منوی چند ده میلیونی ستاره شدن | قیمت کلاسهای بازیگری سلبریتیها

قیمت کلاسهای بازیگری حامد بهداد، هومن سیدی، باران کوثری و امین حیایی
هفت صبح| تهران، حوالی غروب؛ چراغهای قرمز، رقص بیامان نور روی آسفالت خیس و جوانهایی که پشت فرمان یا روی ترک موتور، در هدفونهایشان، دیالوگهای ماندگار تاریخ سینما را زمزمه میکنند. رویا، این سرسختترین و در عین حال شکنندهترین دارایی بشر، در این شهر خاکستری، بیش از هر جای دیگری پرسه میزند. رویای یک پلان، یک کلوزآپ، یک نام روی تیتراژ پایانی. رویای «بازیگر شدن» اما این رویا، این روزها قیمتی دارد.
قیمتی که روی تابلوهای اعلانات موسسات سینمایی، با فونتهای درشت و نامهای بزرگ، چشمک میزند. دیگر دوره تمرین جلوی آینه و فرستادن عکس سه در چهار به دفاتر فیلمسازی گذشته است. امروز، مسیر رسیدن به پرده نقرهای، از کلاسهایی میگذرد که شهریهشان، حقوق چند ماه یک کارمند یا تمام پسانداز یک خانواده است. این یک بازار است؛ بازار فروش امید اما آیا کالایی که میفروشند، «واقعیت» است یا «سراب»؟
ویترین یک رویا
بیایید به ویترین این بازار نگاهی بیندازیم. نامها آنقدر بزرگ و وسوسهانگیز هستند که هر عاشق سینمایی را به فکر فرو میبرد. مگر میشود شانس شاگردی حامد بهداد را نادیده گرفت؟ آموزشگاه «آوا» کارگاهی دارد با عنوان عجیب و جالب: «شناخت درد و غریزه». ۱۲جلسه، 25 میلیون تومان. یعنی هر جلسه در حدود 2 میلیون تومان برای کشف دردی که شاید از پیش در جانت ریشه دوانده باشد.
کمی آنطرفتر، نام هومن سیدی میدرخشد. کارگردان و بازیگری که نبض نسل جدید را در دست دارد. موسسه «۸ میلیمتری» کلاس او را برگزار میکند. قیمت؟ ۵۰ میلیون تومان برای ۱۲جلسه. صف انتظارش هم خود داستانی است. تا همین لحظه، ۲۰ نفر در لیست رزرو منتظرند و هیچ کس نمیداند این قطار کی به ایستگاه آنها میرسد. ۵۰میلیون تومان، شاید بهای نشستن در اتاقی است که روزی به یک «وحشی» یا «مغزهای کوچک زنگزده» ختم شود.
باران کوثری، با آن کارنامه قابل توجه و بازیهای جسورانه، در موسسه «کاج» تدریس میکند. ۸ جلسه ۴ تا ۵ ساعته، ۲۰ میلیون تومان. فرصتی برای آموختن از کسی که بازیگری با خون و خاندانش آمیخته است و یا شاید وسوسه حضور در کلاسهای امین حیایی؛ بازیگر محبوب و پرکاری که کارنامه متنوعش برای هر هنرجویی یک کلاس درس است.
موسسه او برای یک دوره مقدماتی ۱۲جلسهای، برچسب قیمت ۱۷میلیون تومانی را تعیین کرده است؛ بهایی برای آموختن اصول اولیه که امین حیایی ستارهای که نبض گیشه و مخاطب را به خوبی میشناسد، تنها یک درس از این دوره را تدریس میکند.
و مگر میشود از حسن فتحی، استاد ساختن عاشقانههای تاریخی و دیالوگهای جذاب، گذشت؟ آموزشگاه معتبر «کارنامه» دوره او را با شهریه ۱۴میلیون تومان برای ۸ جلسه برگزار میکند.اینها تنها چند نمونه از قلههای این کوه شاید یخی هستند. صدها کارگاه و کلاس دیگر با قیمتهای مختلف در این شهر برپاست که هر کدام تکهای از پازل رویای جوانان را به حراج گذاشتهاند.
