گفتگو با فراهانی درباره کتاب «پنجاه و پنج داستان کوتاه»

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | سر شطرنج رسیدم. یعنی جناب فراهانی صفحه شطرنج را چیده بود و در حال بازی با یکی از دوستانش بود. بساط کوله و شال و کلاه را گذاشتم روی صندلی، نشستم به تماشا. آقای فراهانی گفت: «شطرنج بلدی؟» گفتم بلدم. بعد هم بازی کردم. بعد هم باختم! نه یک بار، دو بار! البته حالا که نشستهام به تنظیم این گفتوگو حسرت دارم برای یک بازی دیگر که ثابت کنم بردن هم بلدم! چون فکر و ذکرم آن زمان به مصاحبه بود و کتاب. هرچند ایشان هم واقعا خوب بازی میکرد و به هر حال بازندهای مثل من به همین عذر و بهانهها خوش است.
اما در آن لحظههای بازی واقعا گاهی به فکر کتاب بودم؛ کتاب «پنجاه و پنج داستان کوتاه» که زمان زیادی از انتشار آن نمیگذرد. این کتاب مقاطعی از زندگی بهزاد فراهانی، هنرمند برجسته است و پر از لحظههای ناب؛ شیطنتهای کودکی، مکتبخانه، ترکههای تعلیمی، عشقهای نافرجام، مرگهای ناگهانی و…. کم هستند چهرههای اینچنین که نظامی بخوانند یا شاهنامه بدانند. حتی بین گفتوگو شعر سیاوش کسرایی را از بر بخوانند. کم هستند و این گفتوگو چه شیرین شد و بهیادماندنی. چون از شعر گفتیم، از ادبیات، تاریخ، زندگی و از دستهای پینهبسته، دروگری، گاودانه، عدسچینی، علفزنی… برای همین گفتوگویی شد خواندنی. بخوانید.
خوب شطرنج بازی میکنید…
نه، شطرنجم خوب نیست. دوستان بازیگری هستند که مرا میبرند؛ منتها زمانی که حواسم جمع نیست! (خنده)
این را پرسیدم چون در مسابقات شطرنج هنرمندان هم مقام آورده بودید.
بعضی از دوستان هنرمند که به فینال رسیده بودند، احتمالا گذشت کردند؛ مهدی میامی، فریدون محرابی… این دوستان بالا آمدند و هیچ بعید نیست که بر من پیرمرد گذشت کرده باشند.
اختیار دارید. اتفاقا برایم جالب بود که در این بازی مهارت دارید چون رد پای شطرنج در ادبیات ما هم فراوان بوده. غیر از اینها فلسفه غریبی هم دارد؛ در صفحهای محدود و خانههای محدود با مهرههایی محدود، اتفاقات فراوانی میافتد شبیه زندگی…
من در شطرنج به این مسائل فکر نمیکنم.
یعنی صرفا برای تفریح بازی میکنید؟
نه، برای تفریح نیست. هیچ چیزی دیگر در این روزگار برای من مثل شطرنج، تمرکز و تزکیه به همراه نمیآورد. آرامم میکند. روزگار، روزگار خوشی نیست. این است که خستگیهایم را با شطرنج بیرون میکنم؛ چه ببرم، چه ببازم.
کتاب را که میخواندم گاهی به دایره واژگانتان فکر میکردم؛ دایره واژگان وسیع. این کتاب از دو جهت قابل تأمل است؛ اول به لحاظ خاطرهنگاری به قلم یک چهره شاخص هنری. دوم به جهت داستانی. دائم از خودم میپرسیدم کدام داستانها واقعی هستند، کدام خیالی؟
هیچ کدامشان غیرواقعی نیست. به غیر از زندان که مربوط به مردان مقدس این ملک است، مابقی از زندگی خودم بوده و به عینه همان بوده که بر من گذشته.
چرا پس اسم کتاب را گذاشتهاید «پنجاه و پنج داستان کوتاه»؟
برای اینکه پنجاه و پنج داستان کوتاه است! (خنده)
به خاطر همین فکر کردم بخشی از آنها زاییده خیال است…
خب این همه زندگی من نیست. تاریکیها و روشناییهای زیادی بوده که در این کتاب اشارهای به آنها نشده. ضمن اینکه گاهی مقاطعی هم بوده که دوست نداشتم افشاگر بخشهایی از زندگی باشم. خاطراتی که در دوره کارم با استاد شاهین سرکیسیان و همینطور استادان دیگر داشتم، خاطرات سنگینی هستند و این زمان، زمانهای نیست که بخواهم درباره آنها بنویسم؛ باید فعلا پنهانشان کنم.
