وقتی جنون و عشق دست به دست هم میدهند

داستان فیلم درباره پدری است که از آسایشگاه روانی فرار میکند تا یک روز کنار دختر نوجوانش باشد فیلم با اقتباس از رمانی نوشته فرهاد حسنزاده ساخته شده است اما با تغییراتی متناسب با فضای معاصر نوجوانان ایران
به گزارش هفت صبح | رسول صدرعاملی پس از چند سال دوری از سینما، بار دیگر به فضای آشنای سینمای اجتماعی و دنیای نوجوانان بازگشته است. صدرعاملی پیشتر با فیلمهای موفقی چون «من ترانه ۱۵ سال دارم»، «دختری با کفشهای کتانی» و «دیشب باباتو دیدم آیدا» تواناییاش در به تصویر کشیدن موضوعهای مربوط به جامعه و نوجوانان را نشان داده بود. حالا با فیلم «زیبا صدایم کن»، این فیلمساز باتجربه بار دیگر ثابت کرد نسبت به دغدغهها، آسیبها و احساسات نوجوانان توجه ویژهای دارد.
این فیلم بر پایه رمانی از فرهاد حسنزاده ساخته شده؛ اثری که حدود یک دهه پیش نوشته شده بود و حالا برای رساندنش به زبان سینما نیاز به بازآفرینی و بهروزرسانی داشت. صدرعاملی در اینباره میگوید: «پنج سال پیش، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتاب را برای مطالعه به من دادند. همان موقع احساس کردم که ظرفیت تبدیل شدن به فیلم را دارد اما چون داستان مربوط به چهارده پانزده سال پیش بود، باید با شرایط امروز همخوان میشد. با اجازه فرهاد حسنزاده، تغییراتی در فیلمنامه اعمال کردیم تا قصه بهروزتر و ملموستر شود. این فرایند، از تصمیمگیری تا تولید، حدود سه تا چهار سال زمان برد».
اما یکی از مهمترین تغییرات رمان، افزودن شخصیت مادر به داستان بود. شخصیتی که در رمان اولیه حضوری نداشت، اما برای ساختار روایی فیلم ضروری به نظر میرسید. صدرعاملی با الهام از ساختار خانوادهای ازهمگسیخته، سه شخصیت اصلی را در گوشه و کنار شهر پراکنده میکند. خانوادهای که در جریان روایت، باید دوباره به هم برسند و معنای واقعی «خانه» و «خانواده» را بازسازی کنند.
یک روز سرنوشتساز برای روابط پدر و دختری
فیلم «زیبا صدایم کن» داستانی یکروزه را روایت میکند؛ یک روز متفاوت و سرنوشتساز در زندگی پدری به نام خسرو (با بازی امین حیایی) که سالهاست در آسایشگاه روانی بستری است. تنها دلخوشی زندگیاش، دختر نوجوانش، زیبا (ژولیت رضاعی) است. دختری که حالا شانزدهساله شده و پدر، بیتاب دیدارش است.
داستان با صحنهای آغاز میشود که خسرو با پزشک آسایشگاه در حال گفتوگوست تا شاید بعد از چندین سال اجازه ترخیص بگیرد. درست در همین لحظه، صدای تصادفی از بیرون به گوشش میرسد. خسرو به سمت پنجره میرود و میبیند که مدیر آسایشگاه (ستاره پسیانی) تصادف کرده است. برای چند لحظه تمرکزش را از دست میدهد، شاید همان لحظهای که سرنوشتش را تغییر میدهد و دکتر از ترخیص او منصرف میشود. اما خسرو تصمیمش را گرفته است. در روز تولد شانزدهسالگی دخترش، میخواهد هر طور شده آسایشگاه را ترک کند و یک روز را کنار زیبا بگذراند. پیش از فرار، گلدانی را به مدیر آسایشگاه میسپارد تا برای دخترش به پانسیونی که در آن زندگی میکند بفرستد. هرچند گلدانی که در فیلم هدیه داده میشود را میتوان نمادی از عشق، ارتباط دوباره و بازسازی خانواده شکسته توصیف کرد. خسرو سپس شبانه در صندوق عقب خودروی همان مدیر پنهان میشود و با نقشهای جسورانه، فرار میکند.
