نمایشی به نام «تئاترشهر در حصار»

رهگذران، تماشاچی هر روزه دستفروشان و دیوارکشی بیپایان اند
هفت صبح| از غرب به سمت شرق که بیایید، گلدانهای غولپیکر زیباسازی شهرداری برای روحبخشی به تهرانی که هر روز بیدرختتر میشود، اجازه نمیدهند چیزی از آن طاقی گرد اسلیمی ببینید. اگر از شرق به غرب بیایید ممکن است میان دودی که در هوا پراکنده شده نمایی از آن طاقی پشت حائلی از ابر را ببینید.
به چهارراه ولیعصر که نزدیک شوید، همراه بوی دنبه و کبابی که مشامتان را پر کرده دچار خطای موقعیتی میشوید که اینجا کجاست! سرانجام آن گردی به جا مانده از دوران گذشته را میبینید. آن طاقی که روزگاری چون نگین انگشتر بر قلب شهر میدرخشید و حالا سالهاست مهجور و رنجیده، استقامت به خرج میدهد و هنوز از پای نیفتاده است.
غروبهای دانشجویی، جایی حوالی دو دهه پیش
پنجشنبه حوالی غروب است، اوج ترافیک ماشینی و انسانی که تقاطع شاهراه طویلترین و شاید سرسبزترین خیابان خاورمیانه به خود میبیند. همهمه صدای مردم میان بوقهای منقطع و ممتد ماشینها به هوا برخاسته. این تصویر دیروز و امروز نیست. دو دهه پیش هم که مرکز ثقل جهان دانشجوییمان این تقاطع بود، پنجشنبههای فراغت این تقاطع چنین پرحجم بود. آن روزها انگار تمام زندگی پرالتهاب طول هفته در این نقطه به هم میرسید تا فرصتی باشد برای شروع یک آرامش آخر هفتهای.
آن روزها ساختمان استوانه مامن بود. ما با آن سر پرشور خاصه دوران دانشجویی، بعد از ظهر پنجشنبهها سراغش میآمدیم، اما پیرمرد موسفید که ریشهای بلند و سفیدش را به دقت شانه میزد و همیشه لباسی سراسر سپید بر تن داشت، هر روز وعدهگاه عصرهایش حول این استوانه عظیم بود. ما و او به هم میرسیدیم. ما را از کثرت دیدار میشناخت. جمع دانشجویانی که پنجشنبهها از راه میرسیدند، گاهی از پلههای مارپیچ سالن قشقایی سرازیر میشدند برای دیدن نمایش، گاهی روی آن سکوهای گرد شده حول استوانه مینشستند به بحثهای پرهیجان دانشجویی!
آن پیرمرد تا مدتها نظارهگر بود و سرانجام روزی کنار ما نشست و اینطور شد که او هم بخشی از آن جمع کوچک ما شد؛ به وقت حرفهایی که از غر به اساتید دانشگاه و کلاسها آغاز و تا اصلاحات جامعه پیش میرفت. پیرمرد، دانای جمع بود، هدایتگر هیجانی که در میان میتینگهای سیاسی، ما و آنها را میگرفت و او به آرامش دعوتمان میکرد.
پیرمرد، دانای جمع بود، حتی وقتی تأثیر نمایشهای دیده در سالنها بر ما چنین اثری گذاشت که به فکر ساختن تئاتر افتادیم. نمایشنامه «باغ وحش شیشهای» را خریدیم، در چند نسخه کپی کردیم و در سایه آن استوانه عظیم، گرد دور هم نشستیم به نمایشنامهخوانی. کنارمان آمد، به لحن خواندنمان ایراد گرفت، نقشها را جابهجا کرد و شد کارگردان نمایشی که هیچگاه روی صحنه نرفت.
هیولایی زیر پای تئاترشهر غرش میکرد
یک سال بعد از آن روزها که دیگر جمعمان جمع نمیشد و پیرمرد همچنان آنجا با کتابی در دست مینشست، درهای عظیمی از جای جای تقاطع بیرون زدند. این اولین ضربهای بود که به خاطراتمان خورد. به یاد روزهای گذشته، وقتی روی سکوهای سنگی مینشستیم، هر چند دقیقه یکبار هیولایی غرشکنان زیر پایمان را به لرزه در میآورد. هیولایی که ما را به ترس از دست دادن این ساختمان استوانهای انداخت.