پس همه را نوشتهاید و منتظر فرصت مناسب هستید؟
نه، برای من مسئله نوشتن مطرح نیست. مثلا گاهی شده دو سال به یک درام فکر کردهام اما در دو شب آن را نوشتهام. وقتی هم که برای تصحیح و پالایش و نونویسی آن نشستهام، گاهی هیچ جایی را از آن نوشته نتوانستهام تغییر بدهم، چون احساس کردهام نتیجه شعر این دو سال همین بوده؛ مثل «مهمانی از کارائیب» که تبدیل به فیلم شد.
مضامین مختلفی از آنچه نوشتهاید به ذهن میآید؛ مرگ، عشق و… اما فضای کلی داستانها و در واقع خاطرهها به ما میگوید انگار چیزی در «گذشته» جا مانده است. نوعی سرزندگی در گذشته بوده که همانجا گویی متوقف مانده است.
ما در دهه چهل، خیلی برای تغییر رژیم شاهی جنگیدیم و بسیاری از داشتههایمان را آن زمان خرج کردیم. من یک پیشخدمت جنبش چپ در دوران شاهی هستم. چون در کنار بزرگانی بودم و از آنها آموختم که دیگر نظیر آنها در این کشور زاده نخواهد شد؛ آدمهایی مثل محمدعلی عمویی، امیرپرویز پویان، محمود دولتآبادی، سعید سلطانپور، مهدی فتحی، محسن یلفانی.
اینها کسانی هستند که دیگر مثلشان را نخواهیم دید. آن دوران، دورانی بود که با همه تلخیها، در رشد شخصیت ما مؤثر بود و ارزشهای والایی به همراه داشت. این ارزشها بهسادگی به دست نیامدند و به همین دلیل هم گرانقدرند. شاگردی کردن در محضر کسانی مثل دکتر آرینپور یا م. الف. بهآذین (آقای اعتمادزاده) و چهرههایی نظیر آنها برای هر کسی مقدور نیست اما ما بخت این را داشتیم و چنین موهبتی بر ما عرضه شد که شاگردشان باشیم. شاهین سرکیسیان، عباس جوانمرد و…
اینها کسانی بودند که قدر و قیمتی برای میهنمان بودند. ما سخت این تجربهها را به دست آوردیم و از به دست آوردنش شادمانایم. از دست دادن کسانی مثل صفایی فراهانی، صفاری آشتیانی و افرادی مثل اینها تلخ است. اما به دست آوردن تجارب آنها و بودن در آن دوران برای ما سرمایهای بود. من خواندن نیما را از امیرپرویز دارم. آنچه به من مربوط است این است که من از او آموختم، طلبه مکتبش بودم و این برایم دلنشین است.
آموختنی که از آن میگویید، نوعی آموزش ویژه است که البته بخشی از آن را در کتابتان هم نوشتهاید؛ بهخصوص دوره مکتبخانه که اتفاقات تلخ و شیرین زیادی دارد.
من شاگرد یک میرزای مکتبی خاص بودم؛ از ۵ تا ۸ سالگی. در این سالها فقه شیعی، قرآن محمدی، «کیمیای سعادت» و بسیاری چیزها را از او آموختم. من آدم باسوادی در عرصه ادبیات هستم؛ البته در آن بخشی که به کار تئاتر و هنرهای نمایشی میآید. یعنی شما همین حالا اگر بخواهید، میتوانیم در شاهنامهخوانی، حافظخوانی و بهویژه نظامیخوانی با هم گپ بزنیم، بخوانیم و لذت ببریم. من بسیار آموختهام؛ بسیار. هرچند متأسفم که به ضرب چوب یاد گرفتم.
چرا به ضرب چوب؟ رد ضربهها البته در خاطراتتان هم بود.
