باشگاه فیلم | ماکس افولس، کروئلا و یوزپلنگ
روزنامه هفت صبح | کروئلا ۲۰۲۱: راهحل اینگونه است: هیچ صحنهای نباید بدون ایده تماشاگرپسند و غافلگیرکننده برگزار شود. هیچ صحنهای! این ترفند را در انولا هولمز دیده بودیم و یا مثلا در سیزن سوم کیلینگ ایو. فیلم (یا سریال) به یک شهربازی بدل میشود که قرار است مدام تو را سرگرم کند و به تو رودست بزند و در این میان منطق و خط داستانی و شخصیتسازی میتوانند کمی بیرون از گود استراحت کنند. مخلوط هیجان و اضطراب و کمدی؛ رهاورد نویسندههای جوانی که نوجوانیشان را پای بازیهای کامپیوتری گذراندهاند (البته در نهایت امر سایه بلند استاد گای ریچی بر این نوع سینما قابل ردیابی است).
کروئلا اینگونه است. مجموعهای بیپایان از صحنههای پرهیجان و بامزه و بیمنطق. تماشاگر هم میداند که در این قرارداد نانوشته میان خودشان و سازندگان خیلی پا پی برخی مسائل نشوند. اختراع شخصیتهای فوقباهوش هم اینجا معنا پیدا میکنند تا این رودستها را منطقی جلوه بدهند. مثل شخصیت میلی باب براون در انولا هولمز یا کاراکتر ویلانل در کیلینگ ایو و حتی پروفسور مانی هیست.
اما استون هم چنین کاراکتری دارد و هر ترفندی را باید از او قبول کنیم. به هرحال در چنین فیلمهایی مسئله فیلمنامهنویس به هر صحنه مجزا محدود میشود: خب ایده بامزه این صحنه چیست؟ و فیلم اینگونه پیش میرود.
امتیاز فیلم حضور اما استون است که اعجوبهای است و ترکیبی درخشان از مریل استریپ و هلنا بونهام کارتر و اوا گرین. اگر خیلی بخواهید به فیلم امتیاز دهید؛ میتوانید به اشاره فیلم به روح شیطانی نهفته در صنعت فشن نوین، دلگرم باشید و رابطه معکوسی که از احساس مادر فرزندی آفریده میشود و دوگانه استلا و کروئلا و موی سپید و سیاه و از این چیزها… مقایسه کروئلا با جوکر هم غیرمنصفانه است. همین دیگه.
*** یوزپلنگ ۱۹۶۳: مقایسه یوزپلنگ با دکتر ژیواگو اجتنابناپذیر است. هر دو درامهای فردی را در جریان انقلاب و ناآرامیهای مشهور تاریخی پی میگیرند. دکتر ژیواگو بهسرعت پکیج احساسی خودش را ارائه و تماشاگر قهرمان خود و موضع کارگردان را پیدا میکند. پس از یکساعت و ربع پرشکوه اولیه، وقتی داستان آوارگی قهرمانها در جنگ و انقلاب شروع میشود و وحدت زمان و مکان از بین میرود، دکتر ژیواگو نیز اندکی افت میکند. یوزپلنگ سیر معکوس دارد. در این فیلم عظیم سهساعته در نیمه اول فیلم، تماشاگر مردد است و سکانس بیجهتی مثل نبرد پالرمو و خامدستیهای آن، فاصله تماشاگر با فیلم را بیشتر میکند.
تنها در یک ساعت آخر است که تماشاگر پکیج احساسیاش کامل میشود و قهرمان خود را میشناسد. به همین ترتیب فیلم هرچه به انتهایش نزدیک میشود بیشتر و بیشتر اوج میگیرد و در فصل باشکوه ضیافتخانه دون دیهگو که قریب به پنجاه دقیقه است، به کمال نفسگیری میرسد. وقتی فیلم به پایان میرسد تماشاگر ذرهذره احساسات متناقض شاهزاده سالینا را لمس کرده است. مردی که در هنگامه ظهور گاریبالدی در میانه قرن نوزده، با روشنبینی و تیزهوشی، پایان دردناک دوران خود و طبقه خود را پذیرا میشود. زوالی سیاسی و جسمانی توامان.یوزپلنگ شاهکار است و فصل طولانی ضیافت و رقص اشراف در انتهای فیلم، از قلههای تاریخ سینماست.
The Leopard
Dir:luchino visconti.
*** درباره ماکس افولس: افولس مطمئنا از بزرگترین فیلمسازان جهان است اما کدام افولس؟ افولس آلمانی؟ افولس فرانسوی و یا افولس آمریکایی؟ حتی افولس ایتالیایی هم داریم. در همه این دورههای کار این فیلمساز نابغه آواره، ردپای نبوغ را میبینید اما این نبوغ با شیوههای جهانبینی هر کشور منطبق شده. شخصا افولس دوره آمریکا را دوست دارم. سالهای ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹٫ دورهای که علاقه غیرقابل کنترلش به سوژه زنان تباه شده که با نوعی همدردی نظربازانه روایت میشود و داستانگویی رمانتیکش، در تلاقی با خطوط صلب ژانر و محدودیتها و یا بهتر بگوییم سنتهای روایی سینمای آمریکا شماری از نفیسترین آثار تاریخ سینما را خلق کردند.
بی آن نگاه بازاری به تقدیر و سرنوشت که در اکثر فیلمهای مشهورتر فرانسوی و تک فیلم ایتالیاییاش وجود دارد و آن وادادن مقابل سانتیمانتالیسم قراردادی که در بدترین حالت شمایلی شبیه پاورقیهای پرتب و تاب ایجاد میکند. مقایسه «نامه از زنی ناشناس» با بانوی همه و همینطور فردایی وجود ندارد (هر سه از کارهای افولس در دورههای مختلف) و مقایسه لولا مونتز با شاهکار میزوگوچی یعنی زندگی اوهارو، بخشی از این حکمهای بالا را میتواند معنادار کند.اندرو ساریس در مورد علاقهاش به افولس میگوید در فیلمهایش حسی از زندگی واقعی آفریده میشود. هرچند این توصیف ساریس مثل دیگر کارهایش در حوزه نقد فیلم محدود و پیش پا افتاده است اما به هرحال توصیف جادوی تکنیک افولس واقعا کار سختی است و خب مطمئنا در حال حرف زدن از یکی از نوابغ بزرگ تاریخ سینما