شهروندانی که شب رویای خانه میبینند

هر بار طرحی تازه با اسمی جدید میآید؛ چرخهای که هیچ وقت تغییر نمیکند
هفت صبح| در کوچهای که هیچوقت چراغش روشن نشده، دیوارهای نیمهتمام مثل ارواحی خاموش در باد ایستادهاند. مردی با دستهای ترکخورده قبضهای بانکی 10 سال پیش را از جیب بیرون میکشد و زیر لب میگوید: «با این پول میشد خانه خرید... اما ما هنوز منتظریم.» زن، بچهاش را روی پلههای سیمانی نیمهکاره مینشاند و به او وعده میدهد: «روزی اینجا خانهمان خواهد شد.»
این وعدهها سالهاست تکرار میشوند؛ هر بار طرحی تازه با اسمی جدید میآید؛ یک بار مسکن مهر، بار دیگر نهضت ملی. اما سرنوشت خیلیها انگار محکوم به چرخهای است که هیچوقت تغییر نمیکند؛ مثل همان چیزی که «نیچه» نامش نهاده بود «بازگشت جاودانه»؛ هر اتفاقی، درست به همان شکل که رخ داده، بیهیچ تغییری تا ابد دوباره و دوباره تکرار میشود. اما آیا این بار فرق میکند؟
فصل اول: سایههای خانههای نیمهتمام
«زهرا» روسری رنگباختهاش را محکمتر دور صورتش میپیچد و به ساختمانهای نیمهکاره روبهرو نگاه میکند. «10 ساله دارم این آجرها رو نگاه میکنم. یه روز گفتن مسکن مهر، حالا میگن نهضت ملی مسکن. اسمش هرچی باشه فرقی به حال ما نداره.
هر دفعه یه بهانهای میارن که ما رو خط بزنن. میگن پولت کامل نیست، میگن شرایط رو نداری.» از کیفش چند قبض بانکی زردرنگ بیرون میآورد. روی هرکدام تاریخهای قدیمی ثبت شده: 1390، 1391... آهی میکشد: «اون موقع این پولها خیلی بود. باهاش میشد یه خونه کوچیک خرید ولی الان هیچی نیست؛ هیچی.»
فصل دوم: مردی که در اداره خوابش میبرد
«حسین» کارگر سادهای که بیشتر صورتش را آفتاب سوزانده، هر روز صبح راهی اداره راه و شهرسازی میشود. «یه روز دنبال مسکن مهر بودم، الان دنبال نهضت ملی مسکنم. هر بار میگن پول بیار. از کجا بیارم؟ با حقوق کارگری؟»میگوید «سه سال است در طرح نهضت ملی ثبتنام کرده و آوردهام را هم دادم اما هیچی تحویل نگرفتیم. سه سال گذشته، حتی یه واحد هم به کسی ندادن. فقط میگن صبر کنید.» روی نیمکتهای اداره مینشیند و در صف طولانی منتظر میماند. بعضی روزها از خستگی همانجا خوابش میبرد.
فصل سوم: حرفهایی که در صفها رد و بدل میشود
مردی پشت سر حسین توی صف آهسته میگوید: «میدونی چند نفر مثل ما ثبتنام کردن؟ میگن نزدیک پنج میلیون نفر بودن. آخرش فقط یه بخشی تونستن پول کامل بدن. یه چیزی حدود 20درصدشون. بقیه رو حذف کردن.»زن دیگری که بچهاش را بغل کرده، با صدایی بلندتر ادامه میدهد: «آخه با این گرونی کی میتونه پول بده؟ هر روز قیمتها بالا میره. ما که دهک پایینیم به قول خودشون، زورمون نمیرسه. حتی اونایی هم که پول دادن، هنوز خونهای ندیدن.»
فصل چهارم: نامههایی که مثل تبر فرود میآید
«سیمین» روی پلههای سیمانی نشسته و نامهای را در دستش مچاله کرده است. صدایش میلرزد: «نوشتن به دلیل نداشتن شرایط قانونی یا ندادن بقیه پول، ثبتنام شما لغو میشه. انگار یه تبر میزنن وسط زندگی آدم.»او سال ۱۳۹۱ هفت میلیون تومان داده بود. میگوید: «اون موقع فکر میکردم چند ماهه خونهمون آماده میشه. الان میگن حذف شدی. من چه گناهی کردم؟ فقیرم؟ شوهرم کار ثابت نداره. کی میتونستیم بقیه پول رو جور کنیم؟»
فصل پنجم: درهای بسته برای مجردها
پسر جوانی که ۲۸ سال بیشتر ندارد، آهسته میگوید: «حالا مجردی هم شده دردسر. ابتدا گفتن اگر وقت تحویل خونه ازدواج کرده باشی، میتونی سند رو بگیری. الان میگن همین اول باید متاهل باشی وگرنه حذف میشی!» دختر دیگری با چهرهای خسته اضافه میکند: «ما که ازدواج نکردیم چی؟ میگن فقط زنهای بالای ۳۵ سال خودسرپرست، مردای مجرد بالای ۴۵ سال و معلولها میتونن بمونن. بقیهمون رو خط میزنن. اینم شد حمایت؟» حرفهاشان با بغض همراه است. میدانند که اگر حذف شوند، هیچکس جای بعدی آنها را توضیح نمیدهد. فقط از صف بیرون میافتند.
