پیرمردها در میدان| در دروازه دولت، دارش نزنید بیزحمت!
روزنامه هفت صبح، ایراهیم افشار| یک: پریروز نشسته بودم در قهوهخانه معروف پاسیها در خیابان «بارون آواک» تبریز و داشتم صورت تکتک جماعت را دید میزدم که خورهاش شدهام. نگاه کردن به کلاهها. چینهای پیشانی. راه کشیدن چشمها. شباهتها. غمها. آهها و فغانها. گم شدن در دود قلیانهای خوانسار و کاشان و همهمه غیرقابلفهم شیرین آن جماعت. نه که مرا هیچ احدالناسی در مملکت نمیشناسد، راحتم معمولا.
اما یکهو دیدم یک آقای به قاعده پنجاهساله تهریشدار که بقیه اهالی قهوهخانه میگفتند از آن طرفدارهای خوره ماشینسازی است آمد نزدیک و گفت چهل سال است دنبال تو میگردم و حامل پیام مهمی برایت هستم. گفتم خیر است انشاءالله. ارثی چیزی به ما رسیده؟ گفت از ارث بهتر. یادت هست یکبار در اواخر مربیگری آقافکری در ماشینسازی، برایش در کیهان ورزشی مطلبی نوشته بودی؟ گفتم بله. درباره شورت ماماندوز آقافکری. گفت آقافکری وقتی خواند جلوی من فحش خوارمادر جانانهای حوالهات کرد. گفتم «فکری سرش سلامت، ایران پیروز درآمد!»
دو: یادم افتاد آقافکری را آخرین بار که در وضعیت مربیگری دیدم سال 1372 بود و او در پیرانهسری مربی ماشینسازی شده بود. یک روز رفتم دیدنش سر تمرین. از دور دیدم یک پیرمرد تُپلِ گِرد و قلمبه حدود هفتادساله، با موهای یکدست سفید، در حالی که یک زیرپیراهن رکابی سفید تنش است و شورت سفید ماماندوز پوشیده و کتانی چینی سفید پایش کرده، مثل آدمهای بیشفعال، وسط میدان دارد تمرینات عملی میدهد و آنقدر حرف زده که دور زبانش، کف سفید چسبیده است.
هنوز که هنوز است آن شمایل افسانهای را دوست دارم. آن روز که تمرین تمام شد خیلی گفت و خیلی خندیدیم. پیرمرد سر پیری، معرکهگیری کرده و مرد میدان شده بود. فردایش که برگشتم تهران، در ستایش جاودانگی و خسته نشدن او مطلبی نوشتم و در توصیف زیرپیراهن رکابی و شورت ماماندوزش کلی خوشزبانیها کردم که انگاری او از صحنههای جنگجهانی دوم به جا مانده است. کمی بعد هم او را با اکبر مالکی که یارغار و شاگرد وفادارش بود در سهراه طالقانی دیدم.
همان کت و شلوار چهارخانه مستعمل دوران مربیگریاش در تیم ملی دهه چهل تنش بود و کمی هم گله کرد که «بابا به این همشهریهات بگو پول مربیگری منو بدن دیگه.» دوباره از آن اصطلاحات خوارمادری بامزهاش که نقل و نباتش بود ریخت بیرون و ریسه رفتم و فهمیدم که پیرمرد در آن پنجشش تیم آخری که در پیرانهسری مربیگری کرده پولش را خوردهاند، یک آب هم رویش. او هم مثل من، بلد نبود قرارداد محکم ببندد و به قول و قرار زبانی آدمها اطمینان میکرد. (به سختی یادم میآید که گویا اسم تیمهای دیگر مثل پیام مشهد و آدنیس خراسان و سرخهحصار و یک تیم جنوبی هرمزگانی را هم بر زبان آورد یا نه).
حالا آن آقاهه میانسال تبریزی که پیام آقافکری را درباره مطلب من انتقال داده و راحت شده بود! داشت با خنده از در قهوهخانه خارج میشد. اما من دیگر مادر نداشتم که بروم بگویم قربانت بروم ببین آقافکری چه نقل و نباتی حوالهات کرده؟ او هم بگوید «ایششش. همه رفقات مثل خودت لیچارگویند.» خلاصه که چای لبسوز قهوهخانه پاس از دهن افتاد و زهرم شد و من نفهمیدم دلم برای آقافکری گرفت یا مادرم که جفتشان در سینه قبرستانها به قاعده ششصد کیلومتر دورتر خفته بودند.
