دربی آبگوشتی، با حضور افتخاری کشک بادمجون

پیرمرد معترض طرفدار تاج که دندان مصنوعیاش را سمت داور پرت کرده بود
هفت صبح| یک: حالا دیگر من تمام 90 دقیقه دربیهای جدید را با یاد فتحالله و سعید و مرد «دندون مصنوعی» به سر میرسانم و به خود میگویم اگر آنها دیروز هم در استادیوم بودند، چه میکردند؟ یاد فتحالله غریبنواز میافتم؛ تشویقچی معروف دهه 50 پرسپولیس که به «کشک بادمجون» معروف بود و جانش به تیمش بسته بود. یکی از طرفداران سینهچاک پرسپولیس که دیگر کارش از تشکیل حلقههای هواداری در داخل کشور گذشته و رفته بود اروپا و در ناف انگلستان هم گروه طرفداران پرسپولیس را تشکیل داده بود.
دربی سرخابی در این 56 سال، دیوانگان و مجنونهای خاص خود را داشته است. پت و متهایی که الحمدالله همه جا نفوذ دارند؛ نه فقط در استادیومها، بلکه پخش زنده فوتبالبرتر، بلکه در میان لژنشینها، بلکه در اتاقهای مدیریتی دو باشگاه، بلکه در هیات دولت و حتی گاهی هم در قامت روزنامهنگاران زغنبوت و بنجل هزارهسومی که البته کشکبادمجان به آنها شرف دارد.
یکی دیگر از کسانی که دائم هنگام تماشای دربیهای جدید جلوی چشمم رژه میرود، پیرمرد معترض طرفدار تاج بود که قدیمها یک بار هنگام برگزاری دربی در امجدیه، وقتی دیده بود دستش به هیچچیز بند نیست که سمت داور بیندازد، عقلش به دندان مصنوعیاش رسیده بود و آن را پرت کرده بود به سمت کمکداور بازی که سعید صدری، طنازترین داور جهان بود و بیدندان برگشته بود خانه.
بعدها که سعید خودش پیر شده و دندان مصنوعی گذاشته بود، وقتی به خانه من میآمد و این داستان را به عنوان یکی از سورئالترین اعتراض تماشاگران به نحوه قضاوت خود تعریف میکرد، برای شبیهسازی هر چه بیشتر قصه، خودش دندانهای مصنوعیاش را درمیآورد و میگذاشت روی ترنجِ فرشِ آذرشهری خانه ما و میگفت «هنوز آن دندان مصنوعیهای پیرمرد معترض را نگه داشتهام که از بیخ کلهام رد شد. حیف که قالب دندون خودم نبود. ...!»
آدمی که دندان مصنوعیاش را به سمت داور میاندازد لابد اگر قدرتش را داشته باشد حتی قلب مصنوعی و پروستات مصنوعی و چشم مصنوعی و پای مصنوعیاش را هم میتواند به سمت داور پرت کند. آخر وقتی هم که وارد استادیوم میشود، هیچ ماموری نمیتواند دندان مصنوعی یک ناتماشاگر را به عنوان یکی از وسایل اعتراضات مدنی، جلب کند.
دو: غیر از کشک بادمجون و پیرمرد دندان مصنوعی، یاد سعید راد هم میافتم که از هواداران سینهچاک پرسپولیس بود و معمولا هنگام بازیهای تیم موردعلاقهاش حتی صحنه فیلمبرداری فیلمش را نیمهکاره رها کرده و به استادیوم میگریخت تا دربی را از قلم نیندازد. بیهیچ شکی او رکورددار تماشای مستقیم و حضوری بیشترین دربیها در تاریخ شهرآوردهای ایران است که سعی کرده در این نیمقرن و اندی یک دربی را از دست ندهد. روزنامههای اوایل دهه 50 یک بار نوشتند که آقاسعید هشتهزار تومان سرِ بازی دربی شرطبندی کرده و باخته است.
همه داغ کرده بودند که او مگر فوقمیلیونر است که سر یک بازی اینقدر میبازد؟ این اتفاق در دربی شماره 25 افتاد که سلطان جباری دو گل در دقایق 40 و 86 در دروازه حریف جا داد و روزنامهها نوشتند که آقاسعید بعد از باخت هشتهزار تومانی در شرطبندی بهشدت دمغ است. آن روزها شاید با این پولها میشد در تهران یک خانه هم خرید. البته این فقط آقاسعید نبود که شرط بسته و باخت داده بود، آن روزها داستان شرطبندی در حوالی استادیومها و گعدههای خودمانی چنان داغ بود که حتی باعث شد روزنامههای عصر تهران، گزارش داغی در اینباره کار کنند.مثلا روزنامه کیهان نوشت: «یک تاجر آهن و یک بازاری قدیمی، 15هزار ریال شرطبندی کردهاند.»
سه: حالا دیگر من تمام 90 دقیقه دربیهای جدید را با یاد فتحالله و سعید و مرد «دندون مصنوعی» به سر میرسانم و البته یک «آبگوشتپارتی» که بین بازیکنان دو تیم سرخابی در سیداسماعیل برگزار شد. اولین بار که دو تیم سرخابی برای ایجاد صلح و صمیمیت بیشتر، روز قبل از دربی را به صورت مشترک گذرانده و باهم غذا خوردند در «آبگوشتپارتی» سال 1356 بود و دیزیخوری آبیها و قرمزها در بازار سیداسماعیل تهران عطر و طعمی افسانهای داشت.