رویارویی زیبا و پدرش مقابل پانسیون، آغاز سفری کوتاه اما پرماجراست. آنها فقط یک روز وقت دارند تا فاصلههای عاطفی را پر کنند و شکاف سالهای دوری را از میان بردارند. داستانهای مختلفی برایشان پیش میآید. از مدرسه دخترش فرار میکنند، سوار بر موتورسیکلتی که خسرو سرقت میکند، تهران را از جنوب تا شمال طی میکنند. در کوچهها، پارکها، خیابانها و سکوتهای معنادار.
در جریان این سفر، رابطه پدر و دختر رنگ تازهای میگیرد. زیبا کمکم در برابر مهر پدرانه خسرو نرم میشود. لحظاتی چون خوردن ساندویچ روی نیمکت یا گفتوگوهای ساده درباره خوشبختی، بیادعا اما عمیقاند. اتفاقات عجیب نیز در دل روایت جاری است. از جمله ماجرای دزدیدن و گشت ارشاد که در یک صحنه به علت بدحجابی تعدادی از دختران را سوار آن کرده بودند و سرانجام در سکانسی خیالانگیز بر فراز یک جرثقیل، پیوندی که سالها گم شده بود، دوباره جان میگیرد.
گرچه جدایی دوباره در پایان روز اجتنابناپذیر است، اما چیزی در دل هر دو شکل گرفته که حالا دیگر نمیتوان از دست داد: امید، عشق و آغازی تازه برای رابطهای که دوباره زنده شده است.
مرز باریک عقل و جنون، خسرو کیست؟
یکی از مهمترین گرههای روایی در زیبا صدایم کن به شخصیت خسرو بازمیگردد. مردی که سالها در آسایشگاه روانی زندگی کرده و حالا ناگهان تصمیم به فرار میگیرد تا فقط یک روز را کنار دختر نوجوانش بگذراند. اما مخاطب را با این مسئله روبهرو میکند که خسرو واقعا دیوانه است یا از بسیاری از بهاصطلاح عاقلان، عاقلتر؟
در آغاز فیلم، مخاطب با مردی هوشیار، دقیق و حسابگر مواجه میشود. کسی که با برنامهریزی از آسایشگاه فرار میکند. گلدانی برای دخترش میفرستد که در خاک گلدان طلا برای دخترش مخفی کرده است و خودش را هم بهطور پنهانی به او میرساند. تا اینجای کار هیچ نشانهای از ناپایداری روانی در رفتار خسرو دیده نمیشود. اما همین تصویر خیلی زود در طول فیلم با تردیدهایی همراه میشود. چون رفتارهایی از خسرو سر میزند که او را در مرز بین عقل و بیقراری قرار میدهد.
با این حال بخش قابل توجهی از رفتارهای خسرو نشان از مهر، درک و شجاعت دارد. او با زیبا دخترش، با محبت و صبوری رفتار میکند. در چند صحنه از خود جسارت و غیرت پدرانه نشان میدهد. مثلا وقتی با پسری مواجه میشود که برای دخترش درحال پیدا کردن خانه است، یا زمانی که میفهمد مدیر زمین تنیسی که دخترش مدتی در آنجا کار میکرده، حقوق او را نپرداخته، بدون تردید وارد عمل میشود. میز را بههم میریزد، مدیر را زیر فشار میگذارد و نهایتا حق دخترش را میگیرد. در این صحنه نه فقط یک پدر، بلکه یک مدافع جدی حقوق زیبا را میبینیم.
اما در سوی دیگر، گاهی از خسرو رفتارهایی سر میزند که عجیب و دور از منطق به نظر میرسند. مثلا در یک لحظه ناگهانی وقتی دخترش از علاقهاش به موتورسیکلت گفت، خسرو با دیدن یک پیک موتوری، در اقدامی ناگهانی و غیرقابل توجیه، موتورش را سرقت میکند. بعد با زیبا سوار آن میشوند، دور شهر میگردند و او حتی به دخترش موتورسواری یاد میدهد! اینجاست که مخاطب بار دیگر میان عقل و بیعقلی خسرو سرگردان میشود.
