خاطرات روزانه یک پزشک نویسنده
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | «زلفت هزار دل…» اولین رمانش بود و حالا بعد از مدتی کوتاه به کتاب دوم رسیده؛ رمانی با عنوان «بیست هزار آرزو». آناهیتا چشمه علایی متولد ۱۳۴۷ است که در دانشگاه علوم پزشکی ایران درس خوانده. او جراح عمومی است و پیش از این هم تألیفاتی داشته؛ کتابهایی نظیر «ازدواج مثل آب خوردن است»، «نکات طلایی خانهداری»، «الفبای هدفگذاری و مدیریت زمان» و… در این گفتوگو درباره حرفهاش پرسیدیم؛ حرفهای که این روزها بیشتر از گذشته به چشم میآید. او در کتاب جدیدش روزمرگیها و زندگی یک پزشک را با روند نوشتن قصهای مجزا پیوند داده. در این گفتوگو هم درباره حرفهاش پرسیدهایم و هم رمانی که تازه چاپ کرده.
* اول اینکه صریح بپرسم چرا رشته پزشکی را انتخاب کردید؟ بهخاطر جایگاه اجتماعیاش بود یا واقعا علاقه داشتید؟
من ۱۸سال بیشتر نداشتم بنابراین نمیتوانم بگویم که آن زمان خیلی دقیق به این قضیه نگاه میکردم اما مطلب اصلی برایم این بود که شیفته آموختن بودم. کنجکاوی شدیدی داشتم بدانم بدن انسان چگونه کار میکند، بیماریها چگونهاند، چطور میشود شفا گرفت و چطور میشود به سلامتی آدمها کمک کرد. اما وقتی پزشک شدم متوجه شدم پزشک عاملی کوچک در شفای بیماران است.
البته نمیخواهم نقش پزشک را کوچک کنم ولی بالای نسخههایم نوشته «هو الشافی» برای اینکه دقیقا این قضیه را حس کردهام. مثلاً من به عنوان یک جراح هزار جور مراعات میکردم، دقت میکردم اما باز میدیدم بیمار عفونت گرفته یا به عوارض بعد از جراحی یا عوارض دارو دچار شده. در عین حال زمانی بوده که خودم در شرایط خیلی مناسبی قرار نداشتم اما مجبور بودم جراحی کنم اما بیمار خوب شده. یعنی میخواهم بگویم این موضوع خیلی پیچیده است و نقش کوچک ما را نشان میدهد درحالیکه وقتی وارد این رشته شدم فکر میکردم نقش ما خیلی بزرگ است.
* در جایی از کتابتان اشاره میکنید به بیماریهایی که آدمها سر یک پزشک میریزند و خب چنین چیزی طبیعی هم هست و پزشک حق دارد از این وضعیت خسته شود. اما راستش گاهی فکر میکنم رابطه بیمار و پزشک برعکس میشود. یعنی گاهی این پزشک است که دارد بیماریهایش را بر سر بیمار میریزد.
ببینید، ممکن است هر آدمی عقدههای شخصیتی داشته باشد یا در هر صنفی ما چنین نمونههایی سراغ داریم. به هر حال هر آدمی ممکن است یک روز اصلا حالش خوب نباشد، در خانه با افراد خانواده دعوایش شده باشد، اعصاب نداشته باشد و در جایگاهی قرار بگیرد که بخواهد ناراحتی خودش را سر دیگران خالی کند. من این را قبول دارم. بالاخره همه ما آدم هستیم. نمیخواهم بگویم که این اتفاق نمیافتد. یک وقتی شما ممکن است به بانک هم بروید و کارمند بانک رفتارش با شما درست نباشد. نه بهخاطر اینکه کارمند بانک است بهخاطر اینکه همه ما انسان هستیم و گاهی در شرایط مناسبی به سر نمیبریم بهخصوص وقتی در حال سرویس دادن به دیگران هستید.
وقتی دارید خدمتی ارائه میکنید خیلی مهم است که نوعی سیستم بررسی و پشتیبانی وجود داشته باشد، وگرنه هر کدام از ما به حسب انسان بودنمان، بهخاطر شرایط خلقیمان، بهخاطر عقدههای دوران کودکیمان ممکن است با کسی که از ما سرویس میگیرد، بدرفتاری کنیم. در بعضی کشورهای خارجی چنین سیستمی وجود دارد. بیمار قبل از اینکه به یک پزشک مراجعه کند، میتواند میزان رضایت کسانی را که پیشتر به او مراجعه کردهاند، بررسی کند. خب افراد اگر بدانند چنین سیستمی وجود دارد، بیشتر مراقب رفتارشان خواهند بود.
* در کنار این حرفه و تخصص، شما به نوشتن رو آوردید. اینکه دوست داشتید بنویسید، موضوعی است که خب هر کسی ممکن است تمایل به هر کاری در کنار حرفهاش داشته باشد. اما فکر کردهاید این تمایل از کجا آمده؟ چرا دوست دارید بنویسید؟ به چرایی آن هم فکر کردهاید؟
مطمئن نیستم پاسخ این پرسش را بدانم ولی من از وقتی که یادم میآید دور و برم پر از کتاب بود. دلم میخواست من هم کتابی داشته باشم چون کتاب برایم جایگاه بالایی دارد.
