قاب تاریخ| عکس دیده نشده از مهرجویی و فریار جواهریان، مشاجره اشرف و مصدق و ماجرای ازدواج مریم فیروز
عکسهایی از مشاهیر تاریخ معاصر ایران، شهرهای ایران، خودروهای نوستالژیک، عکسهای فوتبالی و...
هفت صبح| با قاب تاریخ به ایران قدیم سفر و یادی از گذشته می کنیم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر کمتر دیده شدهای استفاده شده که تماشای آنها خالی از لطف نیست.
ماجرای مشاجره اشرف و دکتر مصدق
اشرف پهلوی در جریان کودتای ٢٨مرداد 1332، نقش پیک محرمانهای را ایفاء کرد تا از طریق آن مقامات آمریکایی و انگلیسی محمدرضا پهلوی را در جریان تصمیم آمریکا و انگلیس برای طراحی و عملیاتی کردن کودتا علیه دولت مصدق بگذارند. کـرمیت روزولت – مدیر عملیات کودتا در ایران- بـرای اشرف جز آنکه قاصد «یک پیام محرمانه» برای شاه باشد، نقش دیگری قائل نـشده و هـمانگـونه که مطلعین میدانند، اشرف در کتاب خود و گفتگوهایی که پس از انقلاب اسلامی انجام داده، جـزئیات این نقش را به روشنی بیان کرده است :
« تلگراف کردم به یکی از دوستانم به نام خجسته هدایت که او بیاید به فرودگاه و منتظر من بشود. نه جلوی در خروجی فرودگاه، بلکه جـلوی یک در کوچکی که آنجا هست و منتظر من باشد و وقتی که طیاره به زمین نشست، من مواجه شدم با هیجان زیاد و تپش قلب و همین که از طیاره آمدم بیرون، بدون اینکه به چپ و راست نـگاه کـنم از فرودگاه فرار کردم و رفتم به طرف تاکسی و هیچ کس ملتفت نشد. به این طریق از روی باند فرودگاه یکسره رفتم به خارج از فرودگاه، دیدم تـاکسی بیرون ایستاده و خجسته هم آمده بود؛
یک خرده نزدیکتر او را هم شناختم و فهمیدم که کجا باید بروم و رفتم در منزل شاهپور غلامرضا و اینکه چرا رفتم به منزل شاهپور غلامرضا که در سعدآباد بـود، بـرای اینکه خانمش هما اعلم یک دوست خیلی نزدیک من بود و ما با هم خیلی نزدیک بودیم و من خواستم بروم پیش هما و فکر میکردم که آنجا از همه جا مطمئنتر اسـت . البـته بـعد از ٢٥ دقیقه یا نیم ساعت خبر آمـدن مـن بـه مصدق رسید و همان شبانه رئیس حکومت نظامیاش را که اسمش یادم نیست، فرستاد پیش من که شما باید با همین طیاره که آمـدید بـرگردید.
بـه رئیس حکومت نظامی گفتم که به مصدق بگویید: نـه شـما و نه هفت جد شما نمیتواند مرا بیرون کند و اگر میل دارید میتوانید دست مرا بگیرید و محبوس کنید و کـار دیگـری نـمیتوانید بکنید و من از اینجا رفتنی نیستم تا وضع معلوم شـود، البته به او گفتم تا موضوع وضع مالی من حل بشود و برای من بتوانید پول بفرستید. چون پول برای من نـمیفـرستادند و نـمیگذاشت که بفرستند و قدغن کرده بود که پول برای من نفرستند.
فـردای آن روز وزیر دربـار آمد پیش من که ابوالقاسم امینی بود و گفت اعلیحضرت فرمودند که بهتر است شما برگردید. ولی در آن مـوقع نـمیتـوانستم به هیچ کس بگویم که من حامل پیام هستم. عاقبت به وسیله هـما کـه بـه کاخ میرفت و شرفیاب هم میشد گفتم که به عرض برسان مـن حـامل پیغـامی از طرف اشخاصی هستم و باید حتما آن را به شما برسانم ولی معهذا من برادرم را ندیدم و ایشان حـاضر نـشدند که مرا ببینند و بالاخره یک روز ثریا با من قرار ملاقات در وسط سعدآباد گذاشت و در یک مـحلی آنـجا او را دیدم و کاغذ را به وسیله ثریا تحویل برادرم دادم و به محض اینکه کاغذ را تحویل دادم فردای آن روز بـرگشتم . 20 روز بعد آن اتفاقات رخ داد و مصدق افتاد.
منبع:خسرو معتضد، اشرف در آیینه بدون زنـگار
عکس کمتر دیده شده از داریوش مهرجویی؛ در این تصویر مرحوم داریوش مهرجویی در کنار همسر سابق خود فریار جواهریان، فعال حوزه سینما و تئاتر دیده میشود.
دختر فرمانفرما چگونه همسر نوه شیخ فضلالله شد؟
خاطرات نورالدین کیانوری؛ نورالدین کیانوری دکترای مهندسی عمران و دبیرکل حزب توده از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۲ بود؛ نوه پسری شیخ فضلالله نوری و همسر مریم فیروز . او در سال ۶۱ به جرم همکاری با شوروی دستگیر و در سال ۷۸ درگذشت. کتاب خاطرات نورالدین کیانوری، محصول پرسش و پاسخهای عبدالله شهبازی با اوست. بخشهایی از این کتاب را به نقل از انتخاب بخوانید؛
کیانوری: آشنایی من با مریم بهطور خیلی تصادفی و از طریق یک دوست مشترک قدیمی به اسم کامبخش بود. کامبخش دوستی داشت به نام مهندس، ژیلا، کامبخش، ژیلا و سیامک سه رفیق جدانشدنی بودند و زمانی حتی سرهایشان را تراشیده و با هم عکس گرفته بودند.
