سرو چمان من!

کسی که نه «ستار» گوش میکند نه «ابی» و نه حتی «مهستی» و گوگوش و شهرام و ابراهیم تاتلیسس
هفت صبح| در نخستین سالهای عهد شباب، در دبیرستانی که همه همشاگردیها، از گشودن باب مذاکره و مفاهمه با جنس مخالف سخن میراندند و از دختر گلفروشی یاد میکردند که انتظار داشتند گل را کمی ارزانتر بفروشد، مهمترین نشانه واپسگرایی جوانانه، نه نماز خواندن بود و نه روزه گرفتن، چراکه در آن برهه خاص، بخش زیادی از همسن و سالان عامل به فرایض بودند اما نکته دیگری باعث میشد آنها همچنان با یک نگاه از بالا به پایین، ما را به چشم یک «اُمُل» ببینند. کسی که نه «ستار» گوش میکند نه «ابی» و نه حتی «مهستی» و گوگوش و شهرام و ابراهیم تاتلیسس و سایر خوانندگان مقیم استانبول و لسآنجلس که شاید اسمشان را هم نمیداند.
کاستهایی رنگ و رو رفته و مستعمل که به کرات در کلاس، کوچه و خیابان از جیب داخلی کاپشن همهگیر شده مارک «سیلور» در رنگهای سبز و مشکی و شیری بیرون میآمد تا چشم در برابر چشم و دست در برابر دست، نوار بگیرند و نوار بدهند و در این میان مای نامحرم را به چشم پسرکی دهاتی بنگرند که ۱۷سال از خداوند عمر گرفته و نمیداند اندی و کوروز مرد هستند یا زن؟ و البته به روی مبارک خودشان هم نمیآوردند که با تمام ارادتشان به آن نوع موسیقی کوچهبازاری حتی از تلفظ صحیح نام خواننده مورد علاقهشان هم عاجز هستند.
شاید هم کلاس «کوروز» خیلی بالاتر از «کوروس» باشد، نمیدانم، ولی هرچه بود وقتی میفهمیدند که طرف شجریان گوش میکند و خواننده مورد علاقهاش کسیست که نصف یکور کاست را اصلا نمیخواند و فقط گوش میکند، نمیتوانستند درکش کنند و حسابی دست میگرفتند و بازار مسخرهبازی به راه بود و پردهدری و خود بزرگبینی را چنان به عرش اعلا میرساندند که آن نوای ملکوتی را با بدترین صداها مقایسه کرده و باز هم حق را به آن صدای نکره میدادند
و در موضع اکثریت چنان برسر اقلیت مانده پشت پرده حجب و حیا میکوفتند که مصلحت در پشت پرده تقیه و پنهان کردن علاقه قلبی به «یاد ایام»، مرغ سحر، «به یاد عارف» و... میماند و کسی هم جرات نمیکرد به خرشان بگوید یابو و سوختن و ساختن و این عشق را به خلوت شبانه کشاندن و دور از چشم اغیار عاشقانگی پیشه کردن بهترین شیوه جلوه میکرد. پازل درک نشدن از سوی اطرافیان، زمانی کامل میشد که لایههای متدین جامعه کل موسیقی را مردود و مطرود دانسته و حکم به حرمتش میدادند تا ما تبدیل به چوب دوسر طلایی شویم که نه در خانه شوی جایی دارد، نه در خانه معشوق!
آنها در قرائتی تندروانه از تعالیم اسلامی حتی صدای برخورد دو استکان و دو بشقاب چینی را هم موسیقی تشخیص داده و حرامش میدانستند تا ما در این برهوت فرهنگ و هنر حیران بمانیم! هنوز مانده بود به دورانی که جوانهای دیندار بتوانند حکم حلال بودن این نوع شعر و موسیقی را اخذ کرده و در خلوت خود با اشعارشان حالات عرفانی و روحانی خاصی را تجربه کنند که خیلی زود این قضیه هم تبدیل به کلافی سردرگم شد.
چراکه خیلی زود با مواضع سیاسی استاد، او در مقابل بخشی از جامعه قرار گرفت تا بهانهای دستشان بدهد برای طرد از سوی بخش متدین سنتی و در رأس آنها رسانه مصادره شده به مطلوبشان در جامجم و آنها هم مقابله به مثل کرده و در جمع خویش برایشان بتازند و نوآمدگان را از صدایش برحذر دارند و حتی «ربنا»ی جاودانهاش را از این بخش مذهبی دریغ کنند تا بلکه نام و یادش از اذهان پاک شود که نتوانستند و نشد آنچه باید میشد.
مایی که در دوران دانشجویی و اقامت در خوابگاههایی با اتاقهای پرجمعیت باید تمرین بردباری و تحمل اطرافیان میکردیم و مجبور بودیم ساعتها، آهنگهای صد من یه غاز را تحمل کنیم و دم بر نیاوریم تا شاید آنها هم همراه با نیش و کنایه و تکهپرانی اجازه دهند نیمساعتی با صدای چهچهه قناری خوشالحان عیش کنیم.
یوسف خوشنام ما که در طی همه آن سالها بدون کوچکترین استفادهای از رسانههای برندساز، توانست به تنهایی از اسم محمدرضا شجریان یک برند معتبر بسازد و فراتر از یک آوازهخوان و حتی صرفا یک هنرمند به چنان جایگاه رفیعی برسد که بهزعم خیلیها یکی از مهمترین آدمهای فرهنگی قرن لقب گرفته و خود را به عنوان شخصیتی قابل احترام و ستایش برای اقشار مختلف جامعه تثبیت کند.
چونان که بعد از گذشت چند سال از درگذشتش هنوز داغش تازه است و هوادارانش هنوز منتظرند آوای دوست از پشت کوههای نامردمیها بلند شود و آنها را به سفرهای رنگین از شعر و ادب و نوا دعوت کند و به بیخبران نشان دهد که اعجاز صدا یعنی چه؟ چراکه آنها نمیدانند ما با این آهنگها زیستهایم، عاشق شدهایم، شکست خوردهایم، شببیداری کشیدهایم، زبان مشترکمان با عزیزانمان بوده و جمله به جمله ترانهها و تصنیفهایش حال دل خونیندلانی بوده که سالهای سال، بیخبر از همدیگر، در گوشهای تنها و غریب چشمه اشکشان جوشان بوده است!