مسافران کوچک بهشت| پرسه در متفاوتترین و تلخترین قطعه آرامستان پایتخت

قبرهای کوچک، چنان در کنار هم آرام گرفتهاند که جایی برای نشستن و زاری نیست
هفت صبح، زهرا داستانی| آب را میریزد روی قبر، با وسواس و دقت، تا گرد و غبار را از سنگ سیاه پاک کند و نام ثبت شده بر مزار واضحتر دیده شود. بعد با دقتی هر چه تمامتر، شروع به شستن سنگ ایستادهای میکند که چهره دخترکی شیرین روی آن حک شده. با ظرافت و طمانینه سنگ را میشوید، تا کوچکترین آزاری به آن نرسد. جوری روی عکس حک شده بر سنگ دست میکشد که انگار بر سر فرزند هفت سالهاش. زدودن غبار از سنگ که تمام میشود، کنار قبر مینشیند، دستانش را دور سنگ حلقه میکند و آن را محکم در آغوش میکشد. در گوش سنگ زمزمه میکند. اشک میریزد و بعد چند بوسه بر سنگ میزند.
جعبه آهنگی را از جیبش در میآورد. کوک میکند. در جعبه که باز میشود، دختری روی یک پایش ایستاده و باله میرقصد. صدای گریه مرد بلندتر میشود و شانههایش بیشتر به لرزه میافتند. میتوان تصور کرد آنچه را که او به خاطر میآورد؛ دخترک شیرین هفت سالهای را دامنی چیندار به تن کرده و سعی میکند مثل عروسک در جعبه، روی یک پایش بایستد و بچرخد. آنقدر سریع که دامن چیندارش روی هوا بلند شود. اگر دخترک امروز زنده بود، 20 ساله بود. تاریخ تولد را اینگونه روی سنگ مزارش ثبت کردهاند: «خنده بابا: 24/8/1384» و زمان مرگش را اینگونه: «گریه مامان: 3/12/1391».
خاکی که سرد نیست
میگویند «خاک سرد است»، اما اینجا، سردی خاک هم نتوانسته از غم جانسوز از دست دادن فرزند بکاهد. 20سال زمان زیادی است برای فراموشی یک غم. اما «داغ اولاد» بر دل، غم دیگری است. چنان که مادر و پدر را بعد از 20 سال بر سر مزار فرزند میکشد. اینجا قطعه 30 بهشتزهرا است؛ قطعهای که به نام «فرشتگان» معروف شده. برخلاف سایر قطعهها که قبرها کشیده و بلند قامتند، اینجا قبرها کوچک و در هم تنیدهاند. چنان که عبور از میان آنها دشوار و دقایقی همنشینی با مردگان سخت است.
قبرهای کوچک، چنان در کنار هم آرام گرفتهاند که جایی برای نشستن و زاری نیست. هر جا را که مینگری چشمانی معصوم تو را نظاره میکنند. کمتر مزاری پیدا میشود که تصویر متوفی روی آن حک نشده باشد. فرشتگان کوچکی که در انتظار دیدار بازماندگانند.اینجا قبرها از قانون یک دستی پیروی نمیکنند. رنگها، نقاشیها و نوشتههای روی قبرها میتوانند نمایان کنند که اینجا چه کسی آرمیده است؛ دخترکی یا پسرکی، نوزادی یا کودکی. سنگهای برافراشته بر سر مزارها، جای آغوش فرزندان را برای مادران و پدران پر میکند. شاید به همین خاطر است که بالای سر اغلب قبرها را سنگی ایستاده کار گذاشتهاند.
سنگ صبور غمها
سنگها، سنگ صبور پدران و مادرانند. میگوید: «فقط پسرم، من رو درک میکنه. هر هفته به مزارش میآیم و باهاش درددل میکنم.» پسرش چهارساله بوده که از این دنیا رفته است؛ بر اثر یک بیماری ساده. چهره حکاکی شده پسر، شبیه خود اوست. روی قبر نوشته شده، نیما، فرزند علی. میگوید: «همه میگن هیچ کدوم از بچههات شبیه تو نشدن. فقط نیما شبیه منه. نگاه کنین! نیما سنگ صبور باباشه. هر هفته میام اینجا خودم رو خالی میکنم. سختی دنیا رو میذارم رو دوشش.»
سنگ سیاه مزارش را با گلهای داوودی بنفش پر کرده است. موقع رفتن چندین بار به سختی خم میشود و تصویر نیما را که به بابا نگاه میکند، میبوسد. کمی مکث میکند و دوباره او را میبوسد. انگار دل کندن از پسر برای پدر دشوار است. لحظه لحظه با او بودن را ثبت کردهاند. از یک روز بعد از تولد گرفته تا اولین قدم برداشتنهایش. اولین تجربه خوردن بستنی یا آب بازی در استخر کوچک بادی، اولین سلفی با گوشی و اولین ساختمانی که با لوگو ساخته شده. «محمد پارسا» مزاری متفاوت دارد.
مزارش از سنگ مرمر سفید است. ستونهایی از سنگ سفید برافراشته بر سر مزارش، قابی برای عکس زیبایش شده و سراسر سایبان مزارش پر از تصاویری است که بند کشیده شدهاند. روی سنگ قبر نوشته شده: «اینجا آرامگاه مسافر کوچک بهشت است.» و پدر شعری برای فرزند سروده که روی قطعه کاغذی بالای مزارش چسباندهاند: «آه، چهارسالگی و آن پاییز درد آلود و آن خبر، خبر تولد دیگر، که آمد، و ما در نهمین روز آبان متوقف شدیم و ما در نهمین روز آبان، راز جاودانگیات را شنیدیم و تو لبخند زدی به من، به ما، به جاودانگی، پس جاودانه باد نام تو و اما، آه، چهارسالگی .... سروده پدر تا ابد داغدارت.»
