من هولدن کالفیلد نیستم!
گفتوگو با علی مسعودینیا (نویسنده، منتقد و مترجم) به مناسبت انتشار رمان «متالباز»
هفت صبح| مهدیه زرگر، داستاننویس - علی مسعودینیا، نویسنده، منتقد ادبی، مترجم و از مدرسین ادبیات داستانی در موسساتی نظیر کارنامه بوده است. کار حرفهای خود را با سرودن شعر و روزنامهنگاری در حوزه ادبیات از اوایل دهه هشتاد آغاز کرد و در حالحاضر، فعالیتش بیشتر در حوزه نقد ادبیات و سینما در نشریات و تدریس داستاننویسی در موسسات مختلف متمرکز بوده.
مسعودینیا در حوزه ادبیات جهان هم فعال بوده و سه اثر از او به فارسی ترجمه شده است. هرچند در این میان، مجموعههای شعر و داستان و همینطور رمانهایش هر کدام به دلیلی شانس انتشار نداشتهاند. او سابقا سردبیر مجله «وزن دنیا» هم بود و تجربیاتی در فیلمنامهنویسی و داوری رویدادهای ادبی دارد.
آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با او، به مناسبت انتشار اولین رمانش با عنوان «متالباز».
خدا را شکر که تلگرام دارید وگرنه مجبور بودیم تلگراف بزنیم به شما! چون در فضای مجازی فعالیتی ندارید و همین دسترسی به شما را کمی سخت میکند. اما برای شروع عرض شود، در یک متنی از شما خواندم آن بخشی که درباره ادبیات و سینما و هنر صحبت میکنید، سالمتر است و انواع زامبی در آن حوزهها در کار نیست و اگر هم باشد، تعدادشان کمتر است! چه چیزی در این حیطه وجود دارد که سلامت روح و روان آدمی را در برمیگیرد؟
فکر میکنم آن بخش دگرآزارانه در مواجهه با ادبیات و سینما در بخش خودآزارانهام کنترل میشود. شاید چون دنیای فیکشنال حسابهای آدم را با دنیای خیالی تسویه میکند. یا موفق میشود جهان داستان را به میل خود به نوعی منعطف کند و این حرفها؛ وگرنه لزوما فکر نمیکنم کسی بتواند ادعا کند که سالم است. وقتی که درباره ادبیات و سینما صحبت میکنم و زامبی وجودم را مهار میکنم، خب به خاطر این است که از مناسباتی که ما را در این جهان احاطه کرده تا حدی شانس فاصله گرفتن دارم. در حقیقت خود احاطه اتمسفر زیباییشناختی ما را در برمیگیرد که به کل، ما را از حقایق دنیا جدا نمیکند؛ اما شکل دیگری از نگاه را به ما القا میکند و فکر میکنم باعث میشود آدم ترکشهای ناگوار درون شخصیتش را بتواند مهار کند. نوعی شیفتگی هم هست البته؛ یعنی من عشق میورزم به سینما و ادبیات و اینکه وقتی در این باره صحبت میکنم بسیار حس خوبی دارم و با شیفتگی دربارهش صحبت میکنم؛ طوریکه کاستیهای شخصیتم در سایه این شیفتگی و شیدایی تا حدی پنهان میشود.
در عینحال تصمیم گرفتهاید برعکس بخش بزرگی از جامعه در آکواریوم نباشید. این تصمیم کمک بزرگی به احوالات شما کرد یا نه؟ درحالیکه ما همچنان در جهان پیرامونمان در حال اشتراکگذاری هستیم.