اسم کوچک مهندس ژیلا چه بود؟ فضلالله، مهندس راه و ساختمان بود، از آن مهندسهای قدیمی دانشگاه ندیده. این مهندس ژیلا با کامبخش و اختر آشنایی داشت. در آن زمان یکی از برادران مریم که طراح استادیوم آزادی است، در دانشکده معروف معماری پاریس به نام «اکول د بوزار» ۶۵ تحصیل میکرد. پس از مرگ پدر، مریم فرمانفرما به علت جنگ مجبور شد به ایران بازگردد.
نام ایشان چه بود؟ مهندس عبدالعزیز فرمانفرمائیان است که اکنون در پاریس است. در این زمان من خدمت سربازی را میگذراندم و ضمناً یک دفتر مشاوره معماری هم داشتم. مهندس ژیلا به دیدن من آمد و گفت چنین جوانی هست که در پاریس سال دوم دانشکده معماری بوده و به ایران آمده است. بد نیست که با تو آشنا شود و ببیند که میتواند در دفتر تو کاری بکند یا نه. عزیز هم به دفتر من آمد و با هم آشنا شدیم. پس از مدتی یک روز من در دفتر نشسته بودم که در زدند. در را باز کردم و دیدم که یک خانم زیبا پشت در ایستاده است.
سلام کردم. در پاسخ گفت که من مریم خواهر عزیز هستم خواهش میکنم شما به دفترخانه بیایید و امضای من را تأیید کنید من هم به دفترخانه که در همان طبقه در آپارتمان مجاور دفتر ما بود رفتم و امضای او را تأیید کردم در آن زمان مریم قصد داشت که برای ساختمان یک خانه وام بانکی بگیرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت پس از مدتی عزیز نزد من آمد و گفت خواهرم میخواهد در باغی که در شمیران دارد یک ساختمان بسازد خوب است که شما نقشه این ساختمان را بکشید.
بدین ترتیب من به آنجا رفتم و راجع به نقشه صحبت شد. مریم نظراتی داشت که من تأیید کردم و خلاصه نقشه آماده شد. این خانه هنوز هست ولی به کس دیگری فروخته شده. این آشنایی به دوستی تبدیل شد و گاهی من به اتفاق مریم و دو خواهر کوچکترش لیلی و هایده به گردش میرفتم. گاهی در فصل برف برای کوهپیمایی به پسقلعه میرفتیم. من هم ورزشکار قوی بودم و به آنها کمک میکردم بدین ترتیب توافق کردیم که ازدواج کنیم.
تو هنری هستی یا فوتبالی؟
کامران عدل عکاس و بنیانگذار عکاسی مدرن ایران با انتشار این عکس در صفحه شخصی خود نوشت: چون گاهگاهی از فوتبال مینویسیم؛ مردم خواهند گفت: تو هنری هستی یا فوتبالی؟ میدانید که بعد از انقلاب عدهای زدند توی فوتبال که «نون و آب» توش بود. در آن دوران آنهایی که از ورود این جماعت بسیار ناراحت بودند، به آنها میگفتند که: تو که از فوتبال چیزی سرت نمیشه.
و تازهواردها پاسخ میدادند: میخوای عکس خودمو با شورت فوتبالی نشونت بدم؟ حالا سابقه فوتبالی ما!!! والا ما بچه بودیم. شش هفت ساله. رفتیم کلاس اول دبستان. توی کلاس ما یک بچه دیگر هم بود که اسمش «همایون بهزادی» بود. رفاقت خوبی داشتیم تا 12ساله شدیم. این رفیق ما عاشق فوتبال بود؛ زیرا «مسعود برومند»، کاپیتان تیم ملی ایران، از باشگاه شاهین (پرسپولیس بعدها)، داییاش بود.
یک روزی که با همایون بهزدای رفته بودم به امجدیه برای تشویق شاهین، پسرداییام را دیدم که از بازیکنان تیم ملی (از باشگاه نیروی هوایی چون خلبان بود) کنار یک آقایی نشسته بود. رفتم سلام کردم. پسردایی من، مرا به آن آقا معرفی کرد؛ کامران عدل. آن آقا از من پرسید اسم پدرت چی هست؟ احمدحسین. آن آقا با صدای بلند ابراز خوشحالی کرد. آن آقا کی بود؟ دکتر عباس اکرامی، بنیانگذار فوتبال نوین ایران و صاحب باشگاه شاهین. خلاصه از هفته بعد ما شاهینی شدیم و عضو تیم «نمونه» شاهین.
مربی ما هم آقا اکبر کیا بود که در تیم اول شاهین بازی میکرد. سی، چهل تا بچه بودیم. خلاصه، این تیم نمونه، رزرو آینده تیم اصلی شاهین بود. در میان ما؛ همایون بهزادی، حمید شیرزادگان، حسن حبیبی و ناصر ابراهیمی بودند که همگی عضو تیم ملی ایران دهه چهل – پنجاه شدند. ما چی شدیم؟ ما را فرستادند به فرانسه و عکاس شدیم. مدتی فوتبال را ادامه دادم ولی خب بعد با عشق آن را دنبال کردیم. یک عکس با شورت فوتبالی هم از خودمان گذاشتیم که تا باور کنید. البته، این عکس مال بیش از 60 سال پیش است!!!