این داستان که برای نخستین بار اتفاق میافتاد بعدها در دهه 80 نیز برای اعضای دو تیم تکرار شد اما دیگر آن صمیمیت و محبت سال 1356 را نداشت؛ بسیاری از آن واقعه به عنوان نوعی مصلحتسنجی نام بردند تا برای مخاطبان دربی نشان دهند که بازیکنان دو تیم هیچ دشمنی باهم ندارند و از قضا آنها اگرچه در رستوان باهم نان و نمک تازه کردند اما فردایش در میدان، همدیگر را شهلهشهله کردند. بچههای سرخابی در دورهمی نوروز 1356 اما شیرین کاشتند.
آنها دست در دست هم به موزه آبانبار در نزدیکیهای بازارچه سیداسماعیل تهران رفتند و زیر کرسی نشستند و توی یک کاسه، دیزی ترید کردند و توی دهان هم لقمه گذاشتند. چه کسی باور میکرد که حسن روشن و اسماعیل حاجیرحیمیپور در یک بادیه آبگوشت بخورند؟ هرکس آن روز صمیمیت سیال بچهها را دید، دهانش باز ماند. همه فکر میکردند اینها که در داخل میدان به خون هم تشنهاند، لابد سرِ سفره هم خون هم را میریزند تو کاسه و سر میکشند و رجز میخوانند.
اما وقتی دورهمی صمیمانهشان را دیدند که همدیگر را با نام کوچک صدا میزنند و لیلی به لالای هم میگذارند دهانشان باز ماند. طرفدارانی که سرِ بازیهای شهرآورد، تا چند روز متوالی، خواب و خوراک نداشتند و به سادهدلی تمام، هوادارانِ حریف را دشمنِ خونیِ هم میپنداشتند و حاضر بودند از روی جنازه حریف بگذرند، از دیزیپارتی سرخابی بسیار حیرت کردند.
یکیدو شبی به نوروز 56 مانده بود که بچههای سرخابی، در آبگوشتپارتی حاضر شدند و دلی از عزا درآوردند. بانی جشن، مجله تاج بود؛ نشریه اختصاصی باشگاه آبیها و طفلک محمدآقا پورثانی، طنزنویس قدیمی هم شده بود مدیر برنامه این داستان.
او با سبیلهایی که تا بیخ گوشش میرسید سر تمام میزها سرک میکشید تا به کسی بد نگذرد. همان طنزنویس مهربانی که تا دهههای شصت و هفتاد هم در روزنامه آبیها ماند و گهی نیش به این زد و گهی نیش به آن، اما هرگز اصالتش را از دست نداد. یک آبی متمایل به یاسی و یاسمنی که هیچکس قدرش را ندانست. نه در مجله گلآقا و نه در روزنامه استقلالیها، به اندازه کسوت و مهربانیاش قدر ندید. تا اینکه بالأخره کوچید به سمت آن دنیا و راحت شد.
اما اصلیترین ستارههای آن شبِ بهیادماندنیِ آبگوشتپارتی، روشن و حاجی رحیمیپور بودند؛ گلزنهای مهارناپذیر آبی و سرخ. سلبریتیهایی که پاپاراتزیهای رسانههای مکتوب و شفاهی زمانه بهشدت دنبال آن بودند که عکس دونفرهشان را با بازیگرهای فیلمهای آبگوشتی شکار کنند و تیراژشان آمپر بچسباند. خب حسنآقا زرنگ بود و حواسجمع، ازدواج هم که کرده بود میدانست چگونه از بزنگاهها بگریزد اما اسماعیل با آن هیبت هیپیوارش و سرعت تحسینبرانگیزش در میدان، گاه پایش در گودال مطربها گیر میکرد و گیر میافتاد.
حسن اما طفل شیرین رایکوف و حشمت بود. زود ازدواج کرده بود و همسرش هم چهارچشمی مواظبش بود. حتی وقتی دخترکان عاشقپیشه طرفدار فوتبال به خانه ستاره زنگ میزدند که باهاش صحبت کنند، بانو از دوردست میپاییدشان. معروف است که یک بار یکیشان خیلی زنگ میزند که: «من عاشق روشنم. تورو خدا، اجازه بدید صداشرو بشنوم.»
یارو تنها سفارشی که به ستاره مورد علاقهاش کرده بود، این بود که: «چرا هر روز ریشترو میزنی حسنآقا؟ ریش که به تو بیشتر میآد!» حسنآقا در مصاحبه با بچههای دنیای ورزش این قصه را بارها تعریف کرد که: «از فردای آن روز، هروقت با تهریش میرفتم بیرون، خانمم تو کفشکنی یقهام میکرد و ریشتراش در دست، بفرما میزد که یالا بیا ریشترو اصلاح کن بعد برو!»
بالأخره آبگوشتپارتی سیداسمال هم به خوبی و خوشی تمام شد و سرخابیها به خانههایشان رفتند تا عید خوشوخرمی را از سر بگذرانند. این آخرین آبگوشت دستهجمعی آنها بود. آخرین دیزی. آخرین کرسینشینی مشترک. آخرین بازدید از یک آبانبار قدیمی. آخرین بگو و بخند. بعدش دیگر هرکدام به سمتی رفتند. دنیا هرکدامشان را به سمتی پرت کرد. بلبل به غزلخوانی و قمری به گدایی! و دیگر زیر زبان هیچکدامشان بوی دیزی معطر سیداسماعیل مزمزه نشد.