بله، من به ضرب چوب، بسیاری از قصههای گلستان را از بر کردم. تمام کتاب «نصاب الصبیان» ابونصر فراهی را از بر کردم. ولی خب بابت آن چوب خوردم. چون آن زمان در مکتبخانه تعلیم و تربیت به این شکل بود. آن نوع خشونتی که در بعضی دولتمردان آموزگار امروز میبینیم در واقع ناشی از همان نوع نگاه در مکتب است. چون خشونت آن زمان یکی از ابواب تربیت بود و این تلخ است. درحالیکه روزگار عوض شده. باید بدانیم «آن که گریزد ز کرامات شاه / توشهکش غول بیابان شود» در چنین دنیایی است که یک اسرائیلی پولپرست، بابت کشتار خودش به ما فخر میفروشد!
مایی که از پادشاهان باج میگرفتیم و از انبار و ذخائرشان تاراج. اما امروز، روزگار صلح است. منِ چپ، پیشنهاد نمیکنم برویم با پنتاگون یا با امپریالیسم آمریکا صلح کنیم، نه؛ نمیخواهم حتی سر به تنشان باشد. اما حرفم این است که از تاریخ بیاموزیم. زمانی که نیروهای کثیف غرب، مثل فرانسه، آلمان، انگلستان، آمریکا و… سر ویتکنگها بمب میریختند، در همان زمان، مرد بزرگ تاریخ مبارزات شرق، در پاریس نشسته بود و با دوگل، با آیزنهاور، با چرچیل و… مذاکره میکرد. در عین حال هرچه کردند هرگز نتوانستند با ویتنام کاری کنند. ویتنام امروز وجود دارد؛ ویتنام پیروز، ویتنام شریف.
برای همین توصیهام این است بزرگان سیاسی این کشور بیندیشند چون مردم ما در رنجاند. و حیف است ما شرایطی را بگذرانیم که به فقر و فاقه برسیم. فرهنگمان آسیب خواهد دید و تمدنمان آسیب خواهد دید. برویم بنشینیم، حرفمان را بزنیم و از مواضعمان دفاع کنیم. هرچند ابزارهایی که آنها به دست دارند، پدر حقیقت را درآورده اما ما که میهنفروش نیستیم. ما میهنمان را دوست داریم. برای این کشور جنگیدهایم، برای آن تلاش کردهایم. ما جزو نادر امپراطوریهای جهان هستیم که هنوز ماندهایم. برای همین امیدوارم که به اندیشه برسیم، به فکرت برسیم… بگذریم، نمیدانم چرا وارد مسائل سیاسی شدم!
صحبت چوب و تعلیم احتمالا ما را رساند به سیاست! اما برگردم به همان چوب تعلیمی. در تمام خاطرات کتاب، رنج و سختکوشی و تلاش دیده میشود. همه جا چوب هست اما در ازای آن تجربههایی گرانبها هم هست. برای همین گاهی زمان خواندن با خودم میگفتم لابد همین رنج بوده که باعث شکلگیری شخصیت نویسنده این کتاب به عنوان یک هنرمند برجسته شده.
من در تمام دوران زندگیام، در میدان آموختن بزرگ شدم. پدربزرگم باسوادترین مرد خطه خودش بود. فراهان، حدود ۳۰۰ دِه دارد و بین تمام اینها، پدربزرگم مرد فهیم و اندیشهورزی بود. زارعی ساده بود اما کتابخوان بود. بسیار هم ساده زندگی میکرد. با وجود این، تمام فئودالهای دِه، زمانی که در هر عرصهای به مشکلی برمیخوردند، پیش او میآمدند و با احترام از او میخواستند که یادشان بدهد. پدرم، شهادتخان، هم که پهلوان بود و در دیار خودش یکه بود، هیچ چیزی را به اندازه سواد و دانستن دوست نداشت، چون پدرش در گوشش گفته بود آنچه نجاتت میدهد فقط دانایی است.
خاطرم هست زمانی آمدند پدرم را ببرند برای اینکه بادیگارد شاه شود. قد بلند و اندامی ورزیده داشت، همینطور چهرهای بسیار گرم و مهربان. وقتی زره را به تن میکرد، خود را سر میگذاشت، سوار اسب میشد و «حُر» را میخواند، تمام مستعمین میگفتند: «هتی حر»! یعنی اصل حُر، خود حُر؛ به این معنی که باورش میکردند در آن نقش. وقتی هم آن پیشنهاد را به او دادند، رفت پیش پدربزرگم، گفت پدر، بخت یارمان شده، خداوند به ما لطف کرده، اگر من چنین پیشنهادی را قبول کنم، قبیله ما آباد خواهد شد، از این زندگی تلخ روستایی بیرون میآییم، از این دیم کاشتنِ همیشه و سر در انتظار باران به آسمان داشتن، بیرون میآییم؛ اجازه میدهی بروم؟
پدربزرگم گفته بود پسرم، ما کشاورزیم، کارمان کشاورزی است، آدم را شیر بدرد بهتر از این است که روباه بو کند؛ کارت را بکن! در واقع بهموازات آنچه از طریق خانواده به ما منتقل میشد، در مکتب هم میآموختم. خیلی از هنرپیشهها هستند که الان حتی نمیتوانند «جامع التواریخ» را بخوانند.
