بازخوانی پرونده ترور مجید شریف واقفی با نگاهی به کتاب «من اعتراف میکنم»
شلیک کن رفیق
هفت صبح| سید جلال سیادت: ساعت 4 بعدازظهر شانزدهم اردیبهشت 1354 در خیابان ادیبالممالک تهران یکی از مهمترین رخدادهای تاریخ سیاسی معاصر ایران با تصفیه فیزیکی «مجید شریف واقفی» از اعضای کادر مرکزیت سازمان مجاهدین خلق به دست «وحید افراخته» و «حسین سیاهکلاه» از اعضای مارکسیستشده همان سازمان به وقوع میپیوندد.
بدین اعتبار جهت بازخوانی اجمالی پرونده قتل «مجید شریف واقفی» سراغ کتاب «من اعتراف میکنم» به تالیف «محمد رحمانی» رفتهایم تا با مروری بر دفاعیات «وحید افراخته» که عنوان رهبر شاخه نظامی سازمان مجاهدین خلق را یدک میکشید و همچنین رجوع به اظهارات و تقریرات سایر عوامل مطلع و دخیل در قتل «شریف واقفی»، به آن واقعه تاثیرگذار تاریخی بپردازیم.
زندگی و زمانه شریف واقفی
«مجید شریف واقفی» در سال 1317 در تهران متولد شد. دوران مدرسه را در اصفهان طی کرد و از همانجا وارد فعالیت اجتماعی - مذهبی شد. در اولین سال تاسیس دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) وی دانشجوی مهندسی برق آن شد و در همانسال انجمن اسلامی آن دانشگاه را همراه با دوستانش بنیان گذاشت. در سال 48 به وسیله «اسماعیل خانیان» برای تشکیلاتی که بعدتر به مجاهدین خلق موسوم گشت عضوگیری شد و در ضربه شهریور 50 موفق به فرار شد. در دوران زندگی مخفی، در کنار «احمد رضایی»، به سازماندهی مجدد دست زد و بیشترین مسئولیت وی جمعآوری اعضای مخفی و متواری و تهیه مسکن برای آنها بود. تا قبل از دستگیری «ذوالانوار» وی مسئول «مجید» بود. در جریان انفجارهای سال 51 نقش مهمی به عهده داشت و در ترور «سرهنگ هاوکینز» مستشار آمریکایی که در خرداد 52 به قتل رسید، عامل شلیککننده بود.
پس از کشته شدن «رضا رضایی» و ورود «تقی شهرام» به مرکزیت دونفره (به اتفاق بهرام آرام)، قرار شد به توصیه «شهرام» سه شاخه در سازمان تشکیل شود و بنابراین لازم بود یکنفر دیگر به مرکزیت بیاید؛ در کنار «شهرام» که شاخه سیاسی را رهبری میکرد و «بهرام» که شاخه نظامی را اداره مینمود، «شریف واقفی» نیز شاخه کارگری را در دست گرفت. «مجید» مسئولیت دیگری نیز داشت و آن مدیریت یک نشریه داخلی با عنوان «نشریه امنیتی» بود که تا آذرماه 53 بهطور منظم در سازمان انتشار یافت. «گروه الکترونیک» نیز تحت سرپرستی وی بود که در آن مهندس منیری جاوید (معروف به خسرو الکترونیک) توانست بسیاری از امواج و فرکانسهای بیسیمهای پلیس، ساواک و کمیته مشترک را کنترل کند که باعث شد سالها سازمان از ضربه مصون بماند.
«مجید» در کنار زندگی مخفی با یکی از زنان سازمان به نام «لیلا زمردیان» ازدواج نمود. با قرار گرفتن «تقی شهرام» در رأس شاخه سیاسی سازمان و طرح این موضوع که «ایدئولوژی مذهبی پاسخگوی نیازهای انسان در راه مبارزه نیست» تغییر ایدئولوژی سازمان کلید میخورد. در آذرماه 1353 «تقی شهرام» مقالهای را در نشریه داخلی نگاشت با عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافراشتهتر سازیم» که به «پرچم» معروف شد. در این مقاله، با اشاره به مارکسیست شدن اکثر اعضای سازمان، دلایل این تغییر آورده شده بود.