دو سال پیشترش بود که وقتی کمی آنسوتر از آن سکوهای گرداگرد تئاترشهر حصاری کشیدند و ماشینهای بزرگ آمدند و زمین را کندند، هنرمندان و مسئولان وزارت ارشاد هم دچار واهمه شدند. آنان اعتراض کردند، تجمع کردند، نامه نوشتند تا از میراثشان دفاع کنند. صدای اعتراضشان را قول شهرداری بیصدا کرد، خط مترو، ساخت ورودی مقابل تئاترشهر هیچ مشکلی برای این مجموعه ایجاد نخواهد کرد. قول شهرداری اما به واقعیت نرسید، سازه عظیم و پرشأن، با هر عبور غول غران زیر زمین بر خود لرزید. سالن قشقایی ترک خورد، کاشیای از دیواره بیرونی تئاترشهر به زمین افتاد.
حدیث مفصل آجرهایی که یک به یک روی هم نشستند
همان روزها که هر چند دقیقه یکبار سیل جمعیت از زیرزمین مقابل تئاترشهر بیرون میزد، پشت تئاترشهر آجرهایی روی هم گذاشته میشدند. از سالهای قبلتر، داستان این یکی تغییر محصور در حصار را میدانستیم. طرح تأسیس مسجدی در ضلع جنوبی و در مجاورت ساختمان تئاترشهر بود. این هم داستان خودش را داشت.
حدیث مفصلی که از اعتراض و نامه شروع شد تا طلب مساعدت به بنا ادامه پیدا کرد، اما این هم راه به جایی نبرد. آن آجرها، سازه نیم ساخته بودند اما هویت پایان بنا پیشتر معلوم شده بود. همانها که نتوانستند از محوطه جلویی تئاترشهر حفاظت کنند، از پس ساخت مسجد در ضلع جنوبی که بعدتر تابلوی مجتمع فرهنگی و مذهبی رویش نصب شد هم نتوانستند جلوگیری کنند.
اول جبهه شرقی فتح شد، بعدتر کل جبههها
میان بلبشویی که تمام ساختمان استوانهای عظیم را در خود فرو برده بود، سر و کله غوغای دستفروشها هم پیدا شد. اول دوتایی آمدند و در پیادهروی شرقی بساط پهن کردند. بساطیهایی که بساطی نبود، رهگذران از کنارشان میگذشتند. بازارشان کساد بود. کسی از رهگذران حتی آن دو را نمیدید. آنها اما مرد میدانتر از آنی بودند که پیادهرو را رها کنند و جای دیگر بروند. کمکم دیگرانی آمدند و بساطها، خط ممتد پیادهروی شرقی را پوشاند.
از جنوب خیابان ولیعصر به تقاطع که نزدیک میشدی، ردیف دستفروشها بیش از هرچیز به چشم میآمد. یکی گل ِسر و کشِ سر میفروخت، یکی گلدان شیشهای رنگی، آن یکی شال و روسری پهن کرده بود. بساط آنها که پهنتر شد و عرض بیشتری از پیادهرو را گرفت، مردم هم دیدنشان، مقابلشان پا شل کردند و کمکم مشتری شدند. پیادهروی شرقی اینطور فرو ریخت. سالی نگذشت که بساطیها مقابل حفره مترو مقابل تئاترشهر را هم فتح کردند و هر خرت و پرتی را که دستشان میآمد آوردند و به مردم فروختند.