دست بالا گرفتید! «جامع التواریخ» که جای خود دارد؛ گلستان هم نمیتوانند بخوانند!
حالا باز گلستان را خواندهاند. شاهنامه نمیتوانند بخوانند؛ غلط میخوانند و بسیار هم غلط میخوانند. درکی از مفاهیم دادگرانه آن مرد بزرگ و بزرگمرد داد، ندارند؛ مرد اندیشه، مرد شجاعت انسانی. من اما میتوانم. میتوانم حافظ را بیغلط بخوانم و این برایم افتخار است. چون در خانه من مگر جز کتاب و قالیهای دستبافت مادرم چه چیزی هست؟ چیز دیگری نیست. برای همین همیشه گفتهام، پافشاری کردهام و سوگند میخورم که هنرمند بیسواد، به درد بازیگری نمیخورد.
مقصودتان از سواد چیست؟
وقتی میگویم سواد مقصودم الفبا نیست، خواندن یکی دو تا کتاب هم نیست و حتی رفتن به دانشگاه هم نیست. مقصودم دانشگاهی نیست که امثال آقای … از آن پول درمیآورند! من سر کلاسی رفتهام درس دادهام که در طول یک ترم چهارماهه، با ۸۰ شاگرد، ۱۸۰ تومن دستمزد میگرفتم؛ همان زمان پسرم در طبقه زیرین درس میخوانده با ۷۵۰ تومان شهریه! توجه میکنید؟ این نشان میدهد که ما در عرصه آموزش چقدر به مردم و بچههای مردم لطف داریم! درحالیکه من عاشق اندیشههای نابم؛ اندیشههای پاک، اندیشههای اهورایی. برای همین هم خوب خواندهام، خوب. یعنی این ۷۵ سال تلف نشده. همیشه یک طلبه بودم و سعی کردم یاد بگیرم. منتها بخش عمده این آموختن از مردم بوده.
حرف بنده هم همین است؛ دستهای پینهبستهای که در کتابتان از آن میگویید، همان آموختن از زندگی است.
من یکی از دروگرهای خوب این مملکتم. یعنی پای دیمزار، دستخاله (داس) اگر دستم بیفتد، کم از کسی ندارم. فخرفروشی است اما چیزی نیست که بخورم و ندانم چطور تولید شده. من میدانم عدس چیدن، گاودانه چیدن و جو چیدن چه رنجی دارد. من بار بردن با آسیابهای بادی و آبی را میشناسم. من از علف چیدن لذت میبرم چون پر از شعر است؛ پر از شعر.
اینها همه همان دایرهای است که شاید بتوان در تعریفی دیگر گفت «سواد». تعبیر بهتر البته شاید «آگاهی» باشد.
خرد.
بله، دقیقا. «خرد» تعریف جامعی است.
رنج یک کارگر برای من مقدس است چون دستهای پینهبسته داشتهام. لذا دفاع از آن به هیچ وجه معنای سوسیالیستی ندارد؛ دفاعم اینجا معنای دفاع از حق است. حالا اگر گرفتن این حق از راه سوسیالیسم محقق شود، من سوسیالیستم. چون بعضیها فکر میکنند ما از کتابهای انگلس و مارکس و فوئرباخ و ارانی و اینها به این نتیجه رسیدهایم. البته اینها را خواندهایم؛ با عشق هم خواندهایم. اما آن چیزی که یاد گرفتهایم در میدان کار بوده، در میدان تولید بوده، در میدان مقدس گندم. ما آنجا یاد گرفتهایم.
