کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۷۲۵۶۰
تاریخ خبر:

چرا شهریار برای سایه،‌ جان داد؟

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: زبانم باید لال می‌‌شد و از دهنم نمی‌‌پرید که « سایه را …». یک‌دفعه دیدم پیرمرد پس افتاد. رنگش شد مثل گچ و چشم‌‌هاش پرپر شد و عین یک میّت کهنسال، چشم‌های چروکیده‌اش را با ناباوری تمام در من دوخت. خدایا چه غلطی کردم. جمال که موظف بود چایی بریزد و ما گپ بزنیم، یک چشم‌‌غره زشتی به من رفت که خاک بر سرت، چرا مثل یک خروس الاغ، بی‌وقت زر زدی؟ لابد دست و پادار بود که فوری در آن استکان کبره‌‌بسته، قنداغ درست کرد و خوراندیم به پیرمرد.

عین آدمی که به چیز خوردن افتاده بود شروع کردم به قسم و آیه که به جان مادرم اشتباهی گفتم. گفتم که فقط شایعه شده. اما پیرمرد علنا داشت می‌‌مرد. داشت بّر و بّر نگاهم می‌‌کرد و لابد خاطرات اساطیری‌‌اش با سایه را توی ذهنش مرور می‌‌کرد. آن پنیر خریدن‌‌ها. آن ساز زدن‌‌ها. آن دعوای شدید بیخودکی که آخرش مجبور شد برای به‌دست آوردن دل سایه، شعر معروف اشک مریم را بسازد. اصلا در آن مکان و زمان نبود. مثل جنازه غمگینی، اُمبه نشسته بود و حرمان از چشم‌‌های بسته‌‌اش می‌‌بارید.

جمال اشاره داد که می‌‌دانی اگر اینجا پس می‌‌افتاد و از دست می‌‌رفت کارمان با کرام‌‌الکاتبین بود؟ لابد می‌‌گفتند دو طرفدار شعر سپید، آمدند و پیرمرد را کشتند و رفتند. من چه می‌‌دانستم پیرمردی که علنا در مذهب و عرفان کاملا ذوب شده بود در چنین شرایطی که توده‌‌ای‌‌ها را از قناره می‌‌آویختند و چیزخور می‌‌کردند نسبت به یک شاعر توده‌‌ای این همه دلبستگی داشته باشد؟ گنده‌‌های حزب توده که هیچ علاقه‌‌ای هم به‌‌شان نداشتم به یکباره زه زده بودند و شایعه شده بود آنها را در زندان موادی داده‌‌اند که این همه بر علیه خود قیام کرده‌‌اند.

حالا من گوساله در گفت‌وگوی چالشی با پیرمردی که اصلا در دنیای دیگری می‌‌زیست و علنا می‌‌گفت با عالم غیب ارتباط دارد و بعد از حافظ، بزرگترین شاعر ایران است بی‌احتیاطی کرده و از دهنم پریده بود سایه و کسرایی گویا اعدام شده‌‌اند و حال پیرمرد به یکباره منقلب شده بود. چنان حالش مرگ‌‌آلود بود که جمال دست و پایش را گم کرده بود و من به غلط کردن افتاده بودم. چه می‌دانستم این شاعر پیری که سال‌هاست از سایه بریده است یکهو درباره یک شاعر توده‌‌ای این‌همه از خود به‌در شود؟ من چه می‌‌دانستم.

دو: خدا می‌‌داند عین سگ پشیمان شده بودم و راه چاره‌‌ای برای به‌حال آوردن پیرمرد نبود. پیرمردی که کل وزنش سی کیلو هم نمی‌‌شد و در آسمان‌‌ها پرواز می‌‌کرد. چنانچه در آن ظل سیاه تابستان هم پوستین معروفش را پوشیده بود و تن و بدنش می‌‌لرزید. وقتی در خانه‌‌اش را زدیم با مصیبت بسیار باز کرد. آمدیم اتاق معروفش و دیدیم در خانه تنهاست. وقتی گفتم از کیهان آمده‌‌ام مصاحبه بگیرم ساز مخالفی نزد. به جمال گفت تو فقط چایی بریز و ما هم گپ بزنیم.