چاقوهای بیغلاف و عریانی که بر تن تئاترشهر خورد
دیوار حائلی بدریخت و شلخته حاشیه تئاترشهر را گرفت اما هنوز حریم دایرهوارش سرپا و زنده مانده بود. به وقت دیدن تئاتر از میان دستفروشها که میگذشتی و به حریم دایرهوار میرسیدی همهچیز آرامش داشت. اگر زود رسیده بودی و باید به انتظار میایستادی، دو مرد فلاسک به دست نزدیکت میآمدند
؛ چای و نسکافه میفروختند. مشتریشان که میشدی لیوان کاغذیای از سبد درمیآوردند، به لحظه چای و نبات را درون لیوان میریختند و آن را دستت میدادند. همان وقتها که یک لیوان چای داغ کاغذی فقط 100 تومان بود. به وقت خوردن چای، یا دانشجویانی را میدیدی که برای گپ و گعده آنجا آمده بودند یا دیگرانی که به انتظار زنگ آغاز نمایش ایستادهاند. گهگداری هم هنرمندی از میان مردم رد میشد و فقط رد نگاه بر تناش مینشست.
همانقدر که عمر چای 100 تومانی کم بود، عمر آن محفلهای هنردوست ناآشنا با یکدیگر هم کوتاه بود. یک روز به وقت غروب، همانطور که لیوان چای کاغذی در دست به انتظار شنیدن زنگ آغاز نمایش ایستاده بودم، مردی با یک چاقوی بیغلاف و عریان از کنارم گذشت. آن روزها زیر پوست این شهر چاقوها در هوا تاب میخوردند و بر سر و دست دیگری پایین میآمدند؛ اما دیدن آن تیغ درخشان بیغلاف دور ساختمان استوانهای تا آن غروب غیرممکن بود. همان چاقوی عریان چند قدم آنطرفتر با صدای نعرهای بر دست یکی فرود آمد. طرف دعوا که حسابی کارد آجین شد، پلیسهای پارک رسیدند و صحنه را جمع کردند. اینطور بود که اولین تجاوزها به حریم دایرهوار هم اتفاق افتاد!
دنبه نذر مشتری، چای و نبات بعد از جگر
تئاترشهر دیگر آنی نبود که باید و میشناختیم. برای رسیدن به آن ساختمان استوانهای عظیم باید از میان بساطهای پهلو به پهلو چیده شده، راهی پیدا میکردی. اگر به وقت انتظار مقابل در اصلی ایستاده بودی، باید مراقب از غلاف جاماندهها میبودی که مبادا در یک دعوای خیابانی بر تو اصابت نکنند. گوشی همراهت را باید سفت میگرفتی و بند کیفت را میچسبیدی تا هدف حمله راهزنان قرار نگیری. با اینهمه، همهچیز به اینجا ختم نشد.
کمکم پای اغذیهفروشیها هم به تقاطع باز شد. آن مرد حالا سالهاست چرخ جگرفروشیاش را به وقت بعداز ظهر هل میدهد و میآورد چند قدم آنطرفتر از سوراخ ورودی مترو میگذارد و همین که زغالهایش سرخ میشوند دنبه سیخ کشیده را رویشان میگذارد. او تا نیمههای شب ابر غلیظ و بوداری از دنبه نذر مشتری میکند.
چسبیده به جگرفروش سیار تئاترشهر که حالا دیگر آنقدر آنجا بوده همه میشناسندش، چرخی که رویش سماور طلا، لیوانهای بلورین و ظرف نبات نشسته میایستد. چایفروش بهتر از هرکس میداند که بعد از خوردن دو سیخ جگر در میان دود دنبه، یک لیوان چای نبات بیشتر از هرچیز مشتری دارد. از مقابل این دو چرخی که رد میشوید هرگز خیالتان نمیبرد که چند قدم آنطرف تئاترشهر سر بر فلک کشیده، ایستاده به نظاره.
حائلی فلزی برای حفاظت از میراث آجری
داستان رنجهای این میراث اما همینجا با پایانی باز، تمام نشد. یک بعدازظهر زمستانی که خورشید در خط غربی چهره فرو میکشید، نرسیده به تقاطع، رسیده به بوی دود و دنبه، بعد از آنکه طاقی دوار تئاترشهر پیدا شد، سرآغاز داستان تازه هم رخ نمود. دورتادور محوطه دایرهای محصور شده بود! نام پروژه «حائل حریم تئاترشهر» بود. به وقت گذر از تقاطع هیچ راه عبوری میان آن حصار فلزی پیدا نشد. داستان را اما شهردار منطقه 11 تعریف کرده بود.