سه: مجسم کن پسرک 16سالهای را که در سال 1318 باشگاه تهرانجوانش را در زیرزمین خانهای واقع در خیابان «ایران» تهران بنیان گذاشته است اما به خاطر کمبود سن و سالش، امتیاز کلوپ را به اسمش نمیدهند و مجبور شده جواز باشگاه را به اسم پدرش مصطفی فکری بگیرد. باشگاهی محقر که یک میز پینگپنگ دارد و چندتا دمبل و هارتل و خرت و پرت، و دوسال بعد که هنوز خودش محصل مدرسه فیروزبهرام بود تیم فوتبال کلوپ تهرانجوانش را هم راه انداخته بود که یک عمر موی دماغ تیمهای بزرگ مملکت شد و از همان تهرانجوان اصیل، کلی ملیپوش تحویل فوتبال ایران داد.
آقافکری از آن قلمزنهای نترس روزگار خود بود و وقتی که مطلب «تاج سر محله ما» را درباره مرگ تختی نوشت که الحق هم مطلب استخوانداری بود به زیر اخیه کشیده شد و بازجویی پس داد. ببین ما چه نسل قزمیتی بودیم که نصف عمرمان، در توصیف و تعریف پیرمرد گذشت که نصف عمرش به دعوا با یکهتازیهای تیمسار خسروانی گذشته بود. اوایل انقلاب هم که حکم قائممقام ورزش مملکت را گرفت بسیار زود زیرآبش را زدند که این پیرمرد تودهای برای چه رئیس ورزش مملکت شده است.
اما آخرین خاطرهام با او به بازیهای آسیایی هیروشیما 1994 برمیگردد. روزهایی که اوضاع تیم ملی فوتبال مملکت وخیم شده بود و هیچکس جسارت به دست گرفتن هدایت تیم ملی را برای اعزام به ژاپن نداشت. همینطوری بهش زنگ زدم که احوالش را بپرسم بلکه کمی نقل و نبات تقدیم روزگار کجمدار کند و دلم باز شود که یکهو گفت «تیم ملی را به من بدهید اگر قهرمانش نکردم مرا سر دروازه دولت دار بزنید.» و عین همان جمله را تبدیل به عکس یک و تیتر اول جلد کیهانورزشی کردم و یکهو همه جا ترکید.
من به عمرم چنین پیرمرد شجاع و شیرینزبان و پاکدست و آرمانگرا و لجوجی ندیده بودم و نخواهم دید. حق بود اگر برخلاف گرایشات سیاسی قدیمیاش که دوستش نداشتم، در عوض عاشق دماغ کوفتهای و لهجه تهرونی اصیل و کت و شلوارهای چهارخانه زرشکی روفه شده و کلاه کپی و ادبیات شفاهیاش بودم. آدم معمولا در هفتادسالگی حال ندارد شلوارش را بپوشد و راحتالحلقومش را قورت دهد، اما او جدیجدی میگفت تیم را بدهید به من، اگر قهرمان آسیایش نکردم در دروازه دولت، دارم بزنید. آخر چرا دروازه دولت؟ آخر چرا دار؟ انگار کی برای نتیجه نگرفتن تیمش تاکنون اعدام شده بود که او میخواست دومی باشد.
چهار: شاید دفعه بعد فرصت شد و توانستم از حاجاسماعیل زرافشان هم چیزی بنویسم که روی آقافکری را در نامیرایی و خستگیناپذیری، سفید کرده بود. مهربانمردی که در هشتادسالگی، ساک مشکیِ پوستهپوسته شده بسیار سنگینِ حاوی دوربینها و فلاشها و خرت و پرتهایش را روی شانه نحیفش میانداخت و ساعتها راه میرفت تا از مسابقات بیاهمیت جوانان زیرگروه و دستهسوم و شهرستانهای دوردست عکاسی کند.
عشقش به این بود که وسط دو نیمه، کسی ازش بخواهد «نازنین مریم» و «داش داش داشم من» را بخواند و او صدای مخملیاش را میانداخت ته گلو و قیامت به پا میکرد. یعنی اگر خاطرات مشترک چهلسالهمان با او -مخصوصا سفرهای مشترک به شهرستانها و خارج از کشور- را یادداشتبرداری کرده بودیم الان میشد یکی از خواندنیترین اما ممنوعهترین رمانهای جهان را نوشت و زیر خاک قایم کرد.
خدا بگویم چهکارت کند اسمال که حتی از نگاه کردن به عکست هم عاجز و غمگینم و هیچکس سالهاست حق ندارد ترانه بردی از یادمت را جلویم بخواند. دست خودم که نیست. چپرچلاق میشوم و از هستی ساقط. روانم دیگر تاب ندارد.