قلب زندگیبخش رضا | پدر و مادر رضا احمدی از اهدای زندگی به ۴ نفر میگویند

پدر رضا: با همسرم مشورت کردیم و چون رضا قهرمان بود تصمیم گرفتیم با اهدای عضوش جاودانه شود
هفت صبح، مریم مهیار | ساعتهاست که صدای تیکتیک دستگاههای بیمارستان، دیوارهای سردِ ICU را میخراشد. روی تخت، جسدی گرم اما بیجنبش دراز کشیده؛ چشمانش بسته، سینهاش بیحرکت، اما قلبش هنوز برخلاف مغزش میتپد. انگار این قلب نمیخواهد بپذیرد که صاحبش رفته است. دستان مادر، برگه اهدای عضو را میفشارد؛ کاغذی که هر خطِ آن تیغی است بر پیکرِ روح.
او میداند امضایش نه پایان که آغازی است: آغازی بر رنجِ چهار خانواده دیگر. بر اشکهای چهار مادرِ در انتظارِ معجزه. به واقع تولد، گاه نه از رحم مادر که از دل تاریکیها سر برمیآورد. تولدی در میانه نغمه اشکها و نجوای دعاها. اینبار تولد نه با گریه نوزاد که با تپش قلب انسانی در آستانه نیستی، طنینانداز میشود. داستان رضا احمدی، شناگر چهاردهساله امیدیه خوزستان هم در میانه نغمه اشکها و نجوای دعاهاست؛ قهرمانی که پروازش از زمین، بالهایی برای زندگی دیگران گشود.
حریمِ مقدس شده میانِ مرگ و زندگی
نور مهتابیِ سرد، مثل ماری سمی بر دیوارهای بیروح اتاق میخزد. رنگِ طوسیِ دیوارها که روزی شاید نمادِ آرامش بود حالا یادآورِ خاکستری است که پیش از توفان بر آسمان مینشیند. رضا آنجا دراز کشیده؛ پیکری بیوزن میانِ انبوهی از سیمها. سیمهای سیاه و سفید از بدنش آویزانند، گویی ریشههای درختی پوسیده که میخواهند جسدش را به اعماق زمین بکشند.
هر سیم، قصهای دارد: سبزِ روشن، قلب که بیوقفه میرقصد، قرمز، رگها که گویی از خشم میسوزد، آبی، ریهها که نفسزنان بالا و پایین میرود. مونیتورها، آن نگهبانانِ بیرحمانه خطوطِ سبزرنگ را مثلِ تازیانه بر صفحه میکشند. این خطوط دیگر خبر از مغز نمیدهند؛ مغزی که روزی پر از رویاهای قهرمانی در استخر بود، حالا خاموشیِ ابدی را فریاد میزند. صدای «بیپ… بیپ…» دستگاهها، نالههای بریده بریدهای است که سکوت را میشکافند.
هر «بیپ» مثلِ چکشی است بر پتکِ سندانِ قلبِ مادری که پشتِ شیشه اتاق، دستهایش را به دعا گره کرده است. هوا بویِ ضدعفونیِ تلخی میدهد. سوزِ الکل با بویِ ترسِ انسانها در میآمیزد. سوزنی که به بازوی رضا وصل شده، قطره قطره زندگیِ مصنوعی را به رگهایش تزریق میکند؛ زندگیای که نه واقعی است، نه دروغ. سایه پرستاران گاهوبیگاه از پشتِ در میگذرد، اما کسی جرات ورود ندارد.
انگار این اتاق، حریمِ مقدس شده میانِ مرگ و زندگی؛ جایی که حتی زمان هم میترسد قدم بردارد. ساعتها میگذرند، اما عقربهها گویی در ژله غلیظی گیر کردهاند. ناگهان، خطِ سبزِ قلب روی مونیتور یک لحظه میایستد. همهچیز یخ میزند. سپس دوباره میرقصد، اما این بار ضرباهنگش شتابانتر است ــ مثلِ پرندهای که قفسش را میشکند و برای آخرین پرواز بال میزند.