در پی درخواست اهالی محل و هنرمندان طرح پاکسازی محوطه تئاترشهر با ایجاد حائلی اطراف ساختمان تئاترشهر به تصویب رسیده بود. وزارت میراث فرهنگی و صنایع دستی، مجوز احداث حائل دوار را صادر کرده بود. طرحی از سروناز امتیازی را پذیرفته و پروژه آغاز شده بود. وزارت فرهنگ و ارشاد به عنوان متولی اصلی مجموعه مسئول تأمین بودجه برای اجرای پروژه شناخته شده اما کمبود بودجه پای شهرداری را به عنوان پیمانکار به پروژه باز کرد. پروژه مشترک وزارت فرهنگ و ارشاد و شهرداری 2 دیماه 1404 کلید خورد اما کلید نخورد.
تئاترشهر زیر تصمیمات تافته هنوز ایستاده
26 تیرماه 1404 است. غروب پنجشنبهای که تفتیدگی آفتاب هنوز نفس میگیرد. یاد دوران دانشجویی به تئاترشهر میکشاندم. صدای همهمه غروب پنجشنبه تغییر کرده. یک سو مردی میانهداری میکند، ایستاده وسط پیادهروی شمالی فریاد میزند تا بار عطاری سیارش را سبک کند. روبهرویش مردی کلاه نقابدار محبوب تابستان میفروشد؛ خموش نشسته و به روبهروی خالیاش زل زده، در این غروب کسی نمیخواهد کلاه بخرد.
بساطی چسبیده به آن بالشتک میفروشد. دختر جوانی است که به جای چمباتمه زدن روی زمین روی صندلی تاشو نشسته، یکی از بالشتکها را روی سرش گذاشته و میان مکثهای عطاری سیار، فریاد میزند: «بیا بالشت دارم، سبک و نرم. هرجا بخوای میبریش». دود جگرفروش معروف تمام فضا را پوشانده. به سمت شرق که میایستم، تصویر سینمایی میشود. مردم در تاریکی غروب شبحوار از میان دود دنبه رد میشوند و به سمتم میآیند.
حصارها هنوز دورتادور محوطه سرپا ماندهاند و راهم را برای طواف تئاترشهر بستهاند. پشیمان نمیشوم، رنجور از تصویری که دیگر هیچ شباهتی به آنچه نزدیک دو دهه پیش از اینجا داشتم دور حائل فلزی که مرا از تئاترشهر دور نگه داشته، قدم میزنم. ولیعصر را به سمت پایین سرازیر میشوم. بساطیها چنان پهن شدهاند که مردم به سختی و با تنه زدن از کنار هم رد میشوند.
چشمم به مجتمع فرهنگی-مذهبی کنار تئاترشهر میافتد که تابلوی موقتش را برداشتهاند و حالا با حروف طلایی رویش نوشتند مسجد حضرت ولیعصر(عج). همان وسط یکی از لابهلای دیوارههای فلزی بیرون میآید. راه رسیدن به ساختمان دوار عظیم همین است. وارد میشوم. سازه استوار است و غریب. پسری روبهروی در اصلی نشسته و سرش را در گوشی فرو برده، آنطرفتر دختر و پسری مشغول صحبتاند. گردی دوار را دور میزنم، دو مرد از روبهرو میآیند، یکی کلید را میان دیوار فلزی میکند، قفلی را میچرخاند، دری باز میشود.
ورودی پلههای شرقی ساختمان و روبهروی کانکس روحانیای است که سالها آنجا ماند تا بالاخره مسجد، مسجد شود. بعید است دیگر آنجا درون کانکس باشد. مسجد تمام شده، برپا شده. هیچ چایفروشی با فلاسک و سبد نمیچرخد، هیچ دانشجویی منتظر زنگ آغاز تئاتر نیست، هیچ هنرمندی به ناگاه از میان جمعیت عبور نمیکند. تئاترشهر در سکوتی عظیم، ایستاده به تماشای غوغایی که برایش راه انداختهاند.