با انتشار بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران در شهریور 54 دومین مرحله و اعلان رسمی و نهایی تغییر ایدئولوژی کلید خورد. این جریان اعتراض «شریف واقفی» را بههمراه دارد. هرچند که به اعتقاد «حسین روحانی»، شریف واقفی تا هنگامیکه در مرکزیت نقش ایفا میکرد هیچ اعتراضی به جزوه سبز نداشت. «احمدرضا کریمی» در همین خصوص بیان میکند علت مخالفت «شریف واقفی» بیش از عوامل مذهبی به محروم شدن سازمان از کمکهای مردم و بازار و بریدن سمپاتهای مذهبی بازمیگشت.
«خسرو قنبری تهرانی» نیز در اینخصوص میگوید: «بحث شریف واقفی مسئلهاش فقط اسلام و مذهب نبوده، مسئله رهبری و سلاح بوده، وقتی یک گروه بهصورت مخفی کار میکند هر اتفاقی ممکن است در آن رخ بدهد.» پوران بازرگان از اعضای اولیه سازمان و همسر «محمد حنیفنژاد» که بعدها همسر «تراب حقشناس» شد در خصوص رها کردن تدریجی برداشتهای مذهبی در آموزشهای سازمان میگوید: «من دو سه ماه بود که مخفی شده بودم. از این خانه به آن خانه بالاخره یکجا مستقر شدیم با شریف واقفی. در خانه تیمی دیدم انگار خبری از قرآن و نهجالبلاغه نیست. از شریف واقفی پرسیدم مثل اینکه خیلی چیزها میخوانیم ولی قرآن و نهجالبلاغه نمیخوانیم؟ او گفت برای اینکه دیگر به ما پاسخ نمیدهد؛ نیازی به آن نداریم. این دقیقاً حرف او بود و برای من سنگین آمد. گفت مسائلمان را حل نمیکند.»
البته از نگاه برخی از افراد مذهبی، «شریف واقفی» یکتنه در مقابل تمام انحرافات سازمان ایستاد و در این راه به شهادت رسید؛ «فضلالله صلواتی» میگوید: «چند روزی قبل از شهادت مجید، او را در تهران یافتم. با هم به خوابگاه دانشگاه صنعتی رفتیم؛ دونفری وارد یک اتاق شدیم. مجید شروع کرد به گریه و اسلحه کمری خود را باز کرد و روی میز گذاشت و به من گفت: فضلالله! این امانت خدا را از من بگیر؛ دیگر نمیتوانم آن را حمل کنم، سازمان منحرف شده است. من در یک دریای متلاطم و پرموج گیر کردهام، نمیدانم چه کنم».
هنگامی که «شریف واقفی» متوجه میشود گرایشات مارکسیستی در میان بیشتر اعضای سازمان پذیرفته شده، با اندیشه جدایی از سازمان و با همکاری «مرتضی صمدیّه لباف» شروع به جذب افراد مذهبی و جمعآوری امکانات مالی و نظامی سازمان به نفع جناح مذهبی مینماید. «تقی شهرام» و «بهرام آرام» به تدریج مسئولیتهای «شریف واقفی» را از او سلب کردند، همچنین او را خلع سلاح کرده و در نهایت در سال 1353 شاخه کارگری سازمان به رهبری «شریف واقفی» را منحل کردند.