* هیچوقت فکر کردهاید آیا ممکن است نوشتن جای خالی چیزی را در زندگی شما پر کند؟
نمیدانم. … شاید….
* برویم سراغ کتاب «بیست هزار آرزو». در این کتاب این بار از رویکردی استفاده میکنید که در قصهنویسی سابقه دارد؛ آن هم نوشتن درباره روند نوشتن است. یعنی من روند خلق داستانم را برای مخاطب مینویسم. چرا این رویکرد را انتخاب کردید؟
سوال خیلی خوبی است. من همیشه دلم میخواست بدانم نویسندهها چطور مینویسند، ایدههایشان را از کجا میآورند، عادات نوشتنشان و روشهایشان چیست. کتابهایی هم در این زمینه خواندهام. مثلا اگر درست اشاره کنم همینگوی بدون لباس و ایستاده مینوشته، یکی قبل از نوشتن میدویده، آن یکی نیمهشب مینوشته و عادتهای دیگر. اینها را هم خوانده بودم ولی خب خیلی دلم میخواست وقتی دارم مینویسم به مخاطبم بگویم دقیقا دارد چه اتفاقی میافتد. در واقع چون برای خودم قابل تأمل و جالب بود، احساس کردم ممکن است برای مخاطب هم جذابیت داشته باشد.
* در هر دو بخشهای کتابتان جذابیتهایی وجود دارد؛ چه قصه، چه نوشتن روند خلق قصه. هرچند راستش را بخواهید در کتاب شما، نوشتن روند خلق قصه برایم جذابتر بود چون دوست داشتم از خلقیات و زندگی و عادتهای یک پزشک به عنوان نویسنده باخبر باشم و ببینم دقیقا چه اتفاقی در زندگیاش در حال وقوع است.
پس این نشان میدهد حدسم درست بوده و احتمالا برای بقیه هم باید جالب باشد.
* دقیقا برای بخش زیادی از مخاطبان میتواند جذاب باشد. در کنار این نکته دوباره با مضمون عشق در این کتاب شما مواجه هستیم.
در قبلی هم بود.
* بله، برای همین است که به نظرم میرسد مؤلفه مشترکی بین کتابهای شما باشد. نویسنده گاهی چون نمیتواند جهان بیرون را همیشه به شکلی که دوست دارد تغییر بدهد، تلاش میکند در نوشتههایش جهان آرمانیاش را بسازد. دوست دارد در داستانهایش آنچه را میخواهد به واقعیت تبدیل کند. در واقع وقتی با مولفههای تکرارشونده در آثار یک نویسنده روبهرو میشویم، قطعا آن موضوع جایگاه مهمی دارد.
دقیقا همینطور است.
* در این کتاب هم به ماراتنی اشاره میکنید برای نوشتن؛ یک ماراتن سیروزه. این کتاب را هم سی روزه نوشتید؟
این کتاب را هم سی روزه نوشتم. هر دو تا کتاب، یعنی هر دو تا داستان را سی روزه نوشتم.
* حالا چرا اصرار داشتید که حتما باید مثلا در این بازه زمانی تمام شود؟
واقعیتش این است وقتی که زمانی تعیین نمیکنیم، داستان همینطور نصفه میماند. البته شیوه نویسندههای مختلف متفاوت است. من به این شکل مینویسم چون نمیدانم قرار است چه بشود. شروع میکنم به نوشتن تا بعد ببینم چه میشود. اینطور نیست که از اول بدانم چه داستانی قرار است بنویسم. برای همین اگر این بازه زمانی را برای خودم تعیین نکنم، کار رها میشود. حالا من گفتهام سی روزه، یکی دیگر ممکن است یک ساله در نظر بگیرد ولی بالاخره اگر این کار را نکنیم، نمینویسیم. شما را نمیدانم؛ شاید شما الان مجبور باشید روزی هزار کلمه بنویسید ولی من اگر به خودم فشار نیاورم ممکن است هفتهها بگذرد و چیزی ننویسم.
* پرسش بعدیام درباره سایت شماست. در سایتتان نوشته بودید معمولا سالی یک بار همایشی درباره ازدواج برای خانمهای مجرد تحصیلکرده برگزار میکنید. هنوز هم هست؟
تا یک جایی بود ولی بعد آمدم همه مطالب را که در قالب بیست و یک ساعت گنجاندم چون هیچوقت نمیتوانستم همایش بیست و یک ساعته برگزار کنم. میخواستم دیگر کسی نگوید فلان مطلب را نگفتی یا فلان نکتهای که گفتی به کار من نمیخورد یا شبیه من نبود و…. در واقع میخواستم همه جنبهها را بگویم. شما جواناید، یکی سنش بیشتر است، یکی قبلا ازدواج کرده، بچه دارد و…. هر کدام از اینها میتوانند به آن محصول مراجعه کنند و پاسخشان را بگیرند.