برای همین هم هرگز در عمرم به آن اقشار و آن لایههای اجتماعی نه خیانت کردهام، نه خواهم کرد. عمرم را هم کردهام. دیگر هم بس است. مگر قرار است چه کنم؟ این فیلمی هم که ساختم، تحقق آرزوهای دوره نوجوانیام بود. فرزندان خوبی هم دارم؛ هر سه فوقالعادهاند. بانوی محترمی دارم. همینطور رفقای خیلی خوبی دارم. من شاگرد آقای طبری بودهام. همینطور شاگرد آن میرزای پیری هستم که در مکتبخانه چوب را کف پایم خرد میکرد. من ترکه گیلاس به پایم خورده، میدانم معنای کتک خوردن چیست. اما هر زمان که میروم دِه، قبرش را میبوسم و از او سپاسگزاری میکنم که به من یاد داد.
این آموختن، این سوادی که از آن با عنوان تجربه و آگاهی و خردمندی یاد میکنیم، کجای بازیگری به کار میآید؟
چیزی هست که متأسفانه در آموزش و پرورش ما درک نشده و آن هم این است که عاشقی کار آسانی نیست. عشق و عاشقی، کار دشواری است. من اگر جای آقایان بودم، اینقدر علیه ادبیات ملل نمیایستادم. چون زمانی که نسبت به مردم یک کشور، دلی عاشقانه نداشتی، طبیعتا ادبیاتشان را هم کنار میگذاری. من، سرم را بزنند، از جک لندن، تنسی ویلیامز و بزرگانی مثل همینگوی نمیتوانم بگذرم. مگر میشود بهراحتی از کنار هاوارد فاست گذشت؟ نمیشود.
مگر میشود سینمای جان فورد را رد کرد؟ نمیشود. پس به همان میزانی که نمیشود از اینها گذشت، باید به مردمشان هم احترام گذاشت. اگر به مردمشان احترام بگذاریم، آنچه را به دست آوردهاند، از آنها یاد میگیریم و به اندوختههایمان اضافه میکنیم. درحالیکه شیوه آموزش و پرورش ما متأسفانه بر مبنای تعصب است. ما از اندیشههای کنفسیوس استفاده نمیکنیم. گاهی حتی به پدیدهای نظیر بودا در هند توهین میکنیم، درحالیکه هرگز فلسفهاش را نخواندهایم. تولستوی در یکی از آثارش ماجرایی را روایت میکند که قابل تأمل است.
ماجرا از این قرار است که عدهای در قهوهخانه یک روستا در هند گرد هم جمع شدهاند و هر کدامشان هم متعلق به یک نهضت فکری هستند؛ مسلمان، ارمنی، کاتولیک، پروتستان، یهودی، برهما… همه هستند و همه دارند از دینشان دفاع میکنند. پیرمردی هم آن گوشه نشسته و به صحبتهای این عده گوش میکند. اینها اما بعد از مدتی متوجه میشوند که این پیرمرد هیچ چیزی نگفته و در این مدت فقط شنیده. طرفش میآیند و میگویند تو از صبح در این قهوهخانه نشستهای و به ما گوش دادهای؛ چرا چیزی نمیگویی؟ اصلاً چه کارهای؟ میگوید من گوش دادم دیدم هر کدام از شما متعلق به یک دین، یک مذهب و یک تفکر هستید، همه اینها هم مثل هم زیباست و خب زمانی که همهشان زیباست، دعوا برای چیست؟
برای همین حرف من این است ما در آموزش و پرورش به معلمانمان بگوییم که دوستان، عزیزان! به شاگردانتان یاد بدهید حداقل ۱۰ رمان بزرگ جهان را بخوانند. به آنها یاد بدهید «گاتاها» را بخوانند، «انجیل متی» را بخوانند. بگویید بخوانند تا ذهنشان باز شود. بیخود نبود که آن مرد بزرگ گفت: «اطلبو العلم ولو بالصین» (در جستوجوی دانش باشید حتی در چین). پشت این حرف تفکر بود. نگفت فقط برای مسلمان واجب است که دانش را بیاموزد حتی اگر در چین باشد؛ به همه گفت. همه اینها در حالی است که میآیند شعر کسرایی را از کتابهای درسی حذف میکنند!
به خاطر دارید بخشی از شعرش را همینجا بخوانید؟
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است
ممنون. فوقالعاده بود…
ما باید اینها را به بچهها بیاموزیم. جای اینکه شیشه بکشند، بهتر نیست شعر بخورند؟ شیرین و خوشگوار و شریفتر هم هست. برای همین میگویم بازیگری که ادبیات ملل را نشناسد، شعر شاندور پتوفی را نخواند، شعر بورخس را نخواند، نامی حتی از رمانهای مارکز نشنیده باشد و از این سو، نظامی نخوانده باشد، انوری نخوانده باشد و فردوسی را از آغاز تا پایان نرفته و برنگشته باشد، این آدم اصلاً چرا باید بیاید با من تئاتر کار کند؟!
