ماجرای دیدار با حاجی نباتی پیرمرد معروف دزاشیب

روزنامه هفت صبح، اکرم احمدی| صلاه ظهر نیمه تابستان بود. شاید مرداد ماه 17 سال پیش. هنوز بساط وقت تلفنی راه نیفتاده بود و بیمارانی که میخواستند حاجی نباتی را ببینند باید خودشان را به آن خانه ویلایی قدیمی در دزاشیب میرساندند. همه زیر سایه نیم بند دیوار حیاط نشسته بودند. همه که یعنی حدود صد نفر شاید هم بیشتر. مریض و رنجور و دردمند. چند نفر هم زیر چادر یک نیسان آبی نشسته بودند و یک فلاسک قرمز آب خنک هم داشتند و به همه تعارف میکردند، از شهرستان آمده بودند دسته جمعی.
میگفتند از جایی نزدیک مرز ایران و آذربایجان از کلیبر ارسباران. کمی آن طرفتر جمعیت زیادی روی لبه جدول نشسته بودند. زنها انگار بیشتر بودند. زن و شوهرهایی که بچهشان نمیشد هم یک طرف دیگر صف کشیده بودند. این را کسی گفت که اسمها را توی یک دفتر کهنه کاهی و مچاله مینوشت. گفت زوجهایی که بچهشان نمیشود سمت راست بایستند، بقیه بروند آن طرف بعد اسمها را میپرسید و توی دفترش مینوشت. به زوجها که میرسید فقط اسم مرد را مینوشت، مثلا احمد و خانمش.
آن روز این مدلی بود که چند نفر از بالای لیست را میفرستاد داخل و بعد یک زوج را صدا میزد تا پشت سر آنها از کوچه به حیاط برسند و بعد از حیاط به آن اتاق آفتابگیر با شیشههای بلند بروند و روی آن صندلیهای قدیمی بنشینند. هر کس که اسمش را میشنید انگار بلیت بخت آزمایی برده باشد با خوشحالی دستهایش را بالا میگرفت وسریع از جمعیت جدا میشد، به قول یکی از خانمها که از شهرستان آمده بود، انگار درد و مرضشان را فراموش میکردند و بعد دوباره تا چشمشان به آقای نباتی میافتاد یادشان میآمد که مریض هستند.
جمعیت منتخب اول لیست آرام از پلههای حیاط بالا میرفتند و روی صندلیهای اتاق انتظار آرام میگرفتند، مرد دفتر به دست با صدای بلند میگفت ساکت باشید تا صدای رخصت حاج آقا را بشنویم. صدای حاج آقا که میآمد مرد به چند نفر نگاه میکرد و در را نشان میداد. زنها چادرهایشان را مرتب میکردند، پیرزنها بیشتر رو میگرفتند، مردها یقه پیراهنشان را میبستند و سرشان را میانداختند پایین و ضربهای به در میزدند. اتاق بوی گلاب میداد.
حاجی نباتی با پیراهنی سفید و تسبیحی در دست گوشه اتاق نشسته بود، پشت یک میز سیاه یا قهوهای. هر چه بود قدیمی بود و کهنه. جلوی آن میز بزرگتر هم یک میز قهوهای چوبی بود که روی آن یک سینی بود و یک پارچ قرمز و یک تکه یخ بزرگ. سلامت را با صدای آرام جواب میداد، بعد بدون آن که نگاهت کند میگفت بفرمایید. بفرمایید یعنی باید خیلی شیوا و مختصر از دردت میگفتی. حاشیه نمیرفتی و اشک و آه و ناله و زاری هم نمیکردی.
مثلا باید میگفتی چند سالت است، چند وقت است که این درد را داری. کجاها رفتهای چه کارها کردهای، چه داروهایی خوردهای و تمام. توضیح دیگری نمیخواست. بعد کار شروع میشد. حاجی نباتی بالای سر مریض میایستاد، در حالی که یک مشتش پر بود از نبات، دست دیگرش را با فاصله 10 سانتی متری بالاتر از سر مریض میگرفت و زیر لب یک چیزهایی میخواند و آن نباتها را در مشتش میچرخانید و تمام. دستهایش بوی گلاب میداد.
دستهایش را که تکان میداد بوی گلاب همه اتاق را میگرفت. بعد آن نباتهای توی مشتش را میریخت توی دست مریض و میرفت پشت میزش مینشست. پشت میزش که مینشست یک نایلون بر میداشت و باز چند تکه نبات درون آن میریخت و باز هم یک چیزهایی زیر لب میخواند و نباتها را میداد دست مریضی که زن عموی من بود و از اصفهان آمده بود و معده درد امانش را بریده بود. فرقی هم نمیکرد که کجایت درد میکرد، سر و دست و شکم و پا نداشت، حاجی نباتی درست بالای سر مریض میایستاد
و زیر لب یک چیزی میخواند و بعد با صدای بلند میگفت به سلامت. به سلامت را که میگفت مرد دفتر به دست نگاهت میکرد و در را نشانت میداد، دیگر وقتی برای پرسیدن سوال نبود، هر سوالی بود باید از آن مرد میپرسیدی. مثلا میگفت آن نباتها را چه زمانی باید بخوری و چند بار در روز. وقتی میگفتی با این نباتها خوب میشوم نگاهت میکرد و میگفت انشاءالله و بعد در حیاط را نشان میداد و میگفت به سلامت.