنجا موهای جوگندمی عطاءالله بهمنش و حبیبالله روشنزاده را دید و دیگری متعلق به آقا رضا طباطبایی، گوینده معروف امجدیه.
توی هر اتاقکی هم یک دانه قارقارک بود با یک میکروفون که تلفن هندلی اتاق گزارشگر را مستقیم به رادیو واقع در میدان ارک وصل میکرد. هرگاه هم قارقارک زنگ میخورد، صورت گزارشگر سفید میشد که خدایا باز چه سوتیای داده است؟ اتاق گوینده امجدیه همیشه خدا منتظر لیست بازیکنان دو تیم بود که آقارضا صدای حماسیاش را بیندازد ته حلقش و از اتاق فرمان داد بزند «شماره یک ک ک ک… ناصر حجازی ی ی ی … » و مردم داد بزنند «شیره» و ناصر طفلی در پیراهنش نگنجد.
* پنج: آن روزها هر استادیومی در هر نقطه از کشور یک گوینده داشت که معمولا به دوبلورهای خوشصدای سینما و رادیوی مملکت میگفتند برو کنار که من آمدم. کارشان در ابتدای بازیها این بود که اسامی بازیکنان، ذخیرهها، مربیان و داوران و تعداد تماشاگران و گاه هوای ملس آفتابی یا ابری آن شهر و حتی کیفیت زمین را اعلام کرده و هیجانی به استادیومها بدهند که البته هر دیالوگ مهیج آنها معمولا با طنازی تماشاگرانی مواجه میشد که شیشکی بستن خوراکشان بود. دیگر خشخش بلندگو را هم که نگو. امکانات در حد قازورات اما صدای بعضیها در حد آلن دلون.
گویندههای خوشصدایی که صوتشان از صورتشان مشهورتر بود و بهخاطر سابقه ورزشیشان صاحب صلاحیتی شده بودند که به آنها اجازه حضور پشت بلندگوها را میداد. آن روزها اتاق فرمان امجدیه روی کاکل آقا رضا طباطبایی میچرخید و یک روز اگر نبود واویلا بود. مثل بازی برق تهران و ملوان در اولین دوره جام تختجمشید در زمستان ۱۳۵۲ که جانشیناش سوتی داد و مطبوعات اشتباه او را با طنزی تمامعیار بازتاب دادند. گوینده جانشین، در همان اول بازی وقتی که داشت اسامی توپچیهای ملوانان را میخواند ناگهان به جای اعلام صحیح اسم «فرهاد صیاد مُصلح» ملوان، فامیل او را «صیاد مسلّح» خواند و فردایش ورزشینویس طنازی برایش دست گرفت که «ترسیدیم مبادا ملوانان از این پس برای به دست آوردن پیروزی، صیاد را با اسلحه به زمین فرستاده باشند!»
* شش: اگر طباطبایی گُل اتاق فرمان ورزشگاههای ایران بود، در استادیوم باغشمال تبریز هم خبرهای بامزهای رخ میداد؛ آنجا گویندهای داشت که بازیهای داخلی را ترکی و دیدارهای جام تختجمشید را اجبارا به فارسی البته با لهجه غلیظ و شیرین آذری دکلمه میکرد. او عادت داشت هرگاه بازیکنی تعویض میشد پشت بلندگو فریاد میزد «شماره ۷ از چمن خارج، شماره ۱۲ به چمن وارد!»
تاکید او روی واژه چمن، آنقدر در دل توپچیهای تعویضی نشسته بود که طفلک علی مودت بازیکن تیم ماشینسازی در جام تختجمشید، یکبار بهش گفت که « برادر من، ما مگر بزغالهایم که به چمن وارد یا از چمن خارج میشویم؟ » گوینده که خندههای نخودی علی را دید اعتماد به نفساش را از دست نداد. پرسید پس به جای چمن چه بگویم؟ علی گفت بگو «به زمین وارد و از زمین خارج میگردد.» گوینده با تعجب گفت زمین ولی چمن را نمیرساندها. علی گفت «میرساند. از اینکه من وقت تعویض، احساس بزغاله بودن بکنم که بهتره!»