چنین آدمی چرا اصلا فکر میکند میتواند بازی کند؟ تو تا زمانی که نفهمی گریه یک دهقان، زمانی که باران نمیبارد و نان فردایش غارت میشود، چه طعمی دارد، نمیتوانی خوب بازی کنی، نمیتوانی درک کنی. تو باید عروسی یک عروس بیجهاز را حس کرده باشی. تو باید گرسنگی یک خانوار را وقتی حقوقش را ندادهاند، حس کرده باشی. شخصی زمانی رئیس تئاتر این مملکت بود. بلند شد رفت بالای تهران، هتلی فرادست گرفت و بلیت تئاترش را ۵۰۰ هزار تومان کرد! توجه داشته باشید که رئیس تئاتر این مملکت بود.
خب کمی فکر کنیم ببینیم چنین مدیریتی چه بویی دارد؟ مرد حسابی! تو جلوی خیلی از کارها را گرفتی! حالا رفتهای برای سرمایهداری که ۵۰۰ هزار تومان پول خردش است، تئاتر میگذاری؟ به تو باید بگویند از این کشور برو! نه به من! کاری کردهاند یک بچه بیاید در تلویزیون بگوید آنهایی که نمیتوانند از این مملکت بروند! یا فلانی در مجلس بگوید کسانی که میخواهند موسیقی کار کنند از مملکت بروند!
دیالوگی است که متأسفانه این روزها از سوی یک عده با تفکراتی خاص تکرار میشود…
اما من بهشجاعت به عنوان شاگرد سرکیسیان، شاگرد غلامحسینخان مفید، عباس جوانمرد، بهرام بیضایی و… میگویم، آکتور بیسواد غلط میکند پا توی تئاتر بگذارد. نباید بیاید. این ورطه، ورطه مقدسی است. چون «حساب شهر اندر شهر خوب است / حساب این بیابان سنگ و چوب است».
اینجا باید سواد داشته باشی و سواد دایرهای دارد به گستره عرصههای جامعهشناسی، مردمشناسی، زیباییشناسی، تاریخ، ادبیات، شعر، ترانه، تندیس… همه اینها را باید بدانی. دیگر نمیشود کسی مثل بیضایی ساخت. همانطور که دیگر نمیشود فتحی و فنیزاده ساخت. عباس جوانمرد، یکی بود. هرچند متأسفم که «پهلوان اکبر» ضبط نشده وگرنه تمام هنرپیشهها باید میرفتند بازی عباس جوانمرد و نقش پهلوان اکبر و کارگردانیاش را میدیدند. اگر میدیدند میفهمیدند «کار هر بز نیست خرمن کوفتن / گاو نر میخواهد و مرد کهن».
از این حجم تجارب و خاطرات به این نتیجه میرسم که پس احتمالا کتابتان باید بسیار حجیمتر بوده باشد. درست است؟
این کتاب در واقع دستاورد زندگی من است و زیاد هم هست. اگر نمیتوانم همه آن را چاپ کنم، به خاطر این است که اجازه نمیدهند تمام آن منتشر شود. بخشی از آن را هم خودم نمیخواهم چاپ کنم چون همانطور که گفتم، همچنان میخواهم حرمت بعضی از عزیزان را مراعات کنم.
ولی انشاءالله سراغ جلد دوم هم خواهم رفت چون متریالش را دارم. من امسال به دیدن دخترم رفتم. خوشحالم که در شش هفت کشور نمایشخوانی و قصهخوانی کردم. اما از همه مهمتر برایم این بود که رفتم به آن خانه دانشجویی دوران فرانسهام. رفتم طبقه نهم ببینم چطور است، خراب شده، نشده. رفتم دیدم. رفتم آنجایی که در راهآهن استراسبورگ کارگری میکردم، رفتم آنجا را دیدم. آنجا با خودم گفتم فلانی فراموش نکن تو از این عرصه هستی، مال این میدانی و باید حواست باشد کسان دیگری هم بودهاند مثل تو که از همین عرصه بودهاند؛ احترامشان را داشته باش.