شاید در آکواریوم نبودن از بیرون به عنوان یک رفتار رادیکال به نظر بیاید، اما هیچ هم بعید نیست که شاید از فرط وحشت من باشد. این انزوا هم میتواند یک نوع ویترین باشد. انزوا، ویترین خودش را دارد؛ وضعیت خیلی پابلیک هم در جهان برای خودش خاستگاه و ویترینی دارد. در این مورد که کمک کرد یا نه، بله؛ خب با توجه به تواناییها و مهارتهای رفتاری و ظرفیتی که از خودم میشناسم، قطعا سعی کردم تا جایی که میشود جهان پیرامونم را، پرزنت کردن خودم را، به این جهان آنطور که زورم میرسد به نتیجه برسانم. چون من زیاد شور معاشرت و شهامت نشان دادن خود را ندارم. شاید هم غرور و تکبری در من پنهان است که انتظار دارم گوشهای باشم و دیگران تلاش کنند مرا بیشتر بشناسند؛ همه این احتمالات وجود دارد.
در نهایت وقتی شما وارد عرصه آفرینش هنری شوید (از هر جنس)، خیلی بعید است که در اعماق وجودتان میل به اشتراکگذاری نداشته باشید. فکر نمیکنم کسی فقط برای طاقچه خانه یا کامپیوترش قصه بنویسد یا شعر بگوید. پس آفرینش این ولع دیدهشدن را با خود میآورد. اما تا چه حد این ولع را بالفعل میکنیم، دیگر به گونههای شخصیتی ما بستگی دارد.
یکی از بخشهای جذاب کتاب شما اصطلاحاتی است مثل رجزهای گوارشی، کلکسیون آدمهای لزج و فاز اعلای کاتارسیس. با توجه به این نوع گفتوگوی راوی با جهان، مخاطب کتاب شما چه کسانی هستند؟
همیشه فکر کردهام حین نوشتن یک اثر ادبی آدم نباید به فراخور یک گروه یا یک مخاطب ویژه، هدف بخش خلاقه خودش را که حیثیت و هویت داستان در آن شکل میگیرد، به نفع پسندهای خاص و سطح خاصی از مفاهمه دچار جرح و تعدیل کند. فکر میکنم اگر آنقدر اثر من جالب باشد که جزئیات هم در آن قابلتوجه باشد یا مخاطب خودش را بکشاند به آن سمت، چرا من خود را همسطحش کنم؟ البته منظورم سطح بالا و پایین نیست؛ صرفا نوعی همترازی را در نظر دارم؛ نوعی مکالمه و مفاهمه دو طرفه. یعنی داستان من هرچیز و هرجایش هم دشواریهایی داشته باشد، باید بتواند مخاطب را ترغیب کند به کشف و گرهگشایی از آن نقاط گنگ. دیگر اینکه نه فقط در ساحت فیزیولوژیک و بیولوژیک و فلسفی، که بخش بزرگی از رمان دارد روی جهانواره شکل و کالتی از موسیقی ساخته میشود که شاید خواننده آن را نشناسد و به آن علاقمند هم نباشد و یا بسیاری از آن اسامی و پیشینه و حرفها را نشناسد و شاید هم آنقدر علاقه داشته باشد که مغلوبش نشود و حتی غور عمیقتری از راوی در آن ساحت داشته باشد.
ولی ایده کلی من این بود که داستانی بنویسم تا کسانیکه با این عناصر فوری و کامل ارتباط برقرار میکنند، لذت مضاعفی ببرند و اگر هم ارتباطی با اینها برقرار نکنند، کلیت قصه زیاد پسشان نزند. فکر میکردم حیات قصه من نباید به این کالت و لفاظیهایش بند باشد، ولی کسانیکه از این گفتمان سر در میآورند، لذت مضاعف یا درک و همدلی مضاعفی داشته باشند. گفتن هم ندارد؛ یکسری ریزهکاریها را هم برای بعضیها گذاشتم که شاید اگر به نظرشان اثر، ارزشش را داشته باشد، پیدایشان کنند و لذت ببرند ولی عملا به خاطر شکل جهان داستانی و پیچیدگیهای زبان، هر کسی شاید نپسندد. هیچ نویسندهای نه وظیفه دارد و نه این امکان را دارد که بتواند همه را راضی نگه دارد یا با همه یک نوع دیالوگ مبتنی بر مفاهمه برقرار کند.
