۱۲مرد خشمگین را تا حالا دیدهاید؟
روزنامه هفت صبح، ساعد برقی | یک: هفتهای که گذشت تولد گونتر گراس بود. زنده اگر بود و در سال ۲۰۱۵ به قول ادبا، نقاب در چهره خاک نکشیده بود حالا باید شمع ۹۳سالگی را فوت میکرد ولی به هر حال رفته و هرچه خاک اوست بقای عمر شما. گونتر گراس کار خوب زیاد دارد ظاهرا ولی گفتهاند که شاهکارش طبل حلبی است. رمانی که ظاهرا جزو نخستین کارهای اوست. طبل حلبی در ایران تا به حال دوبار ترجمه شده است.
یکبار دکتر عبدالرحمن صدریه که ظاهرا دانشآموخته اقتصاد در آلمان بوده چنین کاری کرده و یکبار سروش حبیبی که این دومی راحتتر در دسترس است. ترجمه سروش حبیبی تا جایی که من دیدم رسیده به چاپ ششم. طبل حلبی احتمالا یکی از معدود قصههایی است که کتابش بیش از فیلم مورد توجه قرار گرفته است.
کتابی با حجم حدود ۸۰۰صفحهای به چاپ ششم رسیده، ولی فیلمی که هم نخل طلای کن را در سال ۱۹۷۹ برای کارگردانش به همراه داشته (آن هم به طور مشترک با کاپولا) و هم اسکار بهترین فیلم خارجی ۱۹۸۰ را گرفته؛ هنوز یک زیرنویس درست و حسابی ندارد و باید بسیاری از دقایق را با زیرنویس انگلیسی ببینید.
* دو: ۱۲ مرد خشمگین را دیدم. حالا پیش خودتان خواهید گفت مگر تا حالا ندیده بودی؟ نه. واقعا ندیده بودم. پیش میآید به هر حال. فیلم برای سال ۱۹۵۷ است و عجیب نیست اگر الان به شما بگویم که تمامی آن ۱۲ نفر جانشان را دادهاند به شما. بله. آن پیرمردی که ژوری شماره ۹ بود، ۹ سال پس از فیلم؛ یعنی در سال ۱۹۶۳ به عنوان اولین نفر از آن گروه ۱۲ نفره جان داده و آخرین نفر از آن گروه هم جک کلاگمن بوده که در سال ۲۰۱۲ فوت کرده است.
اما نکته مهم درباره فیلم این است که چگونه میتوان درامی نفسگیر فقط و فقط با دیالوگهای ۱۲ فرد در یک اتاق ساخت؟ پیرنگ این کار را حقوق در اختیار شما قرار میدهد. درواقع ۱۲مرد خشمگین، مثل بسیاری از کارهای دیگر دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی، مثل شاهدی برای تعقیب، میخواهم زنده بمانم، تشریح یک قتل، فیلادلفیاییهای جوان، اجبار، میراث باد و محاکمه در نورنبرگ، کار خود را بر کشمکشهای حقوقی سوار کرده و در عین حال با استفاده از ظرفیت استدلالهای مردمی (و نه تخصصی و پیچیده) مطرح شده در هیأتمنصفه توانسته چنین درام جذابی را بیافریند. چیزی که ما در نظام حقوقی خود، امکان آن را نداریم چراکه هیأتمنصفه در کشور ما برای دعاوی کیفری وجود ندارد و صرفا برای دعاوی مطبوعاتی و سیاسی شاهد تشکیل هیأتمنصفه هستیم.