* این سوال را پرسیدم چون دوباره به کتابتان مربوط میشود. موضوع ازدواج برای افرادی که احساس میکنند سنشان از سن ازدواج بالاتر رفته. البته خودتان جایی نوشتهاید که اهل نصیحت کردن نیستید و راههای عملی برای جذب همسر دلخواه ارائه میکنید…. میخواهم بدانم مثلا یکی از این راههای عملی چیست؟ میشود به شکل خلاصه یکی از این راهکارها را بگویید؟
مثلا از خانمی شروع میکنم که میخواهد ازدواج کند؛ حالا هر سنی که داشته باشد. اول از همه باید ببیند که آیا در رفتارش یا در عقایدش اشکالی وجود دارد که مردها به او نزدیک نمیشوند؟ اول از همه این است. اول از همه که باید اصلا به ظاهر خودش توجه کند. ما هر قدر هم که از درون پر باشیم و آدم خوبی باشیم و فرض کنید پر از دانش و فضیلت باشیم، اول از همه باید جذابیت ظاهری را در خود ایجاد کنیم. من میشناسم خانمها یا آقایانی را که لباسشان بوی بدی میدهد یا به سر و وضعشان توجه نمیکنند. بعد میگویند چرا هیچکس ما را نمیخواهد؟ خب طبیعتا باید یک مقدار مرتبتر و تمیزتر باشند تا اصلا همان جذابیت اولیه ایجاد شود.
* در واقع طرف اول باید به شکل ظاهری، خودش، خودش را دوست داشته باشد تا دیگران دوستش داشته باشند.
بله، مطمئناً همینطور است. یعنی اگر من خودم، از خودم خوشم نیاید، چرا باید کس دیگری حاضر باشد وقتش را برای من صرف کند؟! برای همین یک مسئله ظاهر است و یکی دیگر هم رفتارهایمان. فرض کنید آدمها یا اصلاً به من نزدیک نمیشوند یا اینکه وقتی میآیند، زود میروند. در این مواقع باید ببینم چه کار میکنم؟ آدم بدخلقیام، سردم، پرخاشگرم، جبههگیریهای بیخود دارم، توقعهای بیهوده دارم؟ باید اینها را نگاه کنم و بعد هم وقتی این مسائل را اصلاح کردم، دائم نگویم تقصیر بقیه است و بقیه قدر مرا نمیدانند. یک مقدار توجه کنم ببینم خودم کاری میکنم؟
قسمت بعدی هم این است که خوب معاشرت کنیم. معمولا افرادی که میگویند ما میخواهیم ازدواج کنیم ولی هیچکس نیست - حالا چه خانم، چه آقا، فرق نمیکند - وقتی میپرسی میبینی صبح میرود سر کار، با همان دو تا کارمندی که سالهاست کنارشان هستند، روزش را میگذراند و بعدازظهر هم برمیگردد خانه. وقتی میپرسی کجا میروی، میگوید جایی ندارم بروم، خستهام یا اینکه اصلاً حوصله ندارم یا تنها هستم و نمیتوانم جایی بروم. در واقع اصلاً با کسی معاشرت نمیکنند و بعد انتظار دارند فرد موردنظر از سقف بیفتد پایین! نمیدانم چه فکری میکنند! خب این نکات خیلی مهم است و نکات دیگری که بنا به شرایط مختلف توضیح دادهام.
* نکته دیگر در مورد کتابتان این است که همچنان در کنار توصیف رنجها و مشقات، حال و هوای کتابتان سرخوشانه است. یعنی خواننده از خواندن کتاب شما یک زندگی همراه با سرخوشی و شادی را دریافت میکند. چقدر این امر خودآگاهانه است؟
من اصلا با کتابهایی که بخوانم و بعدش احساس افسردگی و پوچی بکنم ارتباط برقرار نمیکنم. خیلی بدم میآید. یعنی واقعاً کتابی را دوست دارم که در آن به رغم سختیها، سرخوشی را احساس میکنم. خودم چنین چیزی را دوست دارم و طبیعتاً دوست دارم چنین چیزی را هم دست مخاطب بدهم. مثلاً یکی از کتابهایی که خیلی دوستش دارم «بابا لنگدراز» است.
شما اگر بخواهید قصه «بابا لنگدراز» را از زاویهای دیگر روایت کنید، خیلی تلخ است. خب ماجرای این بچه در پرورشگاه میتواند خیلی تلخ بیان شود اما نویسنده کتاب را طوری نوشته که حتی وقتی دارد خاطرات آن دوران را هم میگوید، باز آدم میخندد درحالیکه میتوانست تلخ روایت کند. آن بچه اصلاً نمیداند پدرش کیست، مادرش کیست، اسمش را هم به قول خودش میگوید از روی سنگ قبر برداشتهاند و هیچ آینده خوشی هم در انتظارش نبوده اما از ابتدا تا پایان سرخوشانه است.