سیمهای سفیدِ EEG اما همچنان صاف و بیحرکتاند؛ گورستانی از امواجِ مغزی که دیگر هیچ آوازی ندارند. در این لحظه، صدای هقهِق مادر از پشتِ در میآید. اشکهایش روی شیشه اتاق جاری میشود، ردپایی از نمک بر جای میگذارد که فردا خواهند شستش، اما ردِ زخمِ دل را چه کسی میتواند پاک کند؟ و اینجاست که اتاقِ ICU تبدیل به صحنه نمایشِ عجیبی میشود؛ دستگاهها بازیگرانِ اصلیاند، سیمها دکوراسیونِ مرگاند و تنها تماشاگرِ این تراژدی سایهای است از رضای چهاردهسالهای که هنوز میانِ بندهای نخِ زندگی دارد دست وپا میزند.
یکروز و نیمه رفتم کربلا برای دعا
ساعتشمار دیجیتال روی دیوار، بیرحمانه ثانیهها را میبلعد. عدد ۴۸ قرمز و زهرخندکنان بالا میزند، انگار شمایلِ شیطانی است که با هر چشمک، تکهای از امید مادر را میدزدد. رضا زیرِ انبوهی از لولهها و سیمها گم شده؛ پیکرش مثل عروسکی پارچهای بیاراده روی تخت آبیِ بیمارستان افتاده. ماشینِ ونتیلاتور با صدای هیستریکش نفس میکشد، اما این نفسها دیگر بوی زندگی نمیدهند.
بویِ فلز سردِ دستگاه میآید، بویِ مرگی که نقشهکشیده. مادر، کفشهای پدر را با دستهای لرزان میبندد و راهی کربلا میکند:«برو زودتر... برو قبل از اذان مغرب به حرم برس... بگو به آقا علی اصغر قسم، بگو...» صدایش میلغزد توی هوا، مثل نخِ تار عنکبوتی که باد آن را پاره میکند. پدر، چهرهاش را پنهان میکند، نه از خجالتِ گریه که از شرمِ زنده ماندن. در حرمِ کربلا، پدر پیشانیاش را بر سنگِ مرمر میفشرد.
قطراتِ عرق و اشک، نقشِ گلولهای را روی سنگ میکشند که سالها پیش به سینه علی اصغر نشست. «یکروز و نیمه رفتم کربلا برای دعا» وقتی لولهها را بیرون میآورند، مادر خودش را روی جسد میاندازد. بویِ شیرینِ کودکیِ رضا از موهایش برمیخیزد ــ همان بویی که همیشه پس از شنا در استخرِ محله میداد. حالا این بو با بویِ الکل و داروهای ضدعفونی درمیآمیزد. پدر، انگشتانِ بیجانِ پسرش را میبوسد؛ انگار میخواهد گرمایِ آخرین نبضها را در حافظه پوستش حک کند.
48 ساعت مهلت خواستم؛ بلکه فرجی شود اما نشد
خانم شیرعلی، مادر رضاست؛ مادری که 25 مهرماه هیچگاه از خاطرش محو نمیشود: «25مهرماه میهمان داشتم و مشغول آشپزی بودم که رضا با ساک استخر وارد خانه شد و گفت که میرود تا دوش بگیرد. وسایلش را برداشت و رفت طبقه بالا. 20دقیقه گذشت که دیدم خبری از او نشد.
از پلهها بالا رفتم و پشت در حمام ایستادم صدایش کردم؛ اما جوابی نشنیدم. در را که باز کردم قلبم ایستاد. رضا کف حمام افتاده بود. فریاد میزدم. او را به بیمارستان رساندیم؛ اما دیگر دیر شده بود و رضا به دلیل آسیب شدیدی که به مغزش وارد شده بود، به کما رفت و دیگر برنگشت. حرف از پسرش که به میان میآید با اشک تعریف میکند:«نمیدانید چه پسری بود، قهرمان شنا در صنعت نفت بود، خیلی مهربان بود و به همه کمک میکرد.»
مادر از کارمندان کمیته امداد است و هم و غمش شده تلاش برای کمک به دیگران شاید برای همین پسر هم کمک به دیگران را بخشی از زندگی دیده بود: «نمیدانم چرا این اتفاق برایمان افتاد. یک هفته از وضعیت رضا گذشت، اما هیچ نشانهای از بازگشتش به زندگی و قطع دستگاههایی که به او وصل بود، دیده نشد.» غمش سنگین است:«پدرش را به کربلا فرستادم تا دست به دامان امامان شود. اما گویا تقدیر طور دیگری رقم خورده بود.»
