اندوه باشکوه مصطفی مستور| درباب حکمت زندگی آقای نویسنده در مصاحبهای عجیب
چه کسی حدس میزد پشت چهره این مرد 61 ساله اهوازی چنین حزن نیرومندی وجود داشته باشد؟
هفت صبح| مصاحبه سروش صحت با مصطفی مستور روز سهشنبه منتشر شد. یک مصاحبه غیرمنتظره درباره زشتبودن دنیا. مجموعهای از جملات ژرف درباره حکمت زندگی. مستور مأیوسانه و واقعگرایانه در سومین جمله ابتدای مصاحبه مشتش را باز کرد و گفت که آدم غمگینی است.
چه کسی حدس میزد پشت چهره این مرد 61 ساله اهوازی، نویسنده «روی ماه خداوند را ببوس» و « استخوان خوک و دستهای جذامی» چنین حزن نیرومندی وجود داشته باشد؟ او در گفتوگوی برنامه «اکنون» این حزن را با زبانی سرشار از استعاره، کنایه و حتی گاهی طنز توصیف کرد و مصاحبهای دیدنی خلق کرد.
همین گفتن اینکه «من آدم غمگینی هستم» شروع غیرمنتظرهای برای یک برنامه سرگرمکننده به حساب میآمد که با یک صدای تقریبا ضعیف و البته لبخند کمرنگی روی لب ادا میشد. مستور میگفت تبدیل شده به قطاری زنگزده که حرکت نمیکند و اگر حرکت کند با سروصدای زیاد این کار را انجام میدهد. صحت از همان ابتدا تمام تلاش خود را کرد که برنامه را از این مسیر نجات دهد.
تعارفی ردوبدل کرد که «این چه حرفیست؟ دیگر از شما فعالتر، رو به جلوتر و (یک دنیا تعریف دیگر) هم داریم؟» اما غم گزنده و واقعگرای مستور را با این حرفها نمیشد جمع کرد. صحت که متوجه شده بود این گفتوگو قرار است، متفاوت از قبل از آب درآید، در دقیقه چهارم مثل یک رواندرمانگر-مجری، استراتژی را از آنچه پیشبینی کرده بود تغییر داد.
به خاطر همین سوال کرد: «چرا شما غمگین هستید؟» مستور مصداقی برای این غم نداشت. میگفت انگار که از نوجوانی پیرمردی در او زندگی میکند. مستور انگار که برای سوال بعدی هم جوابی در جیبش داشته باشد ادامه داد: «من اعتقاد دارم که هرچه جلوتر میرویم وضع بدتر میشود. برای همه آدمها. انگار روی شیبی در پایین هستیم.» باز هم نه جوابی آنطور که صحت انتظار داشت.
سپس آقای نویسنده کمی در ستایش کار نکردن و درس نخواندن حرف زد. خودافشاگری مستور فقط این نبود که بگوید عاشق این است که کار نکند بلکه خیلی صادقانهتر گفت: «من زحمتی برای نویسندهشدن، نکشیدم. بگذار اینطوری بگویم. از همین ناراحتم و حس میکنم عدالت اجرا نشده. ممکن است من چیزی درباره عشق، تجربه مرگ یا بیماری بنویسم ولی چیزی که من مینویسم شاید 10 درصد از چیزی است که فرد تجربه کرده باشد. یک عاشقی که شکستخورده خیلی بهتر از من میتوانست درباره آن حرف بزند. فقط شانسش را نداشته است. مرجع معتبرتر آدمهایی هستند که این تجربیات را سپری کردهاند. امتیاز تجربهکردن است و نه نوشتن.»
دنیا جای جالبی برای زندگی نیست
در ادامه برنامه صحت حرف کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» و رسیدن آن به چاپ 99 را پیش میکشد و برخلاف انتظار، مستور خیلی دلسردانه میگوید:«وقتی به کتاب فکر میکنم حس خوبی بهم دست نمیدهد. زمانی که مینوشتم فکر میکردم که برای پنج، شش نفر مینویسم. فکر میکردم این تجربه شخصی خودم بوده. تو رنجهایی را مینویسی و بعد میبینی که خواننده دارد. وقتی در سیکل تند چاپهای بعدی افتاد، ترسیدم. با خودم گفتم چیز شادی که در اینها نیست. داستان من نه اروتیک است، نه سیاسی است. نه عشق در آن به وصال میرسد. حتی در مقطعی تصمیم گرفتم جلوی چاپ آن را بگیرم.»