گهوارههای سنگی
«این قبر نیست. این گهواره است که فرزندم را در آن خواباندهام.» مادر برسین این را میگوید. از آسمانی شدن دختر سه سالهاش پنج سال میگذرد، اما داغ برسین برای مادر تازه است. میگوید: «دخترم فرشته بود. اسمش رو گذاشتیم برسین، چون شبیه ماه بود. معنی برسین یعنی زاده خداوند ماه. وقتی مرد، جون چند نفر رو نجات داد. هنوز قلبش توی تن یکی دیگه میزنه.» قاب عکس دخترک را صورتی انتخاب کرده، بالای سر مزارش گلهای صورتی کاشته، سنگ سیاه از زیر سلفونی که روی مزار را گرفته، چنان میدرخشد که انگار آن را جلا زدهاند. روی سنگ قبرش نوشته شده: «اهدا کننده زندگی»
اغلب مزارها این چنینند. چادرهایی که معلوم است، مختص هر مزاری دوخته شدهاند، سایهبانهایی که با سلفون پوشانده شدهاند یا حفاظهای چوبی رنگارنگ که دور مزارها را گرفته است، همه نشان میدهد که مادران و پدران تلاش میکنند از فرزندان خود محافظت کنند، حتی اگر جسم آنها زیر خاک باشد.
دخترم نترس، عروسکت کنارته!
بسیاری از تمدنهای باستانی معتقد بودند که مرگ پایان وجود انسان نیست و فرد در جهان دیگری به زندگی ادامه میدهد. به همین دلیل، وسایلی مانند غذا، زیورآلات، سلاحها یا ظروف و مجسمههایی را همراه متوفی دفن میکردند تا در آن جهان مورد استفاده قرار گیرد. اینجا در قطعه 30 بهشتزهرا، قبرها پُرند از عروسکها و اسباببازیها، بادکنکها و تزئینات رنگارنگ تولد و خاطرات ثبت شده با دوربین عکاسی.
مادر تینا به عروسک روی قبر اشاره میکند و میگوید: «تینا این عروسک رو خیلی دوست داشت. گذاشتم اینجا که دخترم تنها نباشه. آخه بچهها از تنهایی میترسن. هر بار میبرم خونه میشورمش که کثیف نباشه.» غبار روی عکسها را پوشانده است و زرق و برق تزئینات تولد را کدر کرده اما مادران و پدران تلاش میکنند این زنگارها را از خاطرات فرزندانشان بردارند. پدر دایان، تلاش میکند با شلنگی که از خانه آورده، آب را به قبر پسرش برساند. لباسهای رنگی پوشیده است و کلاه آفتابی به سر گذاشته.
یک اسپیکر هم با خود دارد و جدیدترین آهنگهای شاد این روزهای بازار را برای پسرش پخش میکند. میگوید: «اینها بچه هستن، روحشون باید شاد باشه. چقدر بیایم بالا سرشون گریه کنیم.» بعد آهنگ را زمزمه میکند و از این سوی به آن سو میرود که شلنگ را به شیر آب وصل کند. موفق که میشود به سراغ مزار پسر میآید. شستن مزار او که تمام میشود، میرود سراغ مزارهای بعدی. برگ درختان مجاور را از غبار پاک میکند. بعد دستمالش را خیس میکند و سراغ عکسهایی میرود که پدران و مادران دیگر روی یک طناب آویزان کردهاند. حالا نوبت غبارروبی از خاطرات است.
آمد، سلامیکرد و رفت
فقط یک روز در این دنیا زندگی کرده است. تاریخ تولد و مرگ یکی است. آمده، سلامی کرده و رفته است و خاطرهای جز یک لبخند کوچک برای مادر و اشکی برای پدر باقی نگذاشته. با این حال داغ نبودنش هنوز با آنهاست. روی مزارش نوشته شده «ویانا» عشق ثریا و وحید. هرچند حالا ثریا و وحید فرزند دیگری را در آغوش دارند، اما چشمان اشکآلود ثریا میگوید که زندگی تلخترین صحنه از دست دادن را به او نشان داده است. میگوید: «هیچ تجربهای تلختر از این نیست که 8 ماه یه انسان رو تو شکمت بزرگ کنی، بعد نتونی ازش محافظت کنی.»
خاطره ویانا در ذهن ثریا و وحید یک خاطره از جنس نور است. نوری که یک باره در دل سیاهی روشن شده و در چشم به هم زدنی خاموش. اما به راستی چه چیزی ویانا را به ثریا و وحید پیوند زده است که گذر عمر هم نتوانسته گرد فراموشی را بر این خاطره بپاشد؟ «مرگ» همواره قویتر از اراده انسان است. هرچند انسان تلاش میکند، مرگ را به تعویق بیاندازد اما مرگ یک گام پیشتر از او برداشته است.
انسان همواره در پیوندی اساسی با مرگ قرار دارد. هرکجا که میل به زیستن باشد، بیگمان مرگ سری به آنجا خواهد زد و آنکس که بیش از همه به زندگی میل دارد، ناچار است با مرگ چهرهبهچهره شود، در چشمانش خیره شود، رو در رویش بنشیند و با او، آن سیاهپوش بلند قامت همیشه حاضر، بازی کند و «شوق زندگی» در چشمان چه کسی جز کودکِ انسان موج میزند؟ شاید برای همین است که غم از دست دادن او بیشتر از یک انسان بالغ دردناک است.