کلاسیک ببینیم| لبه تیغ سامرست موام
روزنامه هفت صبح، سینا بحیرایی| یک: میگویند سامرست موام، نویسنده مطرح انگلیسی خیلی از خودش راضی نبود. فکر میکرد یک نویسنده درجه دو است و هیچوقت نمیتواند به سطح عالی برسد ولی حقیقت این است که موام یکی از مهمترین نویسندههای مطرح قرن بیستم است. او شاید همچون ویلیام فاکنر، جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دیگر نویسندگان مشهور همعصرش آنقدر جریانساز و تاثیرگذار نباشد، اما نویسندهای محبوب و معروف بود که رمانهای ماندگار زیادی از خود بهجای گذاشت. «لبه تیغ» که موام در سال ۱۹۴۴ منتشر کرد، یکی از بهترین آثار اوست. رمانی که در دنیای سینما هم به خاطر اقتباس زیبای ادموند گولدینگ در سال ۱۹۴۶ مشهور شده است.
دو: «لبه تیغ» داستان چند شخصیت مختلف است که زندگیهایشان به هم گره خورده است. لری (تایرون پاور)، خلبان نظامی است که بعد از جنگ دنبال این است که معنای زندگی و جایگاه خود را در آن پیدا کند. ایزابل (جین تیرنی)، دختر زیبارویی است که عاشق لری است اما نمیتواند با دغدغههای ذهنی او کنار بیاید. گری (جان پین)، مرد ثروتمندی است که شغل خانوادگی پدرش را ادامه میدهد و با ایزابل ازدواج میکند. الیت (کلیفتون وب)، دایی ایزابل است که کسب و کار خوبی را در پاریس راه میاندازد. سوفی (آن بکستر)، از آشنایان لری و ایزابل است که همان اوایل فیلم ازدواج میکند و صاحب یک دختر میشود.
سه: حلقه اتصال تمام این شخصیتها به یکدیگر، خود سامرست موام است. فیلم به کتاب کاملا وفادار است و این شاید تنها تغییر اساسی باشد که در فیلمنامه صورت گرفته است، تغییری که کاملا جواب داده و باعث استحکام فیلمنامه شده است: خود سامرست موام (هربرت مارشال) هم به عنوان یک شخصیت در فیلم حضور دارد، در قالب خودش، شخصیت نویسندهای که با تمام این افراد آشنایی دارد و در میان زندگیهایشان میلولد، درست مانند خود موام هنگام نوشتن این رمان.
جالب این است که سامرست موام داخل فیلم هم مشغول نوشتن یک رمان است، شاید دارد رمانی درباره روابط پیچیده بین این شخصیتها مینویسد، شاید بعدا نام این رمان را «لبه تیغ» بگذارد و منتشرش کند! حقیقتا این ایده بکری که لامار تروتی و دریل اف. زانوک در نگارش فیلمنامه استفاده کردهاند بسیار تاثیرگذار است.
چهار: همه شخصیتها در «لبه تیغ» جذاب و دوستداشتنی هستند، اما لری درل از این نظر جایگاه ویژهای دارد. در سینمای کتوشلواری و قانونمند آن زمان، نمونه چنین شخصیت عمیق و باورپذیری خیلی کم پیدا میشود. دریل هیچ شغل مشخصی ندارد، با وجود اینکه دختر زیبا و موفقی چون ایزابل عاشق اوست، دعوتش را رد میکند، پیشنهاد کار در شرکت گری را رد میکند، تمام این پلها را خراب میکند چون یک هدف مهم در سر دارد: او میخواهد به معنای زندگی پی ببرد و جایگاه خود در این جهان را پیدا کند.
به همین دلیل آمریکا را رها میکند و به فرانسه میرود. بعد از آن به هند میرود و با یک پیر خردمند آشنا میشود و هفت سال را به تنهایی در کلبهای در کوهستان زندگی میکند. کمتر شخصیتی را در سینمای کلاسیک میتوان پیدا کرد که چنین سفر خودشناسانه سخت و پرمشقتی را از سر بگذراند.
پنج: اما تمام این سختیها بینتیجه نمیمانند. لری وقتی به پاریس پیش دوستانش برمیگردد، یک انسان پخته و وارسته شده است، بیتوجه به مادیات، با آرامشی رشکبرانگیز. او تلاش میکند داشتههایش را با دوستانش هم به اشتراک بگذارد و آنها را هم از این خرد بهرهمند کند ولی تلاشش بینتیجه نمیماند. شاید باید پذیرفت که هرکس خودش باید این مسیر خودشناسی را طی کند، مسیری که سخت نیست و دستکم هفت سال از عمر شما را خواهد گرفت.
شش: یک ویژگی مهم فیلم و رمان مورد اقتباس، توجه ویژه آن به فرهنگ شرق است. البته ریشههای فلسفه شرقی در غرب به چند قرن پیش از عرضه این رمان برمیگردد. به مکتب تعالیگرایی که در قرن نوزدهم در آمریکا خیلی طرفدار داشت، یا به زمانی که ادوارد فیتزجرالد رباعیات خیام را به انگلیسی ترجمه کرد. اما در دنیای سینما، مخصوصا سینمای کلاسیک، چنین نگاه ویژهای به شرق کم پیدا میشود. «لبه تیغ» از معدود فیلمهایی است که دست روی چنین دستمایهای گذاشته است. باز در سینمای فعلی هالیوود چند فیلم مثل «زندگی پای» (آنگ لی - ۲۰۱۲) یا «شیر» (گارث دیویس - ۲۰۱۶) میتوان پیدا کرد که به سراغ چنین مضامینی میروند.
هفت: «لبه تیغ» در اسکار آن سال نامزد چهار جایزه شد و آن بکستر موفق شد اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل را برای بازی در نقش سوفی دریافت کند. او واقعا هم برای این نقش کلی زحمت کشید. مثلا یکی از تاثیرگذارترین صحنههای فیلم، صحنه بیمارستان است که خبر بدی را به سوفی میدهند. بکستر برای بازی در این نقش، به یاد زمانی افتاد که خبر مرگ برادر سه سالهاش را به او دادند، او از همین خاطره بد استفاده کرد و یکی از بهترین بازیهای خود را در آن صحنه ارائه داد.
همچنین او در اواسط فیلمبرداری مجبور شد برای چند هفته مرخصی بگیرد و از صحنه فیلمبرداری برود. وقتی برگشت در میان جمع بازیگران احساس غریبی میکرد، احساس میکرد آنها با او خیلی صمیمی نیستند و از او فاصله میگیرند. او همین احساس غریبی را فرصتی کرد برای پرورش شخصیت سوفی که اواخر فیلم به داستان برمیگردد و دیگر آن صمیمیت سابق را با بقیه ندارد. واقعا اسکار شایستهای دریافت کرده بود!