او جاهطلبیاش را انکار نمیکرد اما میخواست این هم شنیده شود که از ایستادن روی نوک قله، غمگین میشود و میترسد. «آدمهایی که به قله میرسند در معرض این هستند که به آنها سنگ پرتاب شود. من از رسیدن به این نقطه وحشت دارم برای اینکه معمولا آدمها سنگ دستشان است. گل دستشان نیست.» شاید به خاطر همین ترس بود که نویسنده با گاردی باز وارد این مصاحبه شده بود.
ترس از مسمومکردن آدمها با چیزی که نیازی به دانستن آن ندارند، تا مدتها مشغله ذهنی مستور بوده است. به همین خاطر میگوید اگر به سال 1379 برمیگشت شاید «روی ماه خداوند را ببوس» را منتشر نمیکرد. حرفی که انگار از انتهای گلویش به دشواری میزند. یک لیوان آب میخورد تا بغضش را ببرد. «بعضی چیزها را نباید گفت. گفتنی نیستند و اشتباه است.» تصویر داخل عینکش قرمز میشود و ادامه میدهد: «نگاه من به زندگی این است که یک روزنه آن انتها وجود دارد. دریچه نه. پنجره نه.» صحت از او میپرسد: «امید؟» و میشنود: «خیلی کم. خیلی کم. واقعگرایانه نگاه کنیم، دنیا جای جالبی برای زندگی نیست.»
برای آنهایی که مصطفی مستور را دوست دارند یا از کلاسهای او داستاننویسی یاد گرفتهاند احتمالا معرفی نویسندهها و کتابهای محبوب او بخش جذاب این گفتوگو بوده. بعد از اینکه درباره ماهیت این دنیا و شک کردن درباره بشر و مسیر سیر خود در هستی حرف زد، بعد از اینکه بیپرده گفت از ورزش کردن متنفر است سراغ رمان آمد. گفت زیاد رمان نمیخواند.
چند نمونه از رمانها و داستانهای محبوبش را با خود آورده بود و در این گفتوگو درباره آنها حرف زد. این بار هم با قصه و کلماتی بازیگوشانه. او گفت: «اینها قوموخویشهای من هستند. من به رابطه خونی اعتقاد ندارم. من پسرداییام را انتخاب نکردم. پسر عمهام را انتخاب نکردم. نسبتهای سببی که دیگر بدتر. داماد فامیلمان را که انتخاب نکردم.» از یک آدم غمگین بعید میآمد ولی مستور، دکمه رک بودنش را همان ابتدای مصاحبه فشار داده بود.
میان این گفتوگوی جدی مثل اینکه یک نسبت مهم یادش بیاید یک دفعه گفت: «ولی ویسواوا شیمبورسکا مادربزرگ من است.» آنقدر جدی این را گفت که احتمالا باید زیرنویس میشد: شیمبورسکا لهستانیالاصل است و نسبتی با شجرهنامه آقای مستور ندارد. ادامه داد: « یا آگوست ویلسون پسر عموی من است و ایزاک بشویس سینگر دایی بزرگمان. ریچارد براتیگان برادر بزرگ مست لایقلی است که در عالم مستی عالی حرف میزند. ریموند کارور هم عموی تلخ آدم است که حرف مشترک زیادی داریم. من و کارور برخلاف همینگوی معتقدیم که آدمها هر روز شکست میخورند.» و بعد نقل قولهای دیگری برای امتداد حرفهای مأیوسانه و روشنبینانه خود داشت.
نتیجهگیری صحت از این گفتوگو این بود که مستور به رهایی رسیده. رهایی که ظاهر آن غمگین است. به یک وارستگی. مصطفی مستور اما او را به دیده انکار مینگریست. انگار که میخواست دو قدم جلوتر برود و بگوید: «آقای صحت تعارف را کنار بگذاریم.» شاید انتخابش این بود که به جای «وارستگی» بگوید رسیده است به یک یأس شجاعانه و بعد با جملات دیگری از آن دفاع کند.
صحت از او خواست که برنامه را با خواندن داستان کوتاهی از زبان خودش به پایان ببرند. مستور میدانست که نمیتواند داستانهای خودش را بخواند. مطمئن بود که به گریه میافتد اما ناچار کتابش را در دست گرفت و مصاحبهای که با بغض شروع کرده بود، با گریه به پایان رساند.
گریه سر جمله ششم یا هفتم کتابی درباره سه دوست که یکی از آنها با ترکش خمپاره کشته شده، دیگری در رودخانه غرق شده و سومی در تصادف. با سنگی در گلویش خواند: «حالا بعد از گذشت این همه سال دوست دارم...دوست دارم...خطاب به این سه رفیق پشت دیوار...بگویم...بزغالهها...هیچ وقت فکر نمیکردم دلم واستون اینقدر تنگ بشه.» و سیل، سد آقای مستور را آخر برنامه شکست.