شخصیت داستان شما یک متالباز حرفهای است. فلسفه آنها دقیقا چیست و تاثیرگرفته از چه تفکری؟
یک نوع علاقه به تن ندادن به جریان غالب سبک زندگی. برای من به این شکل است. بنمایه داستان هم به شکل نمادین در موتیف علاقه راوی به موسیقی آلترناتیو متبلور میشود. موسیقی متال، برخلاف تصور و انتظار عمومی ما از موسیقی، انگار فاقد لطافت در متن و اجرا و ارکستر است. صدای زیبا برای خواننده مطرح نیست، اشعارش لزوما امیدبخشی و خوشبینی ندارد و از شور و شادمانی معمول در آن خبری نیست و خب، این آدم هم در مانیفست اول رمان میگوید که آدمی است گریزان؛ از جریان غالب. ولی چیزی که در عمل اتفاق افتاده گریزانبودنش صرفا یک امکانی برای او بهوجود آورده، اما شاید کنش قابلدفاعی در قبال این ضدجریانبودن ندارد؛ بیشتر فلسفهاش تن ندادن به فرهنگ کانسیومریستی این روزگار باشد. او بیشتر یک غرولندکننده آنارشیک است تا یک کنشگر پراگماتیک.
ما در بخش قابلتوجهی از کتاب با موسیقی متال طرف هستیم. بخش دیگر این کتاب روایت شخصیتی است که در رنج است با واقعیتهای زندگی. این دو نکته مهم رمان «متالباز»، دغدغه شماست؟
طبیعتا بخشی از تجربه زیستی خودم در این روایت مشخص است؛ دستکم سلیقه موسیقایی یا به این شکل دنبال کردن جنسی از موسیقی. ضمن اینکه ردپاهایی از زندگیام در متن حضور دارد که نمیتوانم بگویم دغدغهام نبودهاند. فارغ از بحث، دغدغه آن چیزی را که من در داستان میآورم، نظیر انگ متالباز، متالهد بودن، یعنی در چیزی به شکل رادیکال غوطهور بودن که یک جور رویکرد اوتیستیک به کاراکتر در قبال پیرامونش میداد و خود موسیقی متال و خود رنج زندگی و در واقع مواجهات اگزیستانسیالیستی، همه اینها قرار بوده وجوه نمادینی بگیرد؛ نمیدانم شده یا نه. اما میخواستم یک حدیث نفس یا ماجرایی با این نمادها و با این فحوا شکل بگیرد. دلم میخواسته راجع به یک دوره، یک نسل و شاید بخشی ویژه از یک نسل و جامعهای که آن نسل را احاطه کرده، صحبت کنم. این است که برای هر چیزی در اثرم، نماد و کارکردی مد نظر داشتهام، اما اینکه چقدر در این کار کامیاب بودهام، نمیدانم. رویکردم چنین چیزی بوده و رویکرد هم لزوما ضمانت اجرایی ندارد.
شما راوی جذابی را انتخاب کردید که خوب توانسته تراوشات ذهنی خود را به ما منتقل کند و حقیقتا، لحظات خاصی را در شرایطی هذیانگو به نمایش بگذارد. مطمئنا نوشتن چنین کتابی سخت بوده، درست است؟
بگویم سخت بوده یک جور حمل بر خودستایی میشود و اگر بگویم سخت نبوده یک جور دیگر. ولی اگر بخواهم بگویم چه چیزی بیشترین انرژی را از من گرفت، حفظ یک دستی زاویه دید و سیلانش و تکسچر یا بافت نوعی زبان برساخته. این دو کار، کمزحمت نبودند. دلم میخواست تا جاییکه بضاعت نویسندگیام اجازه میداد، متن خاصی بنویسم. من خیلی هنری جیمزی هستم؛ شخصیت برای من پیرنگ را میسازد، نه پیرنگ شخصیت را. برای همین هرچه که برای شخصیت لازم بود با فکر و زحمت سر و سامان دادم.