پارادوکس نمایش خانگی ؛ تولید انبوه، درهای بسته
و طنز تلخ ماجرا اینجاست که این عطش سیریناپذیر برای ورود به دنیای تصویر، دقیقا در دورانی به اوج خود رسیده که به نظر میرسید درهای این قلعه تسخیرناپذیر، در حال باز شدن است. با ظهور پلتفرمهای شبکه نمایش خانگی و افزایش سرسامآور تولیدات، امید میرفت که این اژدهای هفتسرِ «نقش گرفتن» رام شود و روزنهای برای تنفس چهرههای تازه باز گردد اما واقعیت چیز دیگری را نشان داد.
با یک نگاه سرسری به فهرست بازیگران سریالهای جدید، همان دایره بسته همیشگی را میبینیم؛ انگار گاردی آهنین از ستارهها شکل گرفته که ورود به آن، قوانین نانوشته خودش را دارد. این چرخه آنقدر تکراری و نفوذناپذیر شده که گاهی اگر چهرهای جدید، مستعد و بینامونشان بتواند از این سد عبور کند و دیده شود، گویی نه یک نقش، که یک مأموریت ابرقهرمانانه در دنیای مارول را به سرانجام رسانده است.
سراب یا واقعیت؟
حال سوال اینجاست: انتهای این مسیر گرانقیمت چیست؟ آیا فارغالتحصیلان این کلاسها، فردای کلاس، جلوی دوربین فیلمبرداری قرار میگیرند؟ پاسخ، تلخ و پیچیده است .حقیقت این است که سینمای ایران، ظرفیت پذیرش این حجم از بازیگر را ندارد. برای هر صندلی خالی در این کلاسها، هزاران جوان بااستعداد در شهرستانها یا در همین تهران، بدون پول و پارتی، با کمترین امکانات، بهترین بازیها را در تئاترهای کوچک یا فیلمهای کوتاه مستقل از خود به نمایش میگذارند. این کلاسها، بیش از آنکه کارخانه بازیگرسازی باشند، به یک لاتاری بزرگ شبیه هستند. یک بلیت ورودی گرانقیمت که شاید، فقط شاید، شمارهات در میان هزاران نفر خوانده شود.
اساتید این دورهها، بیتردید از بزرگان حرفه خود هستند و کسی در تخصصشان شکی ندارد. آنها عصاره سالها تجربه و دانش خود را در اختیار هنرجویان قرار میدهند اما مشکل، مکانیسم معیوب ورود به سینماست. رابطهها، تیمهای همیشگی کارگردانان و تهیهکنندگان و مهمتر از همه، «چهره» شدن در فضای مجازی، گاهی از هر کلاسی موثرتر عمل میکند.
اینجاست که کلمه «سراب» معنا پیدا میکند. سرابی که از دور، چشمانداز یک چشمه زلال و خنک را دارد اما هر چه به آن نزدیکتر میشوی، جز بیابانی از واقعیتهای سخت، چیزی پیدا نمیکنی. رویای بازیگری، برای بسیاری، در همین نقطه تمام میشود؛ پشت درهای بسته دفاتر فیلمسازی، با یک مدرک گرانقیمت در دست و جیبی خالیتر از همیشه. اما رویا، هرگز به طور کامل نمیمیرد. فقط شاید تغییر شکل دهد.
سرمایهداریِ رویا در سینمای ایران
گرانترین «پلان» زندگی
برای شنیدن صدای واقعی این رویا، باید از برجهای شیشهای شمال شهر فاصله گرفت و به دل خیابانهای شلوغ و پر دود زد. با میلاد پویایی، جوان 31 سالهای صحبت میکنیم که رویاهایش را روی ترک موتور، در ترافیک همت، نفس میکشد. کلاه کاسکتش را روی باک میگذارد، عرق پیشانیاش را پاک میکند و داستانش را آغاز میکند؛ داستانی که صدای هزاران جوان دیگر است.