یکی از مسائل مبهم در رابطه با قتل «شریف واقفی» نقش «لیلا زمردیان» است. به تعبیر سعید شاهسوندی: «لیلا دلش با مجید بود و نظم سازمانیاش حکم به تبعیت از تقی شهرام میکرد.» لیلا زمردیان نمونهای است از بسیاری از مجاهدینی که مارکسیست شدند و در عمل تغییر ایدئولوژیشان نه ناشی از فهم کامل مارکسیسم، بلکه ترجیح دادن سازمان به هر عقیده و ایدئولوژی و اصالت دادن به مبارزه بود. بدینسان لیلا با وجود اعتقادات اسلامی، به علت فشار سازمانی در چنان استیصالی قرار میگیرد که قدرت تصمیمگیری خود را از دست میدهد و در نهایت فعالیتهای همسرش «مجید شریف واقفی» را برای مرکزیت سازمان افشا میکند. با اطلاع مرکزیت از توقیف انبار سلاحهای سازمان و قصد «شریف واقفی»، «صمدیّه لباف» و «سعید شاهسوندی» برای انشعاب، به اعدام درون سازمانی محکوم میشوند. «مجید شریف واقفی» در بعدازظهر 16 اردیبهشت 1354 طی قراری با «وحید افراخته» در خیابان ادیبالممالک واقع در خیابان ری، به وسیله گلولههای اسلحه «حسین سیاهکلاه» و «وحید افراخته»، کشته و جسدش در بیابانهای مسگرآباد تهران سوزانده شد.
قریب به پنجاه روز بعد، حوالی ساعت چهار بعدازظهر پنجم مرداد ماه 1354 «وحید افراخته» و «محسن خاموشی» در خیابانی حوالی مجلس شورای ملی، توسط «سرگرد بختیاری» مورد شک قرار میگیرند. زمانی که مامور کمیته قصد بازرسی او را داشت، «افراخته» دست به اسلحه میبرد، اما مامور گشتی کمیته ضدخرابکاری بر روی وی میجهد، «افراخته» را خلع سلاح کرده و دستبند میزند. «وحید افراخته» بعد از دستگیری 48 ساعت مقاومت میکند تا همه خانههای تیمی مربوط به سازمان تخلیه شوند و آنوقت بهطور ناگهانی شروع به اعتراف و همکاری کرد. مجموعه اعترافات «افراخته» به حدود یکهزار صفحه رسید. «سعید شاهسوندی» در این خصوص مینویسد: «افراخته، همانشب و در پایان سه ساعت شکنجه – دقیقاً سه ساعت – بهسرعت شکست و فرو ریخت و ایکاش تنها شکسته بود. او به ورطهای هولناک و باورنکردنی سقوط کرد که تا پیش از آن در جنبش چریکی و حتی مبارزات سیاسی گذشته سابقه نداشت.» روزنامهها چند روز بعد یعنی در 19 مرداد در هیاهوی خبرهای آن ایام که متمرکز بر مبارزه با گرانفروشی بود، به یکباره خبر از جنایت وحشتناک سازمان علیه اعضای خود دادند.
روز واقعه
روایت «محسن خاموشی» از نحوه قتل «شریف واقفی»
حیدر (وحید افراخته) سر قرار مجید شریف واقفی رفت و من و عباس (حسین سیاهکلاه) هم ماشین قهوهای را به کوچهای برده و نمرههای آنرا باز کرده و نمرههای جعلی را پشت شیشههای آن گذاشتیم و به محل عمل رفتیم. ماشین را دم کوچه باریک گذاشتیم و ایستادیم. عباس از من خداحافظی کرد و داخل کوچه شد، لحظهای بعد صدای شلیک گلوله بلند شد. من لُنگ را برداشتم و داخل کوچه شدم که دیدم مجید شریف واقفی بهصورت روی زمین افتاده است. لُنگ را روی سر او گذاشتم و برگشتم ماشین را روشن کردم. وقتی عباس و حیدر جسد را داخل ماشین گذاشتند من خونهای روی سپر را پاک کردم و باهم سوار شدیم و رفتیم.