فصل ششم: پروژههایی که خوابیدهاند
«حسین» یکی دیگر از متقاضیان، در گوشهای ایستاده و با صدایی گرفته میگوید: «رباط کریم ثبتنام کردم. چندساله هیچ خبری نیست. خونهای تحویل ندادن. سازندهها هم انگیزه ندارن. بانکها هم پول نمیدن. همین باعث شده خیلیها دیگه انگیزهای برای پرداخت بقیه پول نداشته باشن.» چند نفر دیگر سر تکان میدهند: «میگن بانکها باید وام بدن ولی پول رو قطرهچکانی آزاد میکنن. پروژهها عقب میافته و هزینهها بالا میره. آخرش هم باز فشار روی ماست.»
فصل هفتم: حذفهای بیصدا
«علی» مردی میانسال که از صف بیرون آمده، دستش را بالا میبرد: «ما رو یکی یکی حذف میکنن. نه میگن کی جایگزین ما میشه، نه میگن پروژهها سریعتر میشه. فقط نامه میآد که شما حذف شدین، همین.»او باور ندارد که این حذفها باعث سرعت گرفتن پروژهها شود: «این پروژهها اگه قرار بود سریع جلو بره، تا حالا جلو رفته بود. فقط اسمشون عوض میشه و ما هم هر بار دوباره امید میگیریم و دوباره ناامید میشیم.»
فصل هشتم: چرخهای که انگار تمام نمیشود
زهرا دوباره حرف میزند: «میگن چون بعضیها پولشون رو کامل نمیدن، کار خوابیده. خب مگه تقصیر ماست؟ پول نداریم. تورم هر روز میره بالا. اگه پول داشتیم که اصلا دنبال این طرحها نمیرفتیم.» حسین که کنارش ایستاده، سری تکان میدهد: «این چرخه تمومی نداره. یه عده حذف میشن، یه عده جدید میآن، پروژهها نیمهکاره میمونه، بعد چند سال اسمش رو عوض میکنن و از اول شروع میکنن. آخرش هم خیلیا به خونه نمیرسن.»
فصل نهم: خانههایی که فقط در خواب ساخته میشوند
در تاریکی شب، دیوارهای نیمهکاره سایههای بلندشان را روی زمین میاندازند. زهرا به بچهاش میگوید: «یه روز اینجا اتاقت میشه. دیوارش رو رنگ میکنیم» اما میداند که فعلا فقط یک رویاست. سیمین هم هر شب در خواب خانهای را میبیند که سقفش کامل است و بچههایش در حیاطش بازی میکنند. وقتی بیدار میشود، دوباره همان خانه نیمهکاره روبهرویش است.
فصل دهم: آیا این بار فرق میکند؟
حسین به صف طولانی پشت در اداره نگاه میکند و میپرسد: «میگن اگه حذف شدی میتونی دوباره ثبتنام کنی. خب که چی؟ مگه دفعه بعد قراره فرق کنه؟ همین شرایطه، همین گرونی، همین قوانین.» او به سقف اداره نگاه میکند و آهی میکشد: «خانه برای ما مثل سرابه. هرچی جلوتر میریم، عقبتر میره. فقط هر چند سال یه بار دوباره وعدهش رو میدن و ما هم دوباره امید میگیریم. ولی آخرش باز همون داستانه...»
پایانی که پایانی نیست
داستان خانهها انگار هیچوقت تمام نمیشود. زنانی هستند که قبضهای قدیمی را در کشو نگه میدارند و مردانی که در صفهای طولانی ادارات خوابشان میبرد. شاید روزی این خانهها از نیمهتمام بودن خارج شوند. شاید پنجرهها باز شوند و چراغها روشن اما تا آن روز، این قصه تکرار میشود؛ خانههایی که هیچگاه به صاحبانشان نمیرسند و رویاهایی که در چرخهای بیپایان دوباره و دوباره وعده داده میشوند.