«قرمز»؛ تماشای یک فیلم زیستن یک جدایی

فیلم که شروع شد، زن آرام گفت: ببین چه نگاه سنگینی داره...
هفت صبح ، کامبیز رحمانی فر | بعضی فیلمها، فقط دیده نمیشوند. حس میشوند. نفوذ میکنند به زیر پوست تماشاگر، با لحنی آشنا، زخمی قدیمی را فشار میدهند. شبِ نمایش قرمز، در یکی از سالنهای قدیمی شهر، چیزی بیشتر از یک فیلم دیده شد. چیزی که صدایش از میان صندلیهای چند ردیف جلوتر میآمد. آهسته، ولی لرزاننده.فیلم که شروع شد، زن آرام گفت: ببین چه نگاه سنگینی داره...
مرد کنارش گفت: بازیه دیگه. جدی نگیر...
اما جدی بود. هم آن نگاه، هم آن شب. فیلمی پر از خشم خاموش، بیعدالتی روزمره و عشقی که به ابزار تملک تبدیل شده بود. در قرمز، هستی مشرقی زنی است که از همسر درگذشتهاش دختری دارد و حالا با مردی ثروتمند به نام ناصر ملک ازدواج کرده. مردی که دچار سوءظن بیمارگونه است. او هستی را کتک میزند، به شغلش (پرستاری) حساس است، حتی گفتوگوی سادهاش با دیگران را تاب نمیآورد. وقتی هستی از دادگاه کمک میخواهد، ناصر با چربزبانی و ادعای عشق، سعی دارد همهچیز را عادی جلوه دهد. اما چیزها دیگر عادی نیستند.
و در همان تاریکی سالن، زوجی نشستهاند که انگار دارند نسخهای زنده از همین فیلم را از سر میگذرانند.
- من فقط گفتم یه سر به مامانت بزنیم. همینم شده دخالت؟
- وقتی همهچی رو با خواهرت درمیون میذاری، آره، دخالته.
حرفشان آرام است، ولی دیگران هم میشنوند. مثل نگاههای سنگین ناصر، که حالا از پرده بیرون زده و جایی در رفتار مرد نشسته. فیلم جلو میرود. هستی تحت فشار خانواده ناصر، شغلش را رها میکند تا شاید آرامش بیاید، اما توهّم، کنترل، و خشونت ادامه دارد. قاضی او را به پزشکی قانونی ارجاع میدهد. در نهایت، هستی درمییابد که ناصر، دخترش طلا را دزدیده و به خانه پدریاش برده است.
زن در سالن گفت: اگه بچهمونم بگیرن، تو بازم میگی «بیخود شلوغش نکن»؟
مرد کمی خم شد، صدایش را پایین آورد، اما لحنش تیز بود: داری فیلمو با زندگی قاطی میکنی. من ناصرم؟
زن برگشت سمتش، نه آرام، نه بلند. انگار دقیق وسط تنش بود.
- نه... ولی یه جاهایی... انگار ناصر تو رو بازی میکنه. با همون لبخند، همون کنترل پنهان...
مرد نفسش را با صدا بیرون داد. چند ثانیه مکث. بعد گفت: کاش یک بار، فقط یک بار، میفهمیدی که همیشه فقط یکی از ما مقصر نیست.
زن گفت: و کاش تو یه بار، فقط یه بار، طرف منو میگرفتی، نه خانوادتو.
صدای فیلم در حال بالا رفتن بود. هستی در قاب، پشت در خانهای ایستاده بود که میدانست دیگر پناه نیست.
و همزمان، در سالن، زنی ایستاده بود که دیگر در کلماتش، جایی برای پنهانکاری نبود.
مرد گفت: من هنوزم دارم سعی میکنم این زندگی رو نگه دارم.
زن: با سعی تو، یا نظر خواهر کوچیکت؟ یا حرف مادر جان که هنوزم فکر میکنه منو خریدی؟
چند نفر در اطرافشان تکان خوردند. صدای «هیس» آرامی شنیده شد. اما مکالمه ادامه پیدا کرد.
مرد کمی بلندتر گفت: تو فقط دنبال بهونهای. حتی یه فیلمم بهونهست برات.
زن: چون این فیلم شبیه زندگیمونه. چون این زن، خود منم!
حالا چند تماشاگر برگشته بودند به پشت سرشان.
یک نفر گفت: خانم، آقا... میشه ساکت شید؟ ما هم پول دادیم این فیلمو ببینیم!
سکوت کوتاهی حکمفرما شد. زن سرش را پایین انداخت، ولی بغض داشت. مرد به پرده زل زده بود.
صدای هستی از بلندگوها آمد: «من خستهم. ولی دیگه نمیترسم.»
و انگار همین جمله، بستن پرونده بحثشان بود. آنها ساکت شدند. ولی دیگر نه آنها، نه ما، فیلم را مثل قبل نمیدیدیم. آن شب، دو روایت کنار هم پخش شد. یکی روی پرده، یکی در دل سالن. هستی در فیلم، به خانه پدری ناصر میرود. آنجا منتظرشاند. نقشهای در کار است. خشونتی خاموش که میخواهد ظاهر عشق را حفظ کند، ولی درونش تهی از درک و احترام است.
در سالن، زوج هنوز نشستهاند. اما سکوتشان دیگر سکوت نیست. بوی خستگی میدهد. خستگی از سالها حرف نزدن، از دخالتهایی که به اسم دلسوزی آمدهاند اما زندگی را پیچیدهتر کردهاند.
وقتی فیلم تمام میشود، هستی، خسته اما ایستاده از قاب بیرون میرود. چراغهای سالن روشن میشود.
زن و مرد بدون حرف بلند میشوند. نه خشونتی در کار است، نه طلاقی فوراً در راه. اما جدایی، آنجور که در دل آدمها میافتد، شاید دقیقاً همینطور شروع شود، با یک فیلم. با یک آینه. با قرمزی که فقط رنگ نیست، رنگ رابطهایست که دیگر نفس نمیکشد.
آن شب، قرمز فقط روی پرده نبود. توی دل بعضیها، از مدتها پیش جا خوش کرده بود و فقط دنبال بهانهای میگشت تا منفجر شود.