«این عشق به بازیگری از بچگی با من بود. زمان سریال «زیر آسمان شهر»، جلوی آینه میایستادم و نقش خشایار را برای خودم اتود میزدم. یک خاطره هیچوقت از یادم نمیرود؛ در دبستان یک گروه از آموزش و پرورش برای تست تئاتر آمدند. من انتخاب شدم. گفتند فرض کن در اوج سرما میخواهی تاکسی بگیری. اجرا کردم و گفتند عالی است. اما چند روز بعد که برای بردن من آمدند، معلم ریاضیمان جلویم ایستاد و گفت: «وقتت را حرام نکن، در این چیزها آیندهای نیست.» سنم کم بود، حرف معلم را گوش کردم و نرفتم... آن حسرت هنوز با من است.
آن رویا در نطفه خفه شد و جایش را واقعیتی سخت گرفت. زندگی من شبیه قصههایی نیست که میگویند. من باید کار میکردم تا خرج خودم و خانوادهام را بدهم. از سیزده-چهارده سالگی دستفروشی میکردم. الان هم صبح تا ظهر در یک اداره کار میکنم و از ساعت دو سه بعدازظهر تا 10 شب با موتور در یک تاکسی اینترنتی مشغول هستم.
با همین زندگی، چند سال است که به عنوان هنرور سر صحنهها میروم تا شاید دیده شوم. در یک سریال نمایش خانگی خیلی معروف، خودم را به کارگردان نشان دادم. آنقدر خوشش آمد که گفت شمارهات را به 10 نفر میدهم و حتما از تو استفاده میکنم. قرار شد یک پلان بازی کنم. لباس پوشیدم و آماده شدم... اما دستیار کارگردان مخالفت کرد و گفت این سکانس نباید اینطور باشد. آن فرصت سوخت، ولی کارگردان دوباره به من امید داد. مشکل همین است؛ امید میدهند، ولی بعد ناامیدت میکنند.
بارها برای کلاسهای معروف بازیگری رفتم، صحبت کردم اما هزینهها سرسامآور است. من آن پول را باید از شکم پدر و مادرم بزنم، نه شکم خودم. همین چند هفته پیش برای یک تست رفتم که نگفته بودند پولی است. اتود زدم، قبول شدم. مونولوگ گفتم، قبول شدم. کارگردان تاییدم کرد. وقتی غرق امید شدم، گفتند: «فقط یک مسئلهای هست، باید ۱۵۰میلیون تومان بدهی تا برای جشنواره به صورت خصوصی با خود کارگردان کار کنی!» من چطور میتوانم؟ منی که اجاره خانه و خرج پدر و مادرم را میدهم...
صد درصد ورود به سینما برای پولدارها راحتتر است. سیستم مافیایی شده. میگویند باید کارگاه آموزشی بروی. چرا؟ چون این دریچه ورود شده. شهریه یک کارگاه، حقوق دو سه ماه من است. منی که در زمستان برای 2۰۰ هزار تومان با موتور از این سر تهران به آن سر تهران میروم و هر لحظه ممکن است زمین بخورم، چطور میتوانم ۵۰ یا ۱۰۰ میلیون تومان هزینه کنم؟ درست است که جواد عزتی از هنروری شروع کرد، اما آن سالها اینقدر مافیا نبود. الان هر دریچهای برای ورود، همین کلاسهای گرانقیمت است که معلوم نیست از آن بازیگر بیرون بیاید یا نه. بازیگری باید در ذات آدم باشد.
با تمام اینها، بارها برای هنروری میروی بدون 1000 تومان درآمد، به هنرورها اکثرا پولی نمیدهند به جز همان غذای سر صحنه. خدا شاهد است، سر یک سریال معروف، روزها سر صحنه بودم ولی دیده نمیشدم. میدیدم بازیگری دارد نقشی را بازی میکند که من در ذهنم 100برابر بهتر اجرایش میکردم. کارگردان هم اتودم را دیده بود و گفته بود عالی است اما... هیچی. عشق است دیگر. ما به خاطر همین عشق است که ادامه میدهیم، حتی وقتی میدانیم به بنبست میخوریم».
میلاد به ساعتش نگاه میکند. باید برود. کلاهش را برسرمیگذارد و هندل میزند. صدای موتور، صدای جنگیدن برای یک رویاست. او در میان دود و ترافیک ناپدید میشود، در حالی که بزرگترین نقشش را هر روز در صحنه بیرحم زندگی بازی میکند.