داستانهای عامهپسند| بسطِ فُرمالِ شَر
درباره «محدوده مورد نظر»؛ برنده جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی سال
روزنامه هفت صبح| احتمالا نقاشیهای نورمن راکوِل را دیدهاید که روزمرگی مردمان معمولی را ثبت میکرد و به همین سادگی حس خوشایندگی از جریان داشتن زندگی را بازتاب میداد. فرض کنید که به تصویری از جنس همان نقاشیها، اطلاعاتی ضمیمه شود مبنی بر اینکه خانواده خوش و خرم مورد نظر در بطن یکی از مخوفترین جنایات بشری تاریخ حضور داشته و حتی نقشی پررنگ ایفا کردهاند. آنوقت با دیدن نقاشی چه حسی خواهید داشت؟
چنین فرضی را پذیرفتهایم که فقط هیولاها دست به شرارت میزنند و طبعا هیولاها نمیتوانند شبیه ما باشند. ولی واقعیت هولناک این است که مرزی میان ما و هیولاها نیست و شاید روزی دست به جنایت بزنیم و برای توجیه جنایات دلایلِ (به نظر خودمان) کاملا منطقی و عقلانی بیاوریم. جاناتان گلیزر در «محدوده مورد نظر» (با عنوان اصلی The Zone of Interest که هنوز روی ترجمه فارسیاش اتفاق نظر صورت نگرفته) سعی دارد تا همین واقعیت ناخوشایند را با تکیه بر فرم و زبان سینما به مخاطب منتقل کند.
«محدوده مورد نظر» بر اساس رمان مارتین ایمیس ساخته شده و غیر از ایده کلی، یعنی پرداختن به روزمرگی خانواده رودلف هوس (فرمانده اردوگاه کار اجباری آشوویتس و یکی از بدنامترین جنایتکاران جنگی در میان نازیها)، چندان به سیر داستانی کتاب پایبند نیست؛ پیرنگ روایی را کنار میگذارد تا ایدهاش را با تکیه بر ترسیم یک موقعیت تناقضآمیز به تجربهای فرمال تبدیل کند.
«دوازده مرد خبیثِ» رابرت آلدریچ را به یاد بیاورید؛ اکشن جنگی خشن و متعارف درباره گروهی از جانیان خطرناک که برای ماموریتی بیبازگشت و کشتن نازیها به جبهه اعزام میشوند. در فصل پایانی، همین مردان خبیث گروهی از نازیها را در یک ضیافت گیر میاندازند و به آتش میکِشند.
قیافه شخصیتهای شرور حاضر در مهمانی را ندیدهایم و بلایی که بر سرشان میآید در حالت عادی شکلی از توحش و سادیسم را تداعی میکند اما با توجه به فرض درام و آنچه ورای جهان فیلم از نازیها میدانیم، این اقدام خشونتبار به کنشی قهرمانانه تبدیل میشود و تماشاگر را به کاتارسیس میرساند. جاناتان گلیزر در «محدوده مورد نظر» دقیقا دنبال معکوس کردن چنین تجربهای است.
به سختی میشود درباره «محدوده مورد نظر» حرف زد و سراغ مفهوم «ابتذال شر» نرفت چون اساسا هدف ترتیب دادن نمایشی برای ترجمان ایده به تجربهای فرمی است؛ تمام پیشفرضها را بگذارید کنار و بیواسطه با این واقعیت مهیب روبهرو شوید که ساحت وجودی انسان تا چه اندازه میتواند سیاه و شرورانه باشد. با گریز از روایت، نماهای ایستا و تاکید روی اطلاعات خارج از قاب و تماشای واکنش شخصیتها به آنچه قرار نیست نشان داده شود، تجربهای نامتعارف رقم خورده که طبعا نمیتواند عموم مخاطبان را با خود همراه کند.
با فرمی ساختیافته مواجهیم که به جای نمایش عینی شرارت، دنبال تبادر ذهنی مفهوم و مدام در حال بسط دادن همین ایده است. در نتیجه، از منظر تماشاگری که آماده جستوجو در تکتک قابها و صداها نباشد، پایان فیلم ظرف چند دقیقه یا ادامه یافتنش برای چند ساعت خیلی فرق نمیکند.
البته واکنش مخاطب جهان اولی متفاوت است با کسی که قضیه ابتذال شر تبدیل شده به بخشی از دغدغههای روزمرهاش. درست مانند آنچه در صحنه پایانی مورد تاکید قرار میگیرد، آشوویتس در ذهن انسان مدرن بهعنوان یک لکه ننگ تاریخی ثبت شده و ما جنایات نازیها را بهعنوان مثالی متقن و قطعی از بروز شرارت انسانی پذیرفتهایم. برای مخاطبی که در بحث ابتذال شر، حتی سر کنشهای معمولی و روزمره دچار بحران اخلاقی است و دائما پیِ توجیه و استدلال میگردد تا برای فرار از اتهام جای خودش را با توجه به خطکشیها معلوم کند، چالشهای فرامتنی هم به پیچیدگیهای ارتباط برقرار کردن با فیلم اضافه میشود.
همانطور که در فیلم میبینیم و میشنویم، رودلف هوس واقعا دستور داده بود تا نزدیک خانهاش موتوری را روشن نگه دارند که صدای ممتدش نگذارد جیغها و فریادهای قربانیان آشوویتس به گوش برسد و آرامش خانوادهاش را بههم بزند. دستاوردهای فرمی «محدوده مورد نظر» به کنار، آخرین ساخته جاناتان گلیزر وقتی میتواند تاثیرگذار باشد که تماشاگر به خودش هم مشکوک شود؛ یعنی ما هم عادت کردهایم به صدای موتورهایی که کابوسها را خفه میکنند؟