پزشکان جلسهای تشکیل میدهند برای تصمیمگیری نهایی:«دکترها در جلسهای اعلام کردند رضا رفتنی است و باید هر چه سریعتر برای اهدای عضو تصمیم بگیریم. باز 48 ساعت مهلت خواستم؛ بلکه فرجی شود اما نشد. برگه اهدای عضو را با اشک فراوان امضا کردیم.»
رضا طعمِ مرگ را پیش از شکلاتِ تولد 15سالگیاش چشید
امضا که خشک میشود، زندگیِ رضا به چهار جهتِ باد میپیوندد. وقتی تیغِ جراح، پوستِ بیجان را میشکافد، گویی پرده آسمان کنار میرود. قلب آن تودهی سرخِ پرتلاطم بیرون آورده میشود. این قلب سالها برای عشقِ مادرش، برای هیجانِ پیروزی در مسابقات شنا میتپید، حالا آماده است تا در سینه دیگری بتپد که نیمه شبها از دردِ نارسایی قلبی به خود میپیچید.
کلیهها، همان دو نگهبانِ خاموشِ بدن، اکنون سفیرانِ زندگی میشوند؛ شاید یکی سهم کسی شده باشد که سالها اسیرِ دیالیز بوده، دیگری به فردی رسیده باشد که چشمانتظارِ پیوند بوده.اما قلبِ مادر، جایی میانِ کاغذهای بیمارستان و خاکِ گورستان گم میشود قلبی که حالا باید بیاموزد برای چهار غریبه بتپد و در عینِ حال، یادِ کودکی را زنده نگه دارد که طعمِ مرگ را پیش از شکلاتِ تولد 15سالگیاش چشید.
قلب پسرمان همواره در این سرزمین میتپد
محمد احمدی، پدر رضاست:«کربلا بودم که همسرم تماس گرفت و گفت دکترها قطع امید کرده و اهدای عضو رضا را پیشنهاد دادهاند. نمیدانید چه حالی شدم و با چه وضعیت روحی برگشتم و به بیمارستان رفتم.» در حرمِ امام حسین(ع) التماس میکردم: «یا اباعبدالله، پسرم را برگردان!» ولی انگار تقدیر، نقش دیگری برای رضا کشیده بود... وقتی دکتر گفت اعضای بدنش هنوز زندهاند، فهمیدم اینجا هم کربلاست؛ اینجا هم باید از جان گذشت.»
پدر گریزی میزند به آن روز:«دکتر دوباره جلسهای گذاشت و توضیح داد که به علت مرگ مغزی خونرسانی به مغز متوقف شده، اکسیژنرسانی انجام نمیگیرد، تمام کارکرد مغز از دست رفته و دچار تخریب غیرقابل برگشت شده، اما قلب، کبد، کلیهها و دیگر اعضای بدن همچنان کار میکنند و میتوان با اهدای آنها به بیماران نیازمند، زندگی دوباره بخشید، اما اگر دیر شود، اعضای بدن از وضعیت اهدا خارج میشوند.»
آن لحظات و دقایق برای احمدی و همسرش سخت و جانکاه بود: «لحظات سختی بود و تصمیمگیری درباره اینکه اعضای بدن فرزندت را اهدا کنی، سختتر. با همسرم مشورت کردیم و چون رضا قهرمان بود، تصمیم گرفتیم با اهدای عضوش جاودانه شود.
برگه رضایت اهدای اعضا را امضا کردیم و قلب، دو کلیه و کبد پسرمان، موجب شد تا جان چهار بیمار دیگر نجات یابد و خانوادههای آنان را خوشحال کند. پیگیر این نشدیم که این اعضا به چه کسانی اهدا شده، فقط میدانیم قلب پسرمان همواره در این سرزمین میتپد و صدای آن را همیشه خواهیم شنید.» خانم شیرعلی (مادر) ایمان دارد قلب پسرش جایی در این سرزمین میتپد و هر بار که باد از سوی خوزستان میوزد، صدای تپشهایش را خواهد شنید...