در رمان «متالباز» چند بار اشاره کردید که آدم بالاخره باید با حقیقت خودش مدارا کند؛ شخصیت داستان شما توانسته از عهده این مسئله برآید؟
فکر نمیکنم. دوست دارم اینطور به نظر بیاید که نه، نتوانسته. شما در اصل، افول مرحله به مرحله کاراکتر را میبینید. مدل ذهنی من در واقع از این دست مدلهای سفر قهرمان است که کاراکتر موردنظر معمولا تا جایی به سمت بلوغ میرود ولی از جایی، روند معکوس را میپیماید. بهتر شدنی در کار نیست. درحقیقت میخواستم بگویم با یک توانایی محدود، با یک عزم محدود، با داشتههای محدود، اگر بخواهیم به کیش شخصیت خودمان بچسبیم و آن کیش، خلاف نیروهای اجتماعی پیرامون ما باشد، جامعه مثل بلدوزر از روی ما رد میشود.
یکی از دغدغههای راوی در کتاب، ساختارهای بسیار متناقض او با جامعه است. حتی گاهی از نگاه یک منتقد جدی در اینباره حرف میزند؛ مثلا در صفحه 68 کتاب با شادی درباره سالاد طبقاتی صحبت میکنند.
ذهن همه ما در رابطه با مسائل جهان پیرامونمان از چند سو تغذیه میشود. هم تغذیه میشود و هم ما میکوشیم که از آیینهای مرتبط با آن تبعیت کنیم. خب، طبیعتا ایرانیجماعت به خاطر وضعیت ملتهب سیاسی- اجتماعی که قریب یک قرن با آن درگیر است، یک ذهنیت نکوهشگر، منتقد و بدبین پیدا کرده.
ما در هر جایگاه اجتماعی به بخش وسیعی از مناسبات زمانه انتقاد داریم. فارغ از ذاتباوری، به هر صورت کمی از این خصلت ایرانی را کوشیدم در داستان جلوهگر کنم؛ حالا این شخصیت یک خردهفرهنگ آلترناتیو وارداتی هم دارد؛ فرهنگ موسیقی راک که در ذاتش، اعتراض و عصیان است و در عینحال، پرهیبی از سواد و آگاهی و دانایی و شاید یک فلسفه شخصی که راوی سعی میکند از بین تمام شنیدهها، خواندهها و روابط و مناسباتش استخراج کند. انگار دلش بخواهد خود را به عنوان یک کاراکتر صاحباندیشه نشان دهد و ضدیتش با نگاه متعارف جامعه را معرفی کند. شاید این فلسفه شخصی آکنده از تضاد و تناقض هم باشد. من بیشتر به ناموزونبودن نسل دوران گذار جامعه نظر داشتم؛ یک جور نسل فرانکنشتاینی که هر تکه ذهنشان از جایی آمده و با تمام تناقضها و ناهمگونیهایش به هم وصله شده. البته تمام اینهایی که گفتم آرزوهای من بوده و باز هم چقدر در متن عملیشده یا نشده را دیگران باید بگویند.
«متالباز» حول محور مکاشفه پسری 40 ساله است که خانواده او را انگل جامعه خطاب میکند. شما به عنوان نویسنده چقدر توانستید راوی داستان را برای کشف جهان پیرامونش کمک کنید؟ با این مسئله که حالا دیگر خبری از حمایت خانواده در کار نیست و راوی در جامعه تنهاست.
حقیقتا من تلاشی برای کمک به شخصیت نکردم و دوست داشتم شخصیت خصلتهای اوتیستیک داشته باشد و اساسا آنقدر دچار گسیختگی شود که حتی گاهی به سمت وضعیت اسکیزوفرنیک برود. این است که اساسا، اگر بخواهیم اومانیستی به ماجرا نگاه کنیم، دلم میخواست جهان داستان، قدری کافکایی و کامویی باشد و تا میتوانم شانسهای برقراری ارتباط با جامعه را از شخصیت بگیرم و به کل همهچیز از دست برود. اگر هم شانسی پیش روی شخصیت قرار میگیرد (حالا به صورت حادثه یا رخدادهایی که خود در آن دخیل است) از او گرفته شود یا با ندانمکاری و انفعالش آن را بر باد دهد.