عباس وقتی وارد کوچه شده بود، حیدر به مجید شریف واقفی گفته بود، نترس، یکی از بچههاست و دست او را گرفته بود که برگردد، ولی مجید برنگشته بود؛ مثل اینکه به علت ترس و عباس از جلو یک تیر بهصورت او شلیک کرده و حیدر (وحید افراخته) هم یک تیر به پشت سرش شلیک نمود. بعد دو نفری جسد را داخل ماشین آوردند و چند زن از دیدن صحنه داد و فریاد کردند که حیدر سر آنها داد کشید که ما پلیسیم، دور شوید، کسی که کشته شد خرابکار بود؛ و از طریق آبمنگل به شهباز رفته و از آنجا به خیابان عارف نزدیک میدان خراسان، حیدر پیاده شد؛ و من و عباس وارد جاده مسگرآباد شدیم. بالاخره جایی یافتیم در 18 کیلومتری جاده مسگرآباد که چالههای زیادی داشت. بعد از مدتی معطلی بالاخره جسد را از ماشین پایین انداختیم و کلراتها را روی جسد ریختیم، مخصوصاً صورت او. در همانحال عباس فندک را زد. از جسد شعله طولانی بلند شد و از دستوپای عباس (حسین سیاهکلاه) هم شعله بلند بود. مقداری عقب رفته من روی او پریدم و او را زمین زده و شعله را خفه کردم. وقتی بلند شدیم متوجه شدیم که شعله به در صندلی عقب ماشین گرفته و به سرعت داخل ماشین پریده و ماشین را از شعلهها دور کردم.
جنایت بی دقت
بعد از ترور شریف واقفی نوبت به «مرتضی صمدیّه لباف» رسیده بود، هرچند که با هشیاری مرتضی، این اقدام ابتر ماند؛ «صمدیّه» بعدها در بازجویی خود ماجرا را اینگونه شرح میدهد: «جریان درگیری به اینصورت بود که آن شب ساعت هشت با او (وحید افراخته) در خیابان نظامآباد در کوچهای روبهروی خیابان عظیمی قرار داشتم. وقتی وحید را دیدم، او شروع به صحبت کرد و گفت شما که امروز حاضر به همکاری با ما نیستید، باید بترسید از روزیکه با رژیم همکاری بکنید و خائن شوید؛ در کدام سازمان مخفی یک نفر کارهایی که میکند نمیآید به مسئولش بگوید و صحبتهایی از این قرار که تو صداقت نداری؛ چرا تماسی که با مجید داشتی برای من نگفتی؟ تو دگم مذهبی هستی. ما در عمل به مارکسیسم رسیدهایم.
همینطور که صحبت میکرد مرا برد در یک کوچه که در همان نظامآباد و بالاتر از چهارراه عظیمی قرار دارد و اول آن یک مسجد میباشد. اولین پیچ را که طی کردیم، من متوجه سه نفر جوان که در سر پیچ دوم قرار داشت شدم. به محض اینکه آنها من و وحید را مشاهده کردند، خودشان را جمع کرده و یک نفر از آنها نشست و دو مرتبه بلند شد. من متوجه مشکوک بودن اوضاع شده و از وحید پرسیدم چهکار میخواهید بکنید، اینها مشکوک هستند و پیچی را که طی کرده بودم برگشتم. در ضمن برگشتن بودم که ناگهان وحید سلاحش را کشید و دو گلوله به من زد و بعد من هم سلاحم را کشیده بهطرف او شلیک کردم و از او جدا شدم. او باز هم به طرف من شلیک کرد ولی دیگر به من نخورد. بعد از این درگیری من فرار کرده، با یک سواری پیکان خودم را به شهباز رسانده و در آنجا سلاح کمری را به داخل جوی آب انداختم و رفتم خانه برادرم و از آنجا رفتیم بیمارستان سینا».
«صمدیّه» در اثر لو رفتن قتل «استوار سیدحمزه موسوی» و مشارکتش در سایر ترورها در حالی به اعدام محکوم شد که ساواک تا قبل از این افشاگری از قتل تصادفی این مامور ژاندارمری در دستشویی مسجد هاشمی توسط «صمدیّه لباف» بیاطلاع بود و این قتل را کار قاچاقچیان مواد مخدر میدانست. حکم اعدام «صمدیّه لباف» در بهمنماه 1354 اجرا گردید.