گفتگو با ستاره قرهباغنژاد نویسنده رمان ماه در استکانت افتاد
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | جز مادربزرگش در این دنیا هیچکسی را ندارد. و قصه از همینجا آغاز میشود. پایانی هم برای آن متصور نیست. چون راوی قصه طوری جهان را تماشا میکند انگار هر پدیدهای زنده است؛ جان دارد، زبان دارد و نفس میکشد. کتابی پر از زندگی، مملو از موقعیتهای خلاقانه و احساسات انسانی. «ماه در استکانت افتاد» نوشته ستاره قرهباغنژاد، کمحجم و رمانی کوتاه است. نویسنده جزئینگریهایی کمنظیر دارد و جهانی که به هر زبانی برای شما حرفهایی دارد؛ درختان میفهمند، حیوانات درک میکنند و کاراکترهای محبوب سینما در خیالات واقعی این بچه زندهاند.
در دوره قرنطینه هرچند بعضی کتابها بخت دیده شدن نداشتند و در بحث پخش و فروش با مشکلاتی مواجه شدند اما برخی دیگر فرصتی از این تهدید یافتند. «ماه در استکانت افتاد» از این جمله کتابها بود که اتفاقا در دوره خانهنشینی بیشتر خوانده شد و بیش از گذشته درباره آن گفتند. ستاره قرهباغنژاد، متولد ۱۳۵۹ در تهران است و کارشناس ارشد زبان و ادبیات انگلیسی. زبان فارسیاش اما منحصربهفرد است؛ دایره واژگانی ویژه دارد و با سادگی تمام، سبک و سیاقی دلنشین برای خودش ساخته است. در این گفتوگو از او پرسیدم چرا زودتر داستانهایش را منتشر نکرده و چرا کتابش آنطور که باید و شاید پخش نشده؟ درباره مؤلفههای مختلف در کتابش هم صحبت کردهایم. بخوانید.
چقدر خوب مینویسید. چرا دیر منتشر کردید؟
مادربزرگم همیشه به من میگفت تو خوب مینویسی و روزی نویسنده میشوی. میگفت روزی که نویسنده شدی، داستان مرا بنویس. اما نمیدانم چرا هیچوقت خودم نوشتههایم را جدی نگرفتم.
از کجا میگفت نویسندهاید؟
زمان دبیرستان یادم است وقتی سه موضوع برای انشا میدادند، من هر سه را مینوشتم. حتی دفترم در کلاس میچرخید که ببرند و از روی آن یادداشت کنند. یا مثلا همیشه بچهها به دبیرها میگفتند ستاره بیاید انشایش را بخواند. مدتی هم دلنوشته مینوشتم، مدتی شعر سپید میگفتم و داستانهای کوتاه مینیمالیستی هم مینوشتم. ولی اینکه نوشتههایم را جدی بگیرم و بخواهم چاپ کنم، نه؛ اصلا در فکرش نبودم.
رمانتان فوقالعاده تاثیرگذار است. حیف نیست که در کتابفروشیها پیدا نمیشود؟ چرا هیچجا نیست؟!
راستش این را باید از ناشر محترم بپرسید. البته من یک بار از ایشان پرسیدم، گفتند ما با پخشهای معروفی نظیر پخش «ققنوس» کار میکنیم و اینها همه کتابهای ما را پخش میکنند و قاعدتا باید باشد. ولی خیلی از خوانندهها به من دایرکت میزنند و میگویند نتوانستهاند تهیه کنند. البته اکثرا به شکل آنلاین راحت تهیه میکنند.
من خودم از اینستاگرام ناشر گرفتم چون در کتابفروشیها نبود.
بله، بعضیها هم از اینستاگرام ناشر گرفتهاند. البته در «سیبوک»، «دیجیکالا» یا «ایرانکتاب» هم بوده و از اینها هم گرفتهاند. ولی خب آنطور که دلم میخواست در کتابفروشیها باشد و وقتی خوانندهها تشریف میبرند بتوانند تهیه کنند، ظاهرا اینطور نبوده. دلیلش را هم نمیدانم.