صحنه جنجالی با ون گشت ارشاد
اما یکی از غیرمنتظرهترین لحظات فیلم، صحنهای است که خسرو، پس از شنیدن فریاد دختری در خیابان از تاکسی پیاده میشود، به سمت ون گشت ارشاد میرود، پشت فرمان مینشیند و ناگهان ماشین را سرقت کرده و دخترها را از محل فرار میدهد. این صحنه در حالی رخ میدهد که خسرو بهتازگی از آسایشگاه فرار کرده و سالها از جامعه، تحولات اجتماعی و حتی جغرافیای شهر دور بوده است. مخاطب با شخصیتی روبهروست که ظاهرا نه با فضای شهری امروز آشناست و نه تجربه عملی از زیست شهری معاصر دارد. حتی نمیداند گشت ارشاد دقیقا چیست. پس چطور ممکن است چنین فردی آن هم در لحظهای بحرانی، بدون برنامهریزی و آشنایی قبلی ناگهان دست به اقدامی بهظاهر قهرمانانه و در عین حال حرفهای بزند؟
نه تنها اجرای چنین سرقتی از ون پلیس نیازمند آگاهی و تسلط است، بلکه فرار موفقیتآمیز از صحنه جرم در دل یکی از شلوغترین خیابانهای پایتخت نیز به مهارت، سرعت عمل و شناخت دقیق از مسیرها نیاز دارد. ویژگیهایی که با پیشزمینه شخصیتی خسرو، حداقل در روایت فیلم، همخوانی ندارد. به همین دلیل است که این سکانس هرچند شاید از نظر کارگردان نشانهای از اعتراض اجتماعی یا تعریضی به وضعیت موجود باشد، اما در چارچوب منطق درونی داستان، وصلهای ناجور و ساختارشکن به نظر میرسد. صحنهای که نه تنها حس همذاتپنداری مخاطب را برنمیانگیزد، بلکه او را به شک و تردید نسبت به واقعنمایی فیلم میکشاند.
این سکانس، بیش از آنکه خسرو را به عنوان یک قهرمان شورشی معرفی کند، به یکی از نقاط ضعف فیلم بدل میکند. جایی که باورپذیری قربانی هیجان و نمادسازی شده و مخاطب ناچار است میان منطق روایی و نیت نمادین فیلمساز، یکی را انتخاب کند.
البته رسول صدرعاملی، درباره این سکانس توضیح داده و آن صحنه را تعریضی به وضعیت اجتماعی و فشارهای آن دوره دانسته است: «دورهای که نمیتوانستی از خیابان ولیعصر رد شوی و گشت ارشاد نبینی. این صحنه انعکاسی از همان فضای شهری است که نوجوانان در آن زیست میکردند».
زیبا، دختری که در کودکی بزرگ شده است
اما زیبا کیست؟ زیبا، دختری نوجوان است که در غیاب خانوادهاش در خوابگاهی وابسته به بهزیستی بزرگ شده است. دختری که سالهاست مزه گرمای خانواده را نچشیده و به ناچار زودتر از موعد بزرگ شده است. او با واقعبینی و سرسختی، سعی دارد روی پای خود بایستد و به استقلالی برسد که برایش هم نجات است و هم سنگینی یک تنهایی ناگزیر.
او مدتهاست که تماسهای پدرش، خسرو را بیپاسخ گذاشته است. انگار که با سکوت خود، بند پدر و دختری میانشان را بریده و رابطهای را که زمانی گرم و زنده بوده، به دست فراموشی سپرده است.
در یکی از صحنههای ابتدایی فیلم، وقتی زیبا در برابر قاضی از خواستهاش برای گرفتن گواهی رشد سخن میگوید، مخاطب را شگفتزده میکند. آنجا است که پختگیاش، جسارتش و آمادگیاش برای ورود به دنیای بزرگترها به روشنی دیده میشود. یا وقتی در برابر مدیر زمین تنیس که حقوقش را نپرداخته است، بیهیچ ترسی میایستد و حقش را میخواهد، نشان میدهد که قدرت ایستادن دارد، حتی اگر تنها باشد.
اما همین دختر مستقل و سرسخت در نخستین مواجهه با پدرش خیلی زود این قدرت را از دست میدهد. حضور پدری که سالها غایب بوده، دیوارهای دفاعی زیبا را فرو میریزد. اتفاقی است که میتواند عجیب باشد. در یکی از صحنهها، وقتی با تردید از پدر میخواهد به خانهای که برایش مهیا شده بالا نیاید -خانهای ارزان که تنها به یتیمان اجاره داده میشود- خسرو بیتوجه به خواسته دخترش، وارد میشود و با همین بیملاحظگی، رویای زیبا برای زندگی مستقل، فرو میریزد. زیبا در آن لحظه شکستخورده و خشمگین است. او امید داشت قدمی به سمت آزادی بردارد، اما حالا دوباره در سایه پدری قرار گرفته که بهزعم او، هیچگاه حامیاش نبوده.
متأسفانه در ادامه این صحنه، گفتوگوهای میان پدر و دختر از کیفیتی که فیلم تا آنجا حفظ کرده بود فاصله میگیرند. دیالوگها کلیشهای، کمرمق و فاقد بار عاطفی عمیقاند. تقابل میان زیبا و خسرو که میتوانست نقطه عطفی در فیلم باشد، آنطور که باید تاثیرگذار و باورپذیر نیست. تماشاگر درک میکند که شکاف میان آنها عمیق است، اما گفتوگوها آن شکاف را پر نمیکنند، بلکه از کنار آن میگذرند. زیبا دختری است که درد را بلد است، سکوت را میشناسد و با دنیای بیرحم بزرگسالی دستوپنجه نرم کرده، اما حالا باید با سختترین درس روبهرو شود. روبهرو شدن با پدری که گذشتهاش را نمیتوان پاک کرد، اما شاید بشود از نو نوشت.
پدر و دختر بر لبه آسمان
یکی از عجیبترین و بحثبرانگیزترین صحنههای زیبا صدایم کن به یکی از سکانسهای پایانی آن بازمیگردد. خسرو، که زمانی راننده جرثقیل بوده، پس از یک روز پرحادثه و عاطفی، ناگهان تصمیم میگیرد از نردبان بلند یک جرثقیل بالا برود. انگار که میخواهد خاطرهای دور را زنده کند. در هوایی سرد، زیر باران و باد، قدمبهقدم از نردبانی فلزی بالا میرود و خود را به اتاقک جرثقیل میرساند. کمی بعد، زیبا، دختر نوجوانش که نگران گم شدن پدر است، همان مسیر دشوار را در سکوت طی میکند و با جسارتی باورنکردنی پا به اتاقک میگذارد.
اما نقطه اوج این صحنه، آنجاست که خسرو از اتاقک بیرون میرود و بر بازوی بلند و خطرناک جرثقیل در ارتفاعی بالاتر از ساختمانهای چند طبقه، مینشیند. رفتاری مخاطرهآمیز که گویی نوید یک فاجعه را میدهد. تعجببرانگیزتر آنکه زیبا نیز بیهیچ ترس یا تردیدی خودش را به پدر میرساند و کنار او بر بازوی فولادی مینشیند. دختری هفده ساله، بدون کمترین ترس از ارتفاع یا تزلزل، در جایی قرار میگیرد که هر لغزشی میتواند مرگبار باشد.
در ظاهر، این سکانس دور از منطق واقعگرایانه فیلم است. نه بالا رفتن از نردبانی بلند در شرایط نامساعد برای یک نوجوان باورپذیر است و نه نشستن پدر و دختر بر جرثقیلی در آن ارتفاع، بدون هیچ تجهیزات ایمنی.
در برخی لحظات، فیلم به دام تفنن و فانتزی میافتد و از مسیر طبیعی داستان خارج میشود، طوری که بیش از حد به ذوق و سلیقهای شخصی و اغراقآمیز میپردازد. این اضافهکاریهای بیمورد و اغراقآمیز باعث میشود تماشاگر دلش بخواهد کاش فیلم همینجا به پایان میرسید و دیگر نیازی به ادامه دادن و وارد شدن به کلیشههای پرزرق و برق و تکلفآمیز نبود. این بخشها نه تنها از ریتم و انسجام فیلم میکاهند، بلکه گاه حس واقعی و تاثیرگذار داستان را نیز کمرنگ میکنند. به عبارت دیگر، این لحظات بیش از حد دستکاری شده و بیمورد، انرژی و تمرکز فیلم را به هدر میدهند و باعث میشوند تجربه کلی تماشاگر تحت تاثیر قرار بگیرد. نمونهای از این تفنن و فانتزی را میتوان در سکانس پایانی دید. جایی که خسرو و زیبا روی بازوی جرثقیل نشستهاند، در ارتفاع بسیار بالا و شرایطی کاملا خطرناک، بیهیچ اضطراب یا نگرانی بهطرز غیرواقعگرایانهای رفتار میکنند. این صحنه آنقدر خیالپردازانه و دور از واقعیت به نظر میرسد که به جای حس هیجان و درام نوعی تعجب و بیاعتباری به تماشاگر منتقل میکند. انگار که فیلم میخواهد از طریق این تصویر نمادین و شاعرانه عشق پدرانه را نشان دهد، اما به بهایی که منطق داستان و باورپذیری کاراکترها زیر سوال میرود. این همان لحظهای است که آرزو میکنیم فیلم به جای ورود به چنین کلیشهها و اغراقهایی، پایانبندیای ساده و تاثیرگذار داشته باشد.
اما فیلمساز آگاهانه پا از رئالیسم فراتر میگذارد و با نگاهی استعاری این لحظه را به نقطه اوج عاطفی فیلم بدل میکند. آنجا که چراغهای شهر یکییکی خاموش میشوند و جرثقیل چون شمع تولدی عظیم در دل تاریکی میدرخشد، انگار خسرو برای زیبا آرزوی خوشبختی میکند، پدری که شاید فقط برای یک روز، اما تمامقد پدر بوده است.
این سکانس با همه عجایبش، تلاشی است برای برقراری تعادلی میان واقعیت تلخ و خیال شیرین. نقطهای که پدر و دختر، در اوج ارتفاع بالاخره به هم میرسند.
مادری از ناکجای فیلمنامه
در پایان فیلم، زیبا مادرش را پیدا میکند. مادری که راننده اتوبوس شرکت واحد است و حضورش فقط در چند لحظه کوتاه به تصویر کشیده میشود؛ اما این صحنه نتوانست ارتباط عمیقی با تماشاگر برقرار کند. این صحنه پرسشهایی ایجاد میکند. آیا این مادر واقعا به دخترش علاقه داشت؟ اگر چنین بود چرا هیچوقت به دنبال او نگشت و پیش از اینکه دخترش خودش او را پیدا کند، مادر او را جستوجو نکرد؟ حضور این شخصیت در داستان آنقدر کمرنگ و بیاثر است که گویی صرفا برای پر کردن یک جای خالی در فیلمنامه اضافه شده است. این پرسش در ذهن مخاطب باقی میماند که چرا نقش مادری که چنین جایگاهی دارد، باید در داستان باشد وقتی هیچ نقشی در پیشبرد روایت یا رشد شخصیتها ایفا نمیکند.
نویسندگان فیلم «زیبا صدایم کن» خود به این نکته اعتراف کردهاند که یکی از چالشهای بزرگشان افزودن نقش مادر به فیلم بوده است، چراکه این شخصیت در کتاب اصلی وجود نداشت و اضافه کردن او به قصه مشکلات خاص خودش را ایجاد کرده است. این اضافه کردن نه تنها به انسجام داستان کمکی نکرد، بلکه باعث شد حضور مادر به شکل ناتمام و گنگی در فیلم دیده شود که به سختی میتوان آن را با بقیه داستان هماهنگ کرد.
یکی از صحنههای مهم و تاثیرگذار فیلم نیز رویارویی خسرو با برادرش است که نقش آن را مهران غفوریان بازی میکند. برادر خسرو شخصیتی پرتنش و پیچیده دارد. مردی عصبی، بداخلاق، پرخاشگر و در عین حال غیرقابل اعتماد که با رفتارهای نامناسبش فضا را ملتهب میکند. در این سکانس واکنشهای تند و طغیانهای او تنش داستان را بالا میبرد و فضای درگیری و اختلافات خانوادگی را به تصویر میکشد. درنهایت، برادر خسرو با لحنی قاطع و تلخ میگوید: «زیبا، دیگه من با تو هیچ نسبتی ندارم». این جمله سنگین و قطع ارتباط، نشانهای از عمق شکافها و بیاعتمادیهای خانوادگی است که فیلم سعی دارد به آن بپردازد. این سکانس با بازی جذاب و پرانرژی مهران غفوریان، یکی از نقاط قابل توجه فیلم به شمار میرود و تاثیر مهمی در روند روایت دارد.
بازگشت صدرعاملی را باید دید
«زیبا صدایم کن» تلاش تازهای از رسول صدرعاملی برای بازگشت به سینمای اجتماعی و نوجوانان است. فیلمی که با اقتباس از یک رمان بهروزرسانی در روایت و خلق لحظاتی عاطفی میان پدر و دختر سعی دارد مرزهای میان جنون و عقل، فاصله و پیوند، طرد و مهر را کاوش کند. با اینکه برخی از صحنهها از منطق روایی داستان فاصله میگیرند و مخاطب را دچار تردید میکنند، اما فیلم درمجموع موفق میشود حس و حال رابطهای پدرانه را بازنمایی کند که سالها در سکوت و جدایی منجمد مانده و حالا در یک روز متفاوت، امکان ذوبشدن در گرمای عشق و امید را مییابد. درنهایت این فیلم را باید دید. چون داستانی متفاوت دارد و از سوژهای تازه و دستنخورده بهره میبرد.