* سه: آقای اسمیت به واشنگتن میرود هم، دیگر فیلم حقوقی بود که این هفته دیدم. فیلم برای ۸۱سال پیش است و موضوعش سوءاستفاده سیاستمداران آمریکا از مقام خود و نیز نفوذ سرمایهداران در سیاست است. اول از همه برایم جالب بود که وقتی ما در سال ۱۳۱۸ در ایران به دنبال ساخت برخی از زیرساختها و درواقع در پی استفاده از ظرفیتهای خودمان بودیم، آنها تا جایی جلو رفته بودند که حالا دغدغهشان سوءاستفاده از موقعیت سیاسی و اقتصادی بود، ولی بعد به این فکر کردم که تصویر حضور یک شهرستانی در پایتخت، بهخصوص در صحنههای نخستین فیلم، وقتی که جیمز استوارت به واشنگتن میرسد و کاپیتال هیل را میبیند و …
چقدر با تصاویر مشابهی که در برخی از فیلمهای ایرانی دهه ۴۰ مثل بلوچ مسعود کیمیایی، آقای هالوی داریوش مهرجویی و حتی مسافر عباس کیارستمی دیده بودم شبیه بود. نمیخواهم بگویم که این فیلمها برداشتی از آقای اسمیت است، ولی به هر حال این تصویر مشترک، دستکم میتواند روحیات و دغدغههای مشترک ما آدمها را به تصویر بکشد. اینطور نیست؟
* چهار: هفته گذشته وفات پیامبر(ص) بود و من به همین خاطر کتابی را دست گرفتم از مارتین لینگر که سعید تهرانینسب آن را برای انتشارات حکمت ترجمه کرده است. کتاب درواقع بیوگرافی پیامبر است. اصل کتاب در سال ۲۰۰۶ منتشر شده و چاپ اول کتاب در سال ۱۳۸۹٫ کتاب در مورد پیامبر در ایران کم نداریم. از بیوگرافی شیخ عباس قمی (همان مولف مفاتیح) تا فروغ ابدیت آقای سبحانی و نیز کتابی که آقای رسولی محلاتی نوشته است.
دیدم که این هفته در اینستاگرام دکتر سروش حتی گفته شده که نوشتههای دکتر عباس زریاب و دکتر سید جعفر شهیدی را در مورد پیامبر توصیه کردند، ولی این کتاب شیرینی دیگری داشت برای من. به این جهت که نویسنده مدتهای مدیدی به عنوان یک مسیحی زیست کرده بود و بعد از آن نیز وارد حوزه عرفان شده (و حتی مسلمان شده بود)، اما کل کتاب را بر پایه منابع اهل تسنن و البته با دیدی آکادمیک نوشته بود.
از این رو با متنی روبهرو بودیم که به غایت معتدل نوشته شده است و چون از بیرون به پدیداری مثل پیامبر نگاه میکند، میتواند ابعادی از زندگی او و حتی یارانش را به ما معرفی کند که در تصورات ما نمیگنجد. دروغ نگویم در میانه کتاب هستم ولی با این حال، خیلی شیرین است و انشاءالله همین هفته تمام خواهد شد. پیشنهاد میکنم بخوانیدش.
* پنج: محمدرضا بایرامی را با پل معلق شناختیم.رمانی که در ابتدای دهه ۸۰ منتشر شد و به قول برخی از اصولگرایان «نگاه پرسشگرایانه به جنگ» داشت. او البته سالها پیش از آن مشهور شده بود. از ابتدای دهه ۷۰ وقتی کوه مرا صدا زد را نوشت. کوه مرا صدا زد در واقع جلد اول یک سهگانه است که بایرامی نوشته. کوه مرا صدا زد توانسته جایزه کتاب سال سوئیس را ببرد و به زبان آلمانی هم ترجمه شده است. من فکر میکنم راز این موفقیت در فضاسازی عجیبی است که بایرامی در این کتاب انجام داده است.
او به قدری توانسته فضای سرد و برفی روستاهای اردبیل را به خوبی به تصویر بکشد که لابد برای کسانی که در دامنه آلپ هم مینشینند، تصاویری واضح از زندگی گذشته آنها ثبت شده است. هر وقت این تصویرسازیها را میخوانم یاد شاهکار جرالد دال میافتم در کتاب خانواده من و باقی حیوانات که واقعا باید حوصله کنید و با متانت تکتک صفحاتش را بخوانید تا ببینید چطور توصیف میکند و تک تک اجزای آن رمان طبیعتمحور را به رخ شما میکشد.