انتخاب یک رئالیسم سیاه کار پرچالشی است برای روزگاری که مردم از رنج فراری هستند. اما کل اثر شما بر این رنج استوار است و از همه مهمتر توجه به دغدغههای نسلی که جامعه و مردم توجهی به آن ندارند.
شالوده ذهنی من در «متالباز» بیشتر به این سمت میرود که دوست داشتم که یک پیکارِسکِ ضدجریان امروزی بنویسم. علاقه من این بود و زمانی که با این تفکر و قالب داستانی پیش میروی مثل این است که بگویی میخواهم یک غزل بگویم. ما خیلی از کارها را بهخاطر غزلشدن آن اثر انجام میدهیم و خیلی کارها را نه. یعنی قانونی برونمتنی تا حدی بر تصمیمات ما سایه میگسترد. وقتی به خود میگویم میخواهم پیکارسک بنویسم، میخواهم تا حدی ضدجریان هم باشد و این پیشفرضها یک سری خصلتها را با خودش به همراه میآورد.
در واقع خودم فکر میکنم «متالباز» بیشتر به سمت نوعی حال و هوای اکسپرسیونِ کنترلشده در حرکت است. یک چیزی بین دنیایی اکیدا وفادار به تصویر رئالیستی جهان و از طرفی نوعی سیاهی اغراقآمیز. اگر بخواهم صفت سیاهی که در سوال شما آمده را به این رمان الصاق کنم، دوست دارم نوعی طنز سیاه در متن جاری شده باشد. در واقع دوست دارم سیاهی داستان، یک تاریکی طبیعی یا حتی نوعی کنکاش تاریکیهای روانکاوانه نباشد؛ بیشتر علاقهام دست انداختن، آیرونی و طنز است؛ بیشتر طنز سیاه، مد نظرم است. اما این داوریها دیگر متعلق به منتقد و مخاطب است و ادعای من، صرفا یک ادعاست و تاثیری بر برداشتهای مختلفی که از آن میشود، ندارد.
آقای مسعودینیا؛ رمان «متالباز» درگیر ممیزی هم شد؟
راوی من اندکی بددهنتر بود و پیش از انتشار، به درخواست نشر تعدیل کردیم. ممیزی چندانی روی کار اعمال نشد، یعنی اگر نکته حیاتی و مهمی بود، زیر بار نمیرفتم و چنانکه این سالها قید انتشار نوشتهام را زده بودم، باز هم میتوانستم بیخیال شوم. ولی با این همه در در داستان یکی دو صحنه فرعی به خاطر ممیزی ابتر مانده است؛ صحنههایی که اشاره دارد به یکی، دو بزنگاه سیاسی و اجتماعی دهه 70 و 80.
و سخن آخر...
خب این اولین اثر منتشرشده من است و در بدترین زمان ممکن و اوج ناآرامیهای اجتماعی و سیاسی چاپ شد. نمیگویم لیاقت علیحده و ویژهای داشت ولی در آن ایام حتی در حد متعارفی که برای هر کتابی امکان دیده شدن وجود دارد هم، بخت ارائه نیافت. به هرحال، طی یک سالی که از انتشارش گذشته، فیدبک گستردهای درموردش ندیدهام. البته یکی دو نقد عمیق، مثل نقد آقای ربرت صافاریان و خانم شریعتزاده و کامنتهایی دلگرم کننده از عنایت سمیعی و حسین مرتضاییان آبکنار نصیبم شد که برایم خیلی ارزشمند بودند. اما چیزی به نام بازخورد گسترده و این حرفها را شاید، نه دنبالش هستم و نه این اثر از آنهایی است که چنین بازخوردی را برانگیخته کند.
اما امیدوارم، ده سال دیگر اگر یک منتقد یا مورخ حاذق متنی مینویسد و رمانهای این دوره را بررسی میکند، اسمی هم از «متالباز» بیاورد و کارم ارزش این اعتنا را داشته باشد. همین برای من کفایت میکند.