جمال طفلی هم خداخواسته گفت چشم و چایی آلبالویی را دم به دقیقه گذاشت روی سینی و ساکت نشست. تقریبا یکی دو ساعتی حرف زده بودیم که رسیدیم به خبر کذایی اعدام سایه و دیگر همه‌چیز به‌هم ریخت. تا آن لحظه، بحث محشری شده بود. من می‌‌گفتم کتابی درآمده با عنوان «بدآموزی در اشعار شهریار» از یک نویسنده گمنام که از انحرافات اخلاقی موجود در دیوان شما نوشته است و پیرمرد بی‌آنکه عصبی شود از عرفان و عالم ماسوا می‌‌گفت که آنها چه می‌‌فهمند شعر چیست.

داشت می‌گفت بعد از مرگش می‌‌فهمند کی آمده کی رفته. من خودم هم در آن سن و سال خامی و نفهمی، عاشق شعرهای عاشقانه و ترکی‌‌اش بودم و شاکی بودم از اینکه او چرا باید در وصف مقامات مملکت حتی مثلا رئیس بانک کشاورزی مدحیه بسراید اما رویم نمی‌شد این سوال را مطرح کنم. اواسط گفت‌وگو به نظرم رسید نظرش را درباره شاملو و اخوان و فروغ و نصرت بپرسم. او هم درباره همه‌‌شان بسیار از موضع بالا صحبت می‌‌کرد و یکجورهایی درباره فروغ هم اصطلاحات تحقیرشده‌‌ای به‌کار برد.

آنجا بود که من لال‌‌شده چموش هم یکهو از دهنم پرید که می‌‌دانید سایه و کسرایی اعدام شده‌‌اند؟ که اوضاع کن فیکون شد و او به حالت مرگ افتاد. زبانش می‌‌لرزید و می‌‌گفت «س… س… س.. سایه؟… س… سا… سایه عزیزم؟…» که من به غلط کردن افتادم و جمال کم مانده بود چندتا چک افسری بخواباند توی گوشم که الان وقت این حرف‌ها بود؟ تابستان ۱۳۶۲ بود و به‌نظرم چند ماهی بود از دستگیری سران و اعضای حزب توده می‌‌گذشت و سمپات‌‌های این حزب روسی، شایعات بسیاری درباره بزرگان توده ساخته بودند که ضعف و بدبختی آنها را در اعترافات‌‌شان بپوشانند.

سه: در آن هوای داغ ظهرهای بی‌‌سایه تبریز، داشتیم چای لب‌‌سوز قورت می‌‌دادیم که آن جمله بی‌وقت از دهنم پرید و او از حال رفت. من چه می‌‌دانستم هنوز سایه را این‌همه دوست دارد. فکر می‌‌کردم از روزی که باهم دعوا کرده‌‌اند و شهریار او را از خانه بیرون کرده و بعد آشتی کرده‌‌اند و بعدش هم شهریار به تبریز برگشته و چندی بعد هم انقلاب شده، باهم رابطه سردی دارند. مخصوصا گرایش بسیار شدید مذهبی و عرفانی شهریار و در مقابل، توده‌‌گرایی سایه، دیگر آن دو نقطه پیوندی ندارند و اصلا باورم نمی‌‌شد از شنیدن آن شایعه این‌همه حال شهریار خراب شود.

جمله خرکی من که «آقا شنیدید سایه و سیاوش را اعدام کرده‌‌اند؟» عین شصت‌‌تیر بر قلب پیرمرد نشست و حالش خراب شد و مصاحبه داغ‌‌مان نیمه‌‌تمام ماند. وقتی دیدم قنداغ را خورده و به‌حال اولش برگشته، اما نگرانی غریبی در چشم‌‌هایش موج می‌‌زند بلند شدیم که برگردیم که در زدند و دیدیم پیرمردی از طرفدارانش از کاشان کوبیده آمده، خدا را شکر کردیم که الان مشغولش می‌کند و زهر خبر مرگ سایه را فراموش می‌‌کند.