اولین کتاب شماست؟
بله. از زمانیکه قرنطینه شروع شد، من در اینستاگرام فعال شدم و شروع کردم به معرفی کتابهای مختلف. این باعث شد که پیجم بیشتر دیده شد و مردم هم بیشتر با کتابم آشنا شدند. وقتی هم خواندند و بازخوردهای خوبی دیدم، تصمیم گرفتم کار دوم را شروع کنم. الان هم دارم روی دومین کتابم کار میکنم.
نوعی از عشق و معصومیت پشت جملات کتاب جاری هستند و عمیقا تاثیرگذار. میدانید چرا؟ چون حدیث نفس نیست. همهچیز از طریق موقعیتها شرح داده میشود و همینطور توصیف فضا. راوی از خودش و علائقش حرف نمیزند؛ آنها را نشانمان میدهد. از طریق طبیعت، بهواسطه آدمها، از طریق خیالاتش. مادربزرگ قصه را چقدر خوب نوشتهاید. دوست دارید راجع به «مامانی» صحبت کنید؟
لطف دارید. من چشمهایم را که باز کردم، مادربزرگم را دیدم. همانطور که در کتاب هم نوشتهام جهان راوی، جهان شلوغی نیست؛ خودش است به همراه «مامانی». خویشاوندان زیادی هم وجود ندارند و رفت و آمد خاصی هم نیست. ولی مادربزرگ این کتاب برای راوی حکم تمام دنیا را دارد. معصومیت، انسانیت، شرافت و هرچه را دارد، از مادربزرگش گرفته است. وقتی این کتاب را مینوشتم دلم میخواست خوانندگانم بدانند «مامانی» چقدر زن مهربان و در عین حال محکمی بود. دوست داشتم شخصیت مثبتش را به همه نشان بدهم. چون بعد از درگذشت او و رفتن من از این جهان، دیگر ممکن است کسی «مامانی» را بهخاطر نیاورد.
میخواستم روزی که در جهان نباشم، لااقل او را در نوشتههایم جاودان کرده باشم. برای همین تصمیم گرفتم داستانم را بنویسم. من البته اصلا دوست ندارم خاطره تعریف کنم. چون نویسنده قرار نیست خاطره بنویسد. چون نویسنده باید تلاش کند احساسات خودش را به بهترین شکل دراماتیزه کند، به تصویر بکشد و نشان بدهد؛ جای اینکه بگوید، نشان بدهد تا ملموس باشد. برای همین مهارتهایی که در ذهنم بود به کار گرفتم؛ طبیعتبخشی، جانبخشی به اشیا و استفاده از رئالیسم جادویی. چون اساسا اعتقاد دارم واقعیت شوخی است؛ واقعیتی وجود ندارد. اینکه میگویند جهان رئال و جهان سوررئال، برای من چندان معنایی ندارد؛ جهان، جادوست و اگر غیر از این بود، نمیتوانستیم این میزان سردی و سختی و سیاهی که در دنیا وجود دارد را تحمل کنیم. برای همین نمیگویم رئال جادو مینویسم بلکه با رئالیسم جادویی زندگی میکنم.
واقعیت آمیخته با جادو بهسادهترین و عمیقترین شکل در رمانتان وجود دارد؛ رمانی ساده نوشتهاید پر از زندگی. واقعا تحسینبرانگیز بود. جایی نوشتهاید: «کارتنهای یخچال فریزر را گذاشتیم اتاق بابایی. خیلی سال است که برنگشته است، آلن دلون و استالونه هم کمک کردند.» چرا آلن دلون در اسبابکشی کمکتان میکند؟
در بچگی دوستانی خیالی همیشه با من بودند. وقتی بزرگتر شدم، این دوستان خیالی هم با من رشد کردند. برای همین در جوانی آلن دلون برای من ترکیبی بود از زیبایی، ذکاوت، جسارت و قدرت. برای من در واقع نوعی قهرمان بود. شخصیتهای دیگری هم که اسم بردهام، اکثرا برایم چنین حالتی داشتند. در کتاب به نابرابریها، رفتارهای نادرست اجتماعی و مشکلات سیستم آموزشی اشاره کردهام. در چنین جهانی وجود قهرمانها لازم میشد.
جای دیگری نوشتهاید «چنارهای قدیمی مامانی ما را با محبت نگاه میکنند. انسانی که آنها را سی سال پیش به این باغچه آورده میشناسند. دوستش دارند و میان خودشان برای مامانی احترام زیادی قائل هستند. اینها را حافظ به من میگوید که خیلی خوب به زبان درختی مسلط است.» چرا حافظ زبان درختی را بلد است؟ پای حافظ کجا به زندگی شما و کتابتان باز شد؟
همانطور که در کتابم نوشتهام، ما در خانه کارتهایی داشتیم که روی آن غزلیات حافظ چاپ شده بود. پشتشان هم تصاویر مینیاتوری زیبایی وجود داشت. طبیعتا برای بچهها چنین کارتهایی جذاب بودند. برعکس حالا، آن زمان خیلی نقاشی میکشیدم و دوست داشتم این تصاویر مینیاتوری را بکشم؛ البته به همان شکل کودکانه، نه حرفهای. آواز هم برای خودم میخواندم و دوست داشتم. مامانی که علاقه مرا به این کارتها دید گفت بیا تو را با غزلیات حافظ آشنا کنم که حداقل درست بخوانی. به این ترتیب دیوان حافظ خودش را به من داد و هر روز برایم یکی دو غزل میخواند و این باعث شد که من با حافظ دوست شدم. بعد از آن هم همانطور که در کتاب نوشتهام، حس کردم حافظ یکی از اعضای خانواده ماست و با ما حضور دارد.
مادربزرگتان چطور حافظ را خوانده بود؟ از کجا بلد بود شعرهایش را بخواند؟
مادربزرگم تا ششم ابتدایی درس خوانده بود اما برای امتحانات پایان سال، پدر و مادرش منتظر نمانده بودند که امتحان بدهد و سال درسی را تمام کند. چون پدرش رئیس گمرک بود و دائم محل ماموریتش تغییر میکرد، مادربزرگم هم به همراه خانواده ناچار به تغییر مکان بود. میگفت منتظر پایان درس برادرم ماندند اما درس خواندن را خیلی برای دختر لازم نمیدانستند؛ میگفتند همینقدر هم که خواندهای کافی است.
برای همین نتوانسته بود به دبیرستان برود. اما در ۱۶ سالگی با همان مدرک، استخدام میشود؛ معلم میشود. البته میگفت یک سال بدون حقوق کار کرد چون به او گفته بودند تو زیر سن قانونی استخدام شدهای و باید تا رسیدن به سن قانونی بدون حقوق کار کنی. البته دورههایی را که آموزش و پرورش آن زمان میگذاشتند گذرانده بود و مدارک آنها را گرفته بود؛ همان دورههایی را که برای معلمها میگذاشتند مثل دوره کارآموزی روشهای تدریس بر مبنای نظام جدید و حتی کلاسهای باغچهبان را هم دیده بود.
حضور این مادربزرگ به همراه مؤلفههایی از طبیعت، رنگآمیزی خاصی به رمانتان داده. طبیعت در این رمان همهجا همراه با راوی است؛ غازهایی که گیج هستند و راهشان را پیدا نمیکنند، خروسی که راوی نگرانش است، درختهایی که اگر کسی شاخهشان را بکشد ناراحت میشوند و…
درختها از نظر من جان و شعور دارند. من کلا اعتقاد دارم «هستی» شعور دارد. برای ما البته شاید کمی سخت باشد که بپذیریم درختان مثل ما زنده هستند و میفهمند اما مسئله فقط این است که ما نمیتوانیم زبانشان را درک کنیم والا میفهمیدیم «هستی» چه میگوید.
البته نوعی فضای نیمهشهری دارید که نه کاملا روستایی است، نه کاملا شهری.
منزل ما خیابان خیام بود در کرج. اما چون حیاط بزرگی داشتیم، قسمتی از حیاط را حصار کشیده بودند و مرغ و خروس نگهداری میکردیم. بعدها مادربزرگم فکر کرد ممکن است من اردک و غاز دوست داشته باشم و برایم اردک و غاز هم خرید. الان که خودم کتابم را میخوانم میگویم شاید خواننده فکر کند فضای روستایی یا نیمهشهری است اما فضایی که من در آن بزرگ شدم، کاملا شهری بود؛ طوریکه این حیاط بزرگ و پرندگان را ما فقط بهواسطه حیاط بزرگمان در خانهمان داشتیم.
پس حدسم درباره فضاها و اتفاقات رمان درست بود؛ چون حدس زدم بخشهای زیادی از رمانتان برخاسته و برگرفته از تجربه زیسته است.
من اعتقاد دارم قرار نیست در زندگی هر آدمی اتفاقات عجیب و خاصی بیفتد. تکتک ما آدمها، هر کداممان، کتابی هستیم. ضمن اینکه من تمام اتفاقاتی را که برای یک آدم میافتد و تمام احساساتی را که تجربه میکند، به شکل یک کلاژ میبینم. در داستانهایم هم اینها را به شکل پازلمانند و کلاژمانند مینویسم. برای همین فکر میکنم جریانی بهنام جریان خطی زمان وجود ندارد. زندگی برایم کورنومتریک جلو نمیرود. یعنی گذشته را با تمام حضور و وزنش به یاد میآورم؛ گذشتهای که در زندگی فعلی من تاثیر دارد و همراه زمان حال، آیندهام را میسازد. برای همین هم خیلی در بند ساختار خطی زمان نبودهام و تمام اتفاقات و موقعیتهایی را که در زندگی تجربه کردهام، به شکل کلاژمانندی داستان میکنم.
راوی بیپناه است اما نوعی پناه برای خودش ساخته است. راوی تنهاست اما از این تنهایی برای خودش دوستانی خیالی بیرون کشیده است. با این حال غمگین نیست. خوشحال هم نیست. میشود گفت امیدوار است. به چه چیزی امید دارد؟
این بچه خصوصیاتی دارد که شاید تا بزرگسالی هم همراهش مانده. در واقع بهخاطر سبک زندگیاش، کودکی اگزوتیک است؛ از روابطش با بچههای دیگر گرفته تا همسایهها، محله و مدرسه.
روابطش بهخاطر کودکی خاصی که نوشته شده، با بقیه تفاوت دارد. جهانش، جهان سردی است و آدمها با او نامهربان هستند اما تمام گرمای زندگی را از یک نفر میگیرد؛ مادربزرگی که گرمای او برایش کافی است. بنابراین دلش به این مادربزرگ خوش است و مادربزرگش به او امیدواری میدهد. برای همین سعی میکند مثل او باشد. در کودکی قهرمانش مادربزرگش است و طبیعتا سعی میکند مثل او قوی باشد. چون میبیند مادربزرگش زنی قوی است و با تمام اتفاقات بدی که میافتد و مشکلات پیرامون، چقدر زیبا سر پا ایستاده و دارد با موانع زندگی مبارزه میکند.
این مادربزرگ محبت خاص خودش را دارد؛ به راوی اجازه نزدیک شدن نمیدهد اما در عین حال بهشدت به راوی نزدکی است. نوع خاصی از مهرورزی دارد. اینطور نیست؟
کلا مادربزرگم اهل این نبود که احساساتش را بیان کند؛ عشقش را در عمل نشان میداد. البته ناز و نوازشهایش در کودکی هنوز هم خاطرم هست. ولی خب وقتی با بعضی مادربزرگهای دیگر مقایسه میکنم، «مامانی» آن شکل ابراز محبت را به شکل بیانی دوست نداشت. شاید حتی بعضیها فکر میکردند که چقدر جدی است. حتی یک بار یک نفر به من گفت اخلاق مادربزرگت مثل نظامیهاست و جدی است، درحالیکه اینطور نبود و محبتش را در عمل نشان میداد.
مرگ هم مثل مابقی اجزا زندگی در رمان شما ساده اتفاق میافتد. مامانی خیلی راحت میمیرد و سوگواری برای او هم نوعی اندوه ویرانکننده برای راوی ندارد. انگار زندگی همین است. من چنین برداشتی دارم از روایت راوی شما. پذیرش راوی کلا در مواجهه با اتفاقات پیرامون بالاست.
من این پذیرش را هم از خود او یاد گرفتم. اندوه راوی کم نیست ولی تلاش می کند که خودش را نبازد و آن گونه که مادربزرگ از او انتظار دارد قانون زندگی را بپذیرد. حتی صبح روز مرگش به من گفت که امروز روز آخر است؛ حواست باشد. البته این پذیرشها و این تحملها و این ادامه دادن زندگی هم باز به همان امیدی برمیگردد که در یکی از سوالاتتان مطرح کردید.
امید به چه چیز؟
امید به جاودانگی روح و اینکه شاید روزی دیداری مجدد و وصالی دوباره وجود داشته باشد.