اما مهمان تازه هر چقدر که سر شهریار را به‌سر شاه تشبیه کرد و قربان‌‌صدقه‌‌اش رفت پیرمرد از لاک غمگین خودش بیرون نیامد که نیامد. یکهو برای اینکه سوتی‌‌ام را تصحیح کنم به فکرم رسید که به شهریار بگویم آقا من شب زنگ می‌‌زنم به تهران و از سردبیران روزنامه کیهان دقیق می‌‌پرسم اوضاع سایه چطور است و فردا می‌‌آیم خبر نهایی را می‌‌دهم. با اینکه هرگز اشتیاقی به دیدن کسی نداشت گفت «نه ساعات دا؟» (ساعت چند؟) گفتم «یک ظهر خوب است؟» سرش را کمی تکان داد پایین، که باشد.

من هم شب به چندتایی از بچه‌‌های گروه سیاسی کیهان زنگ زدم همگی گفتند هنوز هیچکدام اعدام نشده‌‌اند ولی توی زندانند. فردا ساعت یک ظهر عین برق و باد خودم را رساندم به کوچه مقصودیه که زنگ در خانه شهریار را بزنم، پیش خودم هم می‌‌گفتم لابد حالا یادش رفته که قرار است من خبری برایش بیاورم. اصلا مگر می‌‌آید در را باز کند؟

اما به محض اینکه دستم را روی زنگ گذاشتم دیدم تق در باز شد و خودش آنجا پشت در ایستاده است. مشخص بود شب را از دلنگرانی پلک روی هم نگذاشته و گفت از ساعتی پیش پشت در منتظر مانده که خبر نهایی را بشنود. وقتی گفتم «آقا خوشبختانه شایعه است.» چشمانش از شادی درخشید و دست‌هایش را به سمت آسمان برد و گفت الهی شکر. بعدش هم زبان به تشکر گشود و کوه از روی دوشم برداشته شد.

چهار: حالا که سایه به‌عنوان آخرین نهنگ شاعران بزرگ معاصر ایران از دست رفته است، با خود چرتکه می‌‌اندازم و می‌‌گویم خدایا دیگر این مملکت کجا خواهد توانست غول‌‌هایی چون شهریار، شاملو، اخوان، فروغ، نصرت، سهراب و سایه را در یک عصر مشترک به همزیستی بکشاند. حالا دیگر پهنه شعر ایران از شاعران افسانه‌‌ای تهی شده است. شاید دیگر شعر نیز به آن معنی رمزآلود و تاریخی، تاریخ مصرف خود را از دست داده باشد.

آخر دیگر کدام شاعر برای سرودن یک شعر، قطره قطره از جانش را می‌‌گذارد و می‌‌گدازد؟ شاید دیگر شعرها هم به یک فرایند کاملا مکانیکی تبدیل شوند و به مرور تتلیست‌‌ها هم جانشین سایه‌‌ها و شهریارها شوند. به گمانم دیگر شاعران هم تبدیل به کارمند و سلبریتی‌‌ شده و آن وجه رمزآلود از زندگی عاشقانه و شاعرانه خود را از دست خواهند داد. باید برای شعر تسلیتی بگوییم و دیگر با قله‌‌هایش خداحافظی کنیم. بدرود. سفرتان خوش. یادمان نخواهد رفت که روزگاری، شما برای ما جان دادید و ما برای شما. جایتان همیشه مینوی موعود باشد حضرات.

پنج: گفتم صبا کجایی؟ آخر گداخت جانم/ با این گشادبازی نتوان حریف ما بود.

کدخبر